جدول جو
جدول جو

معنی نیسب - جستجوی لغت در جدول جو

نیسب
(نَ سَ)
راه راست. (مهذب الاسماء). راه راست و روشن. (از منتهی الارب). طریق واضح مستقیم. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). نیسبان. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نشان راه. (منتهی الارب). ما وجد من اثر الطریق. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، راه مور. (منتهی الارب). راه مستدق چون راه مار و مور. (از متن اللغه). راه مور به هم آمیخته. (مهذب الاسماء) ، صف مورچه و مور که در پی یکدیگر آیند. (منتهی الارب). مورچگان چون یکی از پی دیگری به راه افتند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیسا
تصویر نیسا
(دخترانه)
نام همسر پادشاه کاپادوکیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیسو
تصویر نیسو
نیشتر، ابزار نوک تیز که با آن رگ می زنند، وسیلۀ رگ زدن، نشتر، نیشو، کلک، مبضع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیست
تصویر نیست
سوم شخص مضارع منفی از مصدر بودن، عدم، نیستی، نابود، ناپدید، معدوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسب
تصویر نسب
نژاد، قرابت خویشی، خویشاوندی
فرهنگ فارسی عمید
ابیات آغازین قصیده به ویژه ابیاتی که مشتمل بر احوالات عاشقانه است، بانسب، شخص عالی نسب، خویش، خویشاوند
فرهنگ فارسی عمید
دندانهائی که در میان دندان آسیا و دندان پیشین واقع شده اند، جمع ناب است چنانکه دیار جمع دار است، (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، رجوع به ناب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
بدی. (منتهی الارب). شر. (اقرب الموارد) ، سخن چینی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). نمیمه. (اقرب الموارد) ، مرد چابک و چست. (منتهی الارب). رجل جلید. (اقرب الموارد) ، رجل نیرب و ذونیرب، مرد بد و شریر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَچَ)
ناچسب. ناچسبنده. که نمی چسبد، نادلپسند. نادلنشین، سمج. مصرّ
لغت نامه دهخدا
(سِ)
لقب رجالی هشام بن محمد است. (ریحانه الادب ج 4 ص 141)
لغت نامه دهخدا
نشتر، (اوبهی) (سروری)، نشتر فصاد و حجام باشد و آن را نیسویا هم گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، نیشتر خون گیر و سرتراش، (فرهنگ خطی)، نیشتر، سک، سیخ، نیز رجوع به نیشو شود:
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از نیسو،
ابوالعباس (از نسخه ای از لغت فرس)،
شرور و فتنه از اطراف ملکت
رمد پیوسته همچون خر ز نیسو،
شمس فخری (از سروری)
لغت نامه دهخدا
نیام، غلاف، آوند، ظرف، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نی آب. رجوع به نی آب شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع ناب است. رجوع به ناب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
باد نرم. (منتهی الارب). نسم. (از اقرب الموارد) ، راه ناپیدا و محوشده. (منتهی الارب). طریق دارس مستقیم، لغتی است در نیسب. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ)
آهوی نر، گاونر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَیْ یو)
ناقۀ کلانسال. (منتهی الارب). ماده شتر کلانسال. (ناظم الاطباء) ، پیشوای مردمان. سردار قوم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ یَیْبْ)
تصغیر ناب است. (از منتهی الارب). رجوع به ناب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
هر مرتبه و رسته و چینۀ دیوار گلین که بر روی هم گذارند. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است میان ری وخوار که دهی دیگر است. (منتهی الارب). قریه ای میان ری و خوار ری. (از معجم البلدان). شاید این قریه، ایوان کی کنونی باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(قَ سَ)
درختی است از شوره گیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
یک نوع درختی که از چوب آن تیر سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نسب
تصویر نسب
نژاد، خاندان، سلسله، گهر
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که نمی چسبد، آنکه شخص از معاشرت بااواحساس ملال کند نادلپسند گران جان: این یکی کج خلق ستیزه جوایرادگیر و نچسب بوده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیب
تصویر نسیب
صاحب نژاد، شعر عاشقانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیست
تصویر نیست
نه هست، فعل منفی مفرد غایب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیب
تصویر نسیب
((نَ س))
با نسب بودن، خویش داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسیب
تصویر نسیب
((نَ))
وصف موضوعات عاشقانه و مجالس می گساری در شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نچسب
تصویر نچسب
((نَ چَ))
آن که شخص از معاشرت با او احساس ملال کند، نادلپسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیسو
تصویر نیسو
آلت نوک تیزی که با آن رگ می زدند، نیشتر، نیشو، نشتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیست
تصویر نیست
نابود، عدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسب
تصویر نسب
((نَ سَ))
نژاد، خاندان، خویشاوندی، قرابت، جمع انساب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسب
تصویر نسب
تبار، خویشاوندی
فرهنگ واژه فارسی سره
تلف، زایل، قلع وقمع، محو، مضمحل، معدوم، منهدم، نابود، نیستی، هلاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خویشاوند، قریب، شایسته، مناسب، اصیل، شعرلطیف، نسب دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد