جدول جو
جدول جو

معنی نیاختن - جستجوی لغت در جدول جو

نیاختن(لُ)
مقابل آختن. رجوع به آختن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نواخته
تصویر نواخته
نوازش شده، خیر و خیرات، انعام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاختن
تصویر یاختن
یازیدن، دراز کردن، دراز و کشیده شدن
گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی
روی آوردن، متمایل شدن
خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن
گلاویز شدن، آویختن
حمله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواختن
تصویر نواختن
نوازیدن، نوازش کردن، دلجویی کردن
ساز زدن
بر زمین زدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگاشتن
تصویر نگاشتن
نوشتن، نقش و نگار کردن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنشاختن
تصویر بنشاختن
نشاندن، کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، شاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
نشاندن، نشانیدن، جا دادن، برای مثال به فرّ کیانی یکی تخت ساخت / چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت (فردوسی - ۱/۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
رها کردن چیزی از بالا به پایین، پرتاب کردن مثلاً سنگ انداختن
گستردن، پهن کردن مثلاً فرش انداخت
به دور افکندن
در جای خود قرار دادن مثلاً در را جا انداخت،
درون چیزی قرار دادن مثلاً کشتی را در آب انداخت
تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند مثلاً لگد انداختن،
با حرکت سریع چیزی را گرفتن مثلاً دست انداخت و بالای در را گرفت
سقط جنین کردن مثلاً بچه را انداختن
به عمل آوردن مثلاً سرکه انداختن،
تاباندن مثلاً نور انداخت توی صورتش
به طعنه و مجاز چیزی گفتن مثلاً متلک انداخت
عکس گرفتن از کسی یا چیزی،
رها کردن، ترک کردن مثلاً سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته
عزل کردن، برکنار کردن
معین کردن مثلاً شروع سفر را انداختند شب جمعه،
از حرکت بازداشتن مثلاً از کار انداخت
نابود کردن، از بین بردن
نقش کردن مثلاً چهار طرف صفحه را گل و بوته انداخت
محروم کردن،
مردود کردن مثلاً استاد مرا انداخت
سبب شدن وضع یا حالتی
منتشر کردن مثلاً چو انداختند که من بیمارم،
سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن مثلاً گلدان را انداخت
در معامله کسی را گول زدن
اندازه گرفتن
مشورت کردن، مطرح کردن،
مسیری را در پیش گرفتن مثلاً انداختیم تو اتوبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراختن
تصویر فراختن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، برافراشتن، افراختن، اوراشتن، فراشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاخته
تصویر نشاخته
نشانده، جا داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
آشنا شدن، واقف شدن، دانستن، اشناختن، شناسیدن، اشناسیدن
با کسی آشنایی داشتن، دوستی داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ مَ سَ)
ناآختن. نیاختن
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دَ)
بیرون کشیدن. (برهان) (غیاث اللغات). آختن، برآوردن تیغ از غلاف. (برهان). بیرون کشیدن تیغ و غیره. (سروری). آختن. برکشیدن تیغ تیز و نیزه را. مرادف آختن. (آنندراج). تیغ برکشیدن. (جهانگیری). بیرون کشیدن تیغ از نیام. (ناظم الاطباء) ، دست به قصد کاری دراز کردن. (غیاث اللغات). قصد کردن و دست دراز کردن به چیزی. (آنندراج). اراده کردن. (ناظم الاطباء). یازیدن:
به گرز گران یاخت گرد دلیر
درآمد خروشنده چون تند شیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
- دست بریاختن، دست دراز کردن به قصد کاری. دست یازیدن:
زمان تا زمان دست بریاختی
سرشکش ز مژگان بینداختی.
فردوسی.
- دست یاختن، دست یازیدن. دست به کاری دراز کردن:
میان تنگ خون ریختن را ببست
به بهرام آذر مهان یاخت دست.
فردوسی.
دوم گرزبگشاد چون یاخت دست
کمرگاه اسب تکاور شکست.
فردوسی.
و لیکن پدر چون به خون یاخت دست
در ایران نکردم سرای نشست.
فردوسی.
- فرویاختن، فرویازیدن:
فرویاختی سوی خورشید پست
سر خویش چون مردم خودپرست.
اسدی (گرشاسب نامه).
، زدن و انداختن، آشکارا کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). ظاهر کردن. (غیاث اللغات) ، پرسیدن و سؤال کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به یازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش.
فردوسی.
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
چو خسرو ورا دید بنواختش
بر آن خسروی گاه بنشاختش.
فردوسی.
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانش بر اسب بنشاختند.
اسدی.
برآمد جم از جا و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
اسدی.
چو رفت او بتی همچنان ساختند
بر این سانش بر تخت بنشاختند.
اسدی.
با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
قطران (از انجمن آرا).
، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود.
- اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن:
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جای اندرنشاخت.
فردوسی.
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت.
اسدی.
- ، نشاندن. فروبردن. جای دادن:
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
فرخی.
- ، غرس کردن. کاشتن:
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت.
فردوسی.
- برنشاختن، نشاندن. نشانیدن.
- ، اندرنشاختن. نصب کردن:
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت.
فردوسی.
- درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن:
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت.
فردوسی.
- ، جای دادن. مکان دادن:
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن.
سوزنی.
- ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن:
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گردش درون تیغها درنشاخت.
فردوسی.
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج در آهنین درنشاخت.
اسدی.
آب این خم که درنشاخته اند
از پی دام صید ساخته اند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
نوازش نمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). شفقت نمودن. ملاطفت کردن. مهربانی کردن. (ناظم الاطباء). تفقدکردن. (فرهنگ فارسی معین) : مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت به نزدیک حجاج آمد و حجاج او را بنواخت و خلعت داد. (ترجمه طبری بلعمی).
از او شادمان گشت و بنواختش
به نوّی یکی پایگه ساختش.
فردوسی.
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
فریدون فرزانه بنواختشان
ز راه سزا پایگه ساختشان.
فردوسی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیز از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
از آن پس نریمان یل رانواخت
زبهرش بسی خسروی هدیه ساخت.
اسدی.
امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و بازگشت. (تاریخ بیهقی ص 125). خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 544). خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند. (تاریخ بیهقی ص 348). وصیت پدر و احوال تقریر کرد، ملک او را بنواخت و عطا داد. (قصص الانبیاء ص 177). هیچکس ایمان نیاورد مگر یک تن که او همه را بکشت و آن کس را بنواخت. (قصص الانبیاء ص 193). بعد از آن ملک مصر ایشان را (ابراهیم و همراهانش را) بنواخت. (مجمل التواریخ). او را پیش آوردند و یوسف را بنواخت. (مجمل التواریخ). سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر او زیادت می کرد و می نواخت. (نوروزنامه). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. (سندبادنامه ص 321).
بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیم بر جای خویش است.
نظامی.
چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی.
نظامی.
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت ؟
نظامی.
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی.
سعدی.
بندۀ حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش.
سعدی.
، انعام دادن. (ناظم الاطباء)، عطا دادن. خلعت و تشریف دادن. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، دست کشیدن به سر و روی کسی برای دلجوئی. (فرهنگ فارسی معین). کشیدن دست بر سر و روی کسی نمودن مهربانی را. ناز کردن. (یادداشت مؤلف) :
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی بر خویش بنشاختش.
فردوسی.
چنانچون نوازند فرزند را
نوازد جوان خردمند را.
فردوسی.
برآمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
فردوسی.
مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز
که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان ؟
فرخی.
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر سوی دری.
فرخی.
به هنگام رفتن چو ره را شناخت
نشاندش پدر پیش و چندی نواخت.
اسدی.
تو را ازبهر آن فرستادیم که مراعات یتیمان کنی و پدر یتیمان باشی، چرا یتیم را ننواختی ؟ (قصص الانبیاء)، کشیدن دست بر روی چیزی برای دریافتن درشتی و نرمی و همواری و ناهمواری آن. رجوع به یک نواخت شود. (یادداشت مؤلف)، مانند دوست و یا برادر معامله کردن. (ناظم الاطباء)، تسلی دادن. خاطرنوازی کردن. رجوع به شواهدذیل معنی اول شود:
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه
به چربی سخن گوی و بنوازشان
به مردانگی سر برافرازشان.
فردوسی.
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان.
فرخی.
بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بنواخت و به جای او کرامتها کرد. (نوروزنامه).
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است.
خاقانی.
وآنکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است.
خاقانی.
، به مراد رسانیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خواهش و میل دیگری را به جای آوردن. (ناظم الاطباء). خواهش کسی را برآوردن. (فرهنگ فارسی معین)، خوش کردن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، گرامی داشتن. پاس داشتن. حرمت نهادن:
به رسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وانشناختندش.
نظامی.
ملک فرمود تا بنواختندش
به هر گامی نثاری ساختندش.
نظامی.
، ستودن. تعریف کردن. (ناظم الاطباء) : و امیر همگان را به زبان نواخت. (تاریخ بیهقی)، تملق کردن. خوشامد گفتن. (ناظم الاطباء)، نگهداری کردن. پروردن:
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم.
فردوسی.
چو گربه نوازی کبوتر برد
چو فربه کنی گرگ یوسف درد.
سعدی.
، برکشیدن:
به شادی بساز و ازاین در مرو
که یزدانت شاید نوازد ز نو.
فردوسی.
چرا آنکه ناکس تر آن را نوازی ؟
(از تاریخ بیهقی ص 384).
تا بشنود جهان که فلک مرغ را نواخت
بلقیس نامه داد و سلیمان شعار کرد.
خاقانی.
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو نگه می کند به انبازی.
سعدی.
، از ساز و نقاره آواز برآوردن. (غیاث اللغات). ساز زدن. (ناظم الاطباء). آلت موسیقی را به صدا درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. به آوا درآوردن آلتی از آلات موسیقی. (یادداشت مؤلف) :
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.
رودکی.
قمری همی سراید اشعار چون جریر
صلصل همی نوازد یک جای بم ّ و زیر.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
خود نداند نواخت چون چنگم
همه همچون رباب داند زد.
جمال الدین.
زآن نوازش ها کز اودارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان.
خاقانی.
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز.
نظامی.
هر رود که با غنا نسازد
برّد چو غناگرش نوازد.
نظامی.
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم.
سعدی.
، به آهنگ بلند ساز زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، بانگ زدن. (از انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج)، سراییدن. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تغنی کردن. (ناظم الاطباء). سرودن.آواز خواندن. (فرهنگ فارسی معین)، کوک کردن ساز را:
ور نوای مدیح خواهی زد
رودکردار طبع را بنواز.
مسعودسعد.
مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ
که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد.
سعدی.
اگر چو چنگ به بر درکشد زمانه تو را
بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت.
سعدی.
، در اصطلاح کشتی گیران، برزمین زدن حریف را. (غیاث اللغات از شرح گل کشتی)، زدن. زدن با تمام کف دست به سختی. گویند: یک سیلی بر او نواخت. (یادداشت مؤلف). ضربه وارد آوردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامختن
تصویر نامختن
ناآموختن نیاموختن مقابل آمختن آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
نشاندن نشانیدن: سرهفته شه خواندوبنشاستش اباخلعت وباره آراستن، (شا. فرنظا)، کاشتن کشتن: دردل ماشاخ مهربانی بنشاست دل نه ببازی زمهرخواسته برکند. (رودکی. چا. نف. ج 3 ص 990)، نصب کردن تعیین کردن: وربشایستی که دینی گستریدی هرخسی کردگاراین جهان پیغمبری ننشاستی. (ناصرخسرو. 440)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاخته
تصویر نشاخته
نشانده، جای داده نصب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشناختن
تصویر نشناختن
تمیز ناکردن، تشخیص ندادن
فرهنگ لغت هوشیار
نقش کردن مصور کردن: آن صورتها که ستارگان را بدو نگارند، رسم کردن (اشکال هندسی)، تحریر کردن نوشتن: مولانا نظام الدین... چیزی از ماثر و مفاخر حضرت صاحب قران بیان نگاشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخفتن
تصویر ناخفتن
بیدارماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواستن
تصویر نواستن
بی میل بودن در خوراک (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
آشنا شدن، دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
پرت کردن، پرتاب کردن، افکندن، پرانیدن، افگندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاختن
تصویر یاختن
بیرون کشیدن، برآوردن تیع از علاف
فرهنگ لغت هوشیار
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
جا دادن، نشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاختن
تصویر یاختن
((تَ))
آختن، بیرون کشیدن، قصد کردن، گراییدن، متمایل شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواختن
تصویر نواختن
((نَ تَ))
نوازش کردن، دلجویی کردن، ساز زدن، زدن، کتک زدن، نواخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
((نِ تَ))
نشانیدن، تعیین کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیازین
تصویر نیازین
لازم، اضطراری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگیختن
تصویر نگیختن
توضیح دادن، تشریح کردن، شرح دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایراختن
تصویر ایراختن
محکوم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیاکان
تصویر نیاکان
اجداد، آباء
فرهنگ واژه فارسی سره
دلجویی کردن، ملاطفت کردن، موردتفقدقراردادن، نوازش کردن، به نوادرآوردن، ساززدن، زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد