جدول جو
جدول جو

معنی هازیدن - جستجوی لغت در جدول جو

هازیدن(نَبَ تَ)
دانستن:
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
به از این کن نظر و حال من و خویش به هاز.
قریعالدهر.
، به زیان نسپردن، نگریستن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (لسان العجم) ، گریستن. (لسان العجم)
لغت نامه دهخدا
هازیدن
نگریستن متوجه بودن مراقب بودن: (این پسر جورمکن کارک مادار بساز به ازین کن نظر و حال من و خویش بهاز) (قریع الدهر)
تصویری از هازیدن
تصویر هازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
هازیدن((دَ))
نگریستن، مراقب بودن
تصویری از هازیدن
تصویر هازیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سازیدن
تصویر سازیدن
ساختن، درست کردن، برای مثال تو سازیدی این هفت چرخ روان / ستاده معلق زمین در میان (اسدی - ۱۵۳)، بنا کردن، ترتیب دادن، آراستن، آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاژیدن
تصویر هاژیدن
حیران شدن، فروماندن، گریستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
دراز کردن، دراز و کشیده شدن
گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی
روی آوردن، متمایل شدن،برای مثال کنون از گذشته مکن هیچ یاد / سوی آشتی یاز با کیقباد (فردوسی - ۱/۳۵۱)
خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن
گلاویز شدن، آویختن
حمله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
تاختن، دویدن، با شتاب رفتن، تند رفتن، رفتن با شتاب و سرعت، چرویدن، تکیدن، پو گرفتن، پوییدن، دواندن، به تاخت درآوردن، اسب دواندن، حمله بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازیدن
تصویر بازیدن
باختن، بازی کردن، برای مثال عشق بازیدن چنان شطرنج «بازیدن» بود / عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز (منوچهری - ۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
ترسیدن، واهمه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
ناز کردن، به خود یا چیز و کسی بالیدن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ گَ شُدَ)
مصدر دیگری از ساختن. بنا کردن. برآوردن. پی افکندن. بنیان:
بجائی که بودی همه بوم خار
بسازید شهری چو خرم بهار.
(شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 629).
همش دستگاه است و هم دل فراخ
یکی کلبه سازیده در پیش کاخ.
فردوسی.
گشن دستگاهی و کاخی فراخ
یکی کلبه سازیده درپیش کاخ.
فردوسی.
بر مستراح کوپله سازیده ست
بر مستراح کوپله کاشنیده است ؟
منجیک ترمذی.
، درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن:
بسازید هم زین نشان تخت عاج
بیاویخته از بر عاج تاج.
فردوسی.
پس زره سازید و در پوشیداو
پیش لقمان حکیم صبر جو.
مولوی.
رجوع به ساز و سازی شود، تعبیه کردن. ترتیب دادن:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 53).
، ابداع. خلق. آفریدن:
تو سازیدی این هفت چرخ روان
ستاده معلق زمین در میان.
اسدی (گرشاسبنامه).
، قرار دادن:
دیوخانه کرده بودی سینه را
قبله ای سازیده بودی کینه را.
مولوی.
، منعقد کردن. برپای داشتن. ترتیب دادن:
بسازید در گلشن زرنگار
یکی بزم خرم تر از نوبهار.
اسدی (گرشاسبنامه).
چنان بزمی که شاهان را طرازند
بسازیدش کزآن بهتر نسازند.
نظامی (خسرو و شیرین).
، آراستن:
بسازید جایی چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس و لاله کشت.
(شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 ص 620).
، معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیا کردن:
گسی کردشان سوی آن جایگاه
که سازیده بد خسرو نیکخواه.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 678).
بسازید بر قلبگه جای خویش
زواره پس اندر، فرامرز پیش.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695).
در ایوانش سازید برتخت جای
میان بست چون بنده پیشش بپای.
اسدی (گرشاسبنامه).
، تجهیز. بسیجیدن. آماده کردن سپاه و لشکر:
بسازیدی این جنگ را لشکری
ز کشور دمان تا دگر کشوری.
(شاهنامۀ بروخیم ج 5 ص 1203).
، تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن:
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یکبارگی.
(شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 703).
، راست کردن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بسیجیدن کاری و روبراه کردن و بسامان کردن و راه انداختن آن:
همی کار سازید رودابه زود
نهانی ز خویشان او هر که بود.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 163).
به یک هفته زان پس همه کار راه
بسازید و شد پیش ضحاک شاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
به گرما و به سرما کار ایشان
بسازیدی و بردی بار ایشان.
زرتشت بهرام (اردا ویرافنامه).
، پختن. تهیه دیدن چون خورشی را:
که فردات زانگونه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش...
خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید.
فردوسی.
، کردن:
چو مانده شد از کار رخش و سوار
یکی چاره سازید بیچاره وار.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1697).
، آماده شدن. ساخته شدن:
بسازید سام و برون شدبدر
یکی منزلی زال شد با پدر.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 230).
، درخور آمدن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). موافق طبع و مزاج کسی بودن دوایی یا آب و هوایی، سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن، نواختن. ساز زدن. کوک کردن یکی از آلات موسیقی، ساختن. (شرفنامۀ منیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بتمام معانی رجوع به ساختن شود
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ اَ چَ / چِ گُ دَ)
تاختن و دویدن و دوانیدن، لازم و متعدی هر دو آمده. تاختن و دواندن. (فرهنگ نظام). دویدن و سیر کردن. (ناظم الاطباء). این لفظ در پهلوی ’تازیدن’ و در اوستا ’تچ’ و در سنسکریت هم ’تچ’ است. خود لفظ ’تچ’ اوستا و سنسکریت در زبان ولایتی مازندران با تبدیل ’چ’ به ’ج’ موجود و بمعنی دویدن است. (فرهنگ نظام) :
سر سرکشان اندرآمد بخواب
ز تازیدن بادپایان به آب.
فردوسی.
ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد همی دود از آن مرغزار.
فردوسی.
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند.
خاقانی.
بر آن کار چون مدتی برگذشت
بتازیدیک ماه بر کوه و دشت.
نظامی.
بتازید و من در پی اش تاختم
نگونش بچاهی درانداختم.
سعدی (بوستان).
و رجوع بتاختن و تاز شود، حمله کردن و مبارزت نمودن، زادن، پیدا شدن، آتش افروختن و مشتعل کردن، پیچاندن و خم کردن، سوراخ نمودن، گرو بستن، شایستن و سزاوار شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بازی کردن. باختن. (شعوری ج 1 ص 180) (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
زمانی سوی گوسفندان شویم
ز بازیدن و لهو خندان شویم.
فردوسی.
چو طفل باهمه بازید و بی وفائی کرد
عجب تر آنکه نگشتند هیچ از او استاد.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(مَحْوْ گَ دی دَ)
فلخمیدن. حلج. غاز کردن. فلخیدن
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
بترسیدن از چیزی یا کسی. (از لغت فرس اسدی ص 105). ترسیدن و واهمه کردن و بیم بردن. (برهان قاطع) :
زلف گوئی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی.
طیان (لغت فرس).
نهازیدن به معنی ترسیدن غلط است. رجوع به نهاریدن شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ نِ کَ دَ)
درفرهنگها این کلمه را به معنی آختن و آهختن و آهیختن و آهنجیدن آورده اند. صاحب برهان قاطع گوید: آهازیده به معنی کشیده باشد خواه قد کشیده باشد و خواه شمشیر کشیده و خواه تنگ اسب و امثال آن، و عمارتهای طولانی را نیز گویند - انتهی. لیکن من شاهد برای این مصدرو نیز مشتقی از آن نیافتم و عدم الوجدان لایدل...
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور هازیدن. رجوع به هازیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سازیدن
تصویر سازیدن
بنا کردن، پی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
تاختن
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه دانه را از پنبه بیرون کردن و پشم را زدن و مهیا ساختن برای رشتن فلخمیدن حلاجی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
دلربائی، نازکردن، فخر، مباهات کردن، تفاخر، بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاسیدن
تصویر هاسیدن
بیم داشتن هراسیدن: (من باتوبدی هیچ ندارم زبدیها چیزی نتوان گرتو همی هاس می هاس خ) (لفا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاژیدن
تصویر هاژیدن
نگریستن متوجه بودن مراقب بودن: (این پسر جورمکن کارک مادار بساز به ازین کن نظر و حال من و خویش بهاز) (قریع الدهر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
قصد کردن اراده نمودن، برداشتن بلند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهازیدن
تصویر آهازیدن
آهختن آهیختن آختن کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
ترسیدن بیم بردن: (لبت گویی که نیم کفته گل است می و نوش اندر و نهفتستی) (زلف گویی ز لب نهازیده است بگله سوی چشم رفتستی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
((نِ دَ))
ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهازیدن
تصویر آهازیدن
((دَ))
آهیختن، آختن، برکشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
((دَ))
تاختن، دویدن، حمله کردن، دوانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
((دَ))
قصد کردن، دست انداختن به چیزی، بالیدن، نمو کردن، خمیازه کشیدن، یازدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هاژیدن
تصویر هاژیدن
((دَ))
هاژوییدن، متحیر شدن، درماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هاسیدن
تصویر هاسیدن
((دَ))
هراسیدن، بیم داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
((دَ))
ناز کردن، فخر کردن، تکبر نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
قصد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
حمله کردن
فرهنگ واژه فارسی سره