نقاش. (تفلیسی) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). مصور. رسم کننده. (ناظم الاطباء). صورتگر. چهره گشا. نگارنده. (یادداشت مؤلف) : چندان نگار دارد رویش که هر زمان حیران شود نگارگر اندر نگار او. فرخی. با حله ای بریشم ترکیب او سخن با حله ای نگارگر نقش او زبان. فرخی. چو جامۀ نگارگر شود هوا نقطّ زر شود بر او نقای او. منوچهری. نگارگر فلک جادوی بهارآرای بهاری آورد اینک چو صدهزار نگار. مسعودسعد. باد صبا نگارگر بوستان شده ست در بوستان چگونه توان بود بی نگار. امیرمعزی (از آنندراج). نسخۀ چشم و ابرویت پیش نگارگر برم گویمش اینچنین بکش صورت قوس و مشتری. سعدی. ، بت ساز. بتگر: خرد و جان بود نگارپرست تا چنوئی نگارگر باشد. مسعودسعد
نقاش. (تفلیسی) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). مصور. رسم کننده. (ناظم الاطباء). صورتگر. چهره گشا. نگارنده. (یادداشت مؤلف) : چندان نگار دارد رویش که هر زمان حیران شود نگارگر اندر نگار او. فرخی. با حله ای بریشم ترکیب او سخن با حله ای نگارگر نقش او زبان. فرخی. چو جامۀ نگارگر شود هوا نُقَطّ زر شود بر او نقای او. منوچهری. نگارگر فلک جادوی بهارآرای بهاری آورد اینک چو صدهزار نگار. مسعودسعد. باد صبا نگارگر بوستان شده ست در بوستان چگونه توان بود بی نگار. امیرمعزی (از آنندراج). نسخۀ چشم و ابرویت پیش نگارگر برم گویمش اینچنین بکش صورت قوس و مشتری. سعدی. ، بت ساز. بتگر: خِرَد و جان بود نگارپرست تا چنوئی نگارگر باشد. مسعودسعد
رنگین، هر چیز رنگ آمیزی شده، آرایش شده، نقش دار، برای مثال حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را / تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی (سعدی۲ - ۶۰۰)، کنایه از معشوق و محبوب خوب رو
رنگین، هر چیز رنگ آمیزی شده، آرایش شده، نقش دار، برای مِثال حاجت به نگاریدن نَبوَد رخ زیبا را / تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی (سعدی۲ - ۶۰۰)، کنایه از معشوق و محبوب خوب رو
افشاننده. نثارکننده. (ناظم الاطباء). آنکه بر کسی نثار را بریزد. (آنندراج). نثارافشان: باز تیغزبان سخن گهر است سخنم بر سخن نثارگر است. ثنائی (ازآنندراج)
افشاننده. نثارکننده. (ناظم الاطباء). آنکه بر کسی نثار را بریزد. (آنندراج). نثارافشان: باز تیغزبان سخن گهر است سخنم بر سخن نثارگر است. ثنائی (ازآنندراج)
صورتگری. نقاشی. بتگری. عمل نگارگر. رجوع به نگارگر شود: ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی پی نگارگری روی آن نگار نگر. سوزنی. نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی زهی نگارنگار و زهی نگارگری. سوزنی
صورتگری. نقاشی. بتگری. عمل نگارگر. رجوع به نگارگر شود: ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی پی نگارگری روی آن نگار نگر. سوزنی. نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی زهی نگارنگار و زهی نگارگری. سوزنی
منسوب به نگار: نقاشی شده، رنگ شده: بی تابی دل افزود از دست نگارینش دریا نشود ساکن از پنجه مرجانها. (صائب. فرنظا)، آرایش شده مزین: فی الجمله شراب ازدست نگارینش برگرفتم و بخوردم، معشوق محبوب
منسوب به نگار: نقاشی شده، رنگ شده: بی تابی دل افزود از دست نگارینش دریا نشود ساکن از پنجه مرجانها. (صائب. فرنظا)، آرایش شده مزین: فی الجمله شراب ازدست نگارینش برگرفتم و بخوردم، معشوق محبوب
جمع نحریر، دانش پژوهان نیکدانان جمع نحریر: وچون صاحب هنری بمعرفت شعرشهرت یافت وبنزدیک نحاریر سخنوران بنقدشعرمحکوم علیه شدومشار الیه گشت سخن او رادرردوقبول هرلفظ ومعنی که گویدنش صریح شناسند
جمع نحریر، دانش پژوهان نیکدانان جمع نحریر: وچون صاحب هنری بمعرفت شعرشهرت یافت وبنزدیک نحاریر سخنوران بنقدشعرمحکوم علیه شدومشار الیه گشت سخن او رادرردوقبول هرلفظ ومعنی که گویدنش صریح شناسند