جدول جو
جدول جو

معنی هردنگ - جستجوی لغت در جدول جو

هردنگ
(هََ دُ)
دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 51 هزارگزی جنوب خاوری خوسف. جایی است دامنه، معتدل و دارای 141 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول عمده اش غله، بادام، عناب و کار مردم زراعت، مالداری و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کردنگ
تصویر کردنگ
بدهیکل
احمق، کودن، کم خرد، ابله، گردنگل، انوک، ریش کاو، نابخرد، شیشه گردن، گول، خل، کم عقل، تاریک مغز، سبک رای، خرطبع، دنگل، دنگ، بدخرد، خام ریش، تپنکوز، فغاک، چل، بی عقل، کاغه، کهسله، غمر، کانا، غتفره، لاده، دبنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردنگ
تصویر بردنگ
برندک، تپه، پشته، تل، کوه کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هربنگ
تصویر هربنگ
لیخنیس، گیاهی خودرو سمی با با گل های بنفش و غوزه ای شبیه غوزۀ خشخاش با دانه های سیاه و تلخ کوچک که در کشتزار جو و گندم می روید، هرّه، لیخنس، لخنیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اردنگ
تصویر اردنگ
لگدی که با پشت پا یا سر زانو به پشت کسی می زنند، تیپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هدنگ
تصویر هدنگ
اسب سفید، خنگ
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
دهی است از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 31 هزارگزی جنوب غربی فلاورجان و شش هزارگزی راه فلاورجان به باغ بهادران. ناحیه ای کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 563 تن است که شیعی مذهبند و به فارسی سخن گویند. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
یکی از بلوکات لاریجان در جنوب رود خانه لار. (از مازندران و استرآباد رابینو ترجمه فارسی ص 66 و 67). رجوع به خرسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ)
گیاهی است که در ایام بهار در میان زراعت گندم بهم میرسد و غوزه ای دارد مانند غوزۀ لاله و در درون آن چند دانۀ گندم نارسیده می باشد که خوردن آن مردم را بی شعور گرداندو اگر بیشتر خورند جنون و دیوانگی آورد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
دیوث. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) :
غفلت اندر طاعت سلطان حق گردنکشی است
گردن گردنگ آن را تیغ بایدیا طناب.
سوزنی.
، ابله. (آنندراج). احمق. (برهان) ، بی اندام. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
دنگ. دنگل. (فرهنگ فارسی معین). گردنگ. کردنگل. دیوث. (برهان) (آنندراج). پشت پایی. هیز. غلتبان. (یادداشت مؤلف) ، ابله. (برهان) (آنندراج). احمق. (فرهنگ فارسی معین) ، بی اندام. (برهان) (آنندراج). بدهیکل. (فرهنگ فارسی معین). کرتنکلا. رجوع به گردنگ و کردنگل شود
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
زخم با نوک پای از پشت به نشستنگاه کسی. تی پا. زفکنه. زه کونی. شلخته. سرچنگ. ام کیسان. (منتهی الارب).
- اردنگ خوردن، تی پا خوردن. زهکونی خوردن.
- اردنگ زدن،تی پا زدن. زهکونی زدن. زفکنه زدن. شلخته زدن. سرچنگ زدن. لطع. (منتهی الارب). کسع. اسن.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
کوه کوچک و پشته ای خرد که در میان صحرا واقع شده باشد. (برهان) (آنندراج). پشتۀ کلان و کوه کوچک را گویند که میان صحرا واقع شده باشد. (هفت قلزم) ، بالا رفتن چنانکه پیچک بدرخت و دیوار:
چو پیل دمنده مر او را بدید
بکردار کوهی بر او بردوید.
فردوسی.
نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی
بررست و بردویدبر او بر بروز بیست.
ناصرخسرو.
، به سوی چیزی بشتاب حمله بردن. و رجوع به دویدن شود
لغت نامه دهخدا
(هََرْوْ)
دهی است از دهستان حومه بخش بستک شهرستان لار واقع در 13 هزارگزی جنوب خاوری بستک و کنار راه شوسۀ بستک به لنگه. جلگه ای است گرمسیر و دارای 1644 تن سکنه. از چاه مشروب میشود. محصول عمده اش غله، خرما، صیفی و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اردنگ
تصویر اردنگ
لگدی که با نوک پا بر کفل کسی بزنند تیپا زهکونی سر چنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هربنگ
تصویر هربنگ
لیخنیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردنگ
تصویر گردنگ
دیوث، ابله احمق، بی اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدنگ
تصویر هدنگ
اسبی که موی آن سفیدباشد، اسب خنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردنگ
تصویر کردنگ
احمق، کودن، نفهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردنگ
تصویر گردنگ
((گَ دَ))
دیوث، ابله، احمق، بی اندام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردنگ
تصویر کردنگ
((کَ دَ))
ابله، احمق، بد هیکل، بداندام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردنگ
تصویر بردنگ
((بَ دَ))
تپه، پشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هدنگ
تصویر هدنگ
((هَ دَ))
اسبی که سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
پاسار، پشت پا، تیپا، لگد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لگد زدن بر باسن
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند قد
فرهنگ گویش مازندرانی