ظاهر، نمایان، آشکار، مانند، نظیر، نشان، علامت، در ریاضیات خطی که میزان بالا وپایین رفتن تعداد یا مقدار محصولات یا درآمدها و چیزهای دیگر را نشان می دهد. برای ترسیم این خط جدول شطرنج مانندی بر صفحۀ کاغذ رسم و میزان تغییر مقدار را با پایین بردن یا بالا بردن آن خط نشان می دهند
ظاهر، نمایان، آشکار، مانند، نظیر، نشان، علامت، در ریاضیات خطی که میزان بالا وپایین رفتن تعداد یا مقدار محصولات یا درآمدها و چیزهای دیگر را نشان می دهد. برای ترسیم این خط جدول شطرنج مانندی بر صفحۀ کاغذ رسم و میزان تغییر مقدار را با پایین بردن یا بالا بردن آن خط نشان می دهند
ظرفی که نمک را سوده در آن نگه دارند. (آنندراج). آوند نمک که در آن نمک ریخته در سر سفره می گذارند. (ناظم الاطباء). مملحه. (دهار) (منتهی الارب) : این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده وآن چنان چون در غلاف زر سیمین گوشوار. منوچهری. از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده. خاقانی. پیر خرد طفل وار می مزد انگشت من تا سر انگشت من یافت نمکدان او. خاقانی. کآب جگر چشمۀ حیوان اوست چشمۀ خورشید نمکدان اوست. نظامی. ، کنایه از دهان معشوق و محبوب. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : این شوربخت دل به نمکدان لعل تو تشنه تر است هرچه از او بیشتر خورد. جمال الدین. از لبت شیر روان بود که من می گفتم این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست. حافظ. نمکدانی به تنگی چون دل مور نمک چندان که در گیتی فتد شور. ؟ (از آنندراج). - نان و نمکدان شکستن، کفران نعمت و ناسپاسی کردن: نان بشکند همی و نمکدان را صدقش مبین و مهر مپندارش. ناصرخسرو. - نمک خوردن و نمکدان شکستن، کنایه از کافرنعمتی و کفران نعمت کردن. رجوع به همین ترکیب ذیل نمک خوردن شود. - نمکدان بر زخم سرنگون بودن (بر زخم شکستن) ، کنایه از مبالغه در کاوش زخم است. (آنندراج). مرادف نمک بر زخم پاشیدن: نمکدانش به داغم سرنگون است نمک داند که حال زخم چون است. زلالی (از آنندراج). بهارش شور بلبل رنگ بسته نمکدان ها به زخم گل شکسته. غنیمت (از آنندراج). - نمکدان در آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا کردن و فتنه انگیختن باشد. (آنندراج). رجوع به ترکیب نمک بر (در) آتش افکندن ذیل نمک شود. - نمکدان شکستن، کنایه از حق ناشناسی کردن و بی وفائی ورزیدن. (برهان قاطع). نمک به حرامی. (آنندراج). حق نشناسی و خیانت. (انجمن آرا)
ظرفی که نمک را سوده در آن نگه دارند. (آنندراج). آوند نمک که در آن نمک ریخته در سر سفره می گذارند. (ناظم الاطباء). مِمْلَحه. (دهار) (منتهی الارب) : این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده وآن چنان چون در غلاف زر سیمین گوشوار. منوچهری. از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده. خاقانی. پیر خِرَد طفل وار می مزد انگشت من تا سر انگشت من یافت نمکدان او. خاقانی. کآب جگر چشمۀ حیوان اوست چشمۀ خورشید نمکدان اوست. نظامی. ، کنایه از دهان معشوق و محبوب. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : این شوربخت دل به نمکدان لعل تو تشنه تر است هرچه از او بیشتر خورد. جمال الدین. از لبت شیر روان بود که من می گفتم این شکر گِردِ نمکدان تو بی چیزی نیست. حافظ. نمکدانی به تنگی چون دل مور نمک چندان که در گیتی فتد شور. ؟ (از آنندراج). - نان و نمکدان شکستن، کفران نعمت و ناسپاسی کردن: نان بشکند همی و نمکدان را صدقش مبین و مهر مپندارش. ناصرخسرو. - نمک خوردن و نمکدان شکستن، کنایه از کافرنعمتی و کفران نعمت کردن. رجوع به همین ترکیب ذیل نمک خوردن شود. - نمکدان بر زخم سرنگون بودن (بر زخم شکستن) ، کنایه از مبالغه در کاوش زخم است. (آنندراج). مرادف نمک بر زخم پاشیدن: نمکدانش به داغم سرنگون است نمک داند که حال زخم چون است. زلالی (از آنندراج). بهارش شور بلبل رنگ بسته نمکدان ها به زخم گل شکسته. غنیمت (از آنندراج). - نمکدان در آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا کردن و فتنه انگیختن باشد. (آنندراج). رجوع به ترکیب نمک بر (در) آتش افکندن ذیل نمک شود. - نمکدان شکستن، کنایه از حق ناشناسی کردن و بی وفائی ورزیدن. (برهان قاطع). نمک به حرامی. (آنندراج). حق نشناسی و خیانت. (انجمن آرا)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس که یکصد تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی صید ماهی و کرایه کشی است. در این ده معدن نمک وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس که یکصد تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی صید ماهی و کرایه کشی است. در این ده معدن نمک وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نمایان. مرئی. (برهان قاطع). مشهود. (فرهنگ فارسی معین). پیدا. ظاهر. آشکار. (انجمن آرا) پدیدار. هویدا. تابان. (ناظم الاطباء). چیزی که در نظر نماید. (از رشیدی) : نموداری که از مه تا به ماهی است طلسمی بر سر گنج الهی است. نظامی. در هرچه بنگرم تو نمودار بوده ای ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای. اوحدی (انجمن آرا). و نیز رجوع به نمودار شدن و نمودار کردن شود، شاخص. برجسته. مشخص. نمایان: و این دولت تا قیامت، سردار و نمودار دولت ها باد. (راحه الصدور)، معروف. مشهور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نماینده. نشان دهنده. معلن. مظهر. (یادداشت مؤلف) : ای نمودار معجزات مسیح ای سزاوار پیشگاه قباد. فرخی. شجاعت را دل پاکش مثال است سخاوت را کف رادش نمودار. عنصری. نمودار اکسیر پنهانیم ببینید در صبح پیشانیم. نظامی. به تسلیم او چون مسلم شوی نمودار سرّ دو عالم شوی. نزاری. ، {{اسم}} راهنما. سرمشق. (فرهنگ فارسی معین). رهبر. (از انجمن آرا) : و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه). آن را نمودار سیاست خواص و عوام ساخت. (کلیله و دمنه). و شاوروهن ّ و خالفوهن ّ دستور اعتبار ونمودار اختبار باید ساخت. (سندبادنامه ص 112). مددکارفکر شبانروز من نمودار طبع نوآموز من. نزاری. ، نمایش. (ناظم الاطباء)، نقش و صورتی که پدید آرند. (یادداشت مؤلف) : جام جهان نمای دم توست و شاه را اندر جهان نظر به نمودار جام توست. سوزنی. ، دلیل. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). برهان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شاهد. حجت. (فرهنگ فارسی معین). بیّنه. گواه. (یادداشت مؤلف) : نمودار گفتار من، من بسم بر این داستان عبرت هر کسم. فردوسی. خدا را گرچه عبرت هاست بسیار قیامت را بس این عبرت نمودار. نظامی. و دلیلی از این روشن تر و نموداری از این معین تر تواند بود؟ (جهانگشای جوینی)، نشان. علامت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نشانه. (فرهنگ فارسی معین) : مرایاد می داد از آن خواب که به زمین داور دیده بود که جدۀ تو نیکو تعبیر کرد و راست آمد و من خدمت کردم وگفتم این نموداری است از آن که خداوند دید. (تاریخ بیهقی). درایشان ز رحمت نمودار نه کشندم همی تشنه و گرسنه. شمسی (یوسف و زلیخا). ای خواجۀ فرزانه علی بن محمد وی نائب عیسی به دو صدگونه نمودار. سنائی. هم نمودار سجود صمد است شمنان را که هوای صنم است. خاقانی. جوانی دید زیباروی بر در نمودار جهانداریش در سر. نظامی. تعبیه ای را که در او کارهاست جنبش افلاک نمودارهاست. نظامی. و مثال آن (ذراع) بر ستون مسجد اعظم منقش کردند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم ص 29)، نمونه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقداری کم و جزئی از چیزی که دال بر بسیار و کلی باشد. (فرهنگ فارسی معین). انموذج. (بحر الجواهر). نموده. نموذج. (یادداشت مؤلف). مثال. شاهد: صنع یزدان بزم و رزم تو مرا بنمود و گفت کآن نمودار جنان است این نمودار سقر. معزی. هست از دل و طبع او نموداری خورشید به روشنی و تابانی. مختاری. این جهان زآن جهان نمودار است لیکن آن زنده اینت مردار است. نظامی. نمودند هر یک به گفتار خویش نموداری از نقش پرکار خویش. نظامی (از آنندراج). سفر کعبه نمودار ره آخرت است گرچه رمز رهش از صورت دنیا شنوند. خاقانی. اگر به ذکر جزئیات وقایع... اشتغال رود این سواد ده مجلد شود، و این صورت بر وجه نمودار ایراد افتاد. (بدایعالازمان). و این قدر که یاد کردیم نمودار بسنده باشد. (بیان الادیان). و گفتی آب آتش فشان او نموداری از حمیم است. (تاج المآثر). و بغداد را جهت نمودار گفتیم، چه در ولایت خوارزم و ترکستان نیز بر آب جیحون بسیار بکارند. (فلاحت نامه). هر روز صد نقش ظفر گردون پدیدار آورد تا شه کدامین خوش کند پیشش نمودار آورد. امیرخسرو (آنندراج). حبذا بزم عشرت آهنگش که نموداری از جنان باشد. سنجر کاشی (آنندراج). ، شبیه. (برهان قاطع). چیزی که شبیه باشد به چیزی. (از آنندراج). مانند. (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شبه. (ناظم الاطباء). مثال. (فرهنگ فارسی معین) : پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید... و مملکتی داد به تو نمودار مملکت خویش. (کیمیای سعادت). ای نمودار سپهر لاجورد گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد. انوری. ملک تعالی از نسل اسراییل (جد سلجوقیان) سلیمانی را بفرستاد که ملک موروث او نمودار عهد نوشیروان است. (راحهالصدور). به هر حال اصفهان نمودار بهشت است. (راحهالصدور). بر آهنگ آن ناله کآنجا شنید نموداری آورد اینجا پدید. نظامی. تا از فاخرات ثیاب نسیج به کردار قبۀ خضرا و نمودار گنبد اعلی. (جهانگشای جوینی). - برنمودار، شبیه. به سان: برنمودار چرخ صندل فام صندلی کرد شاه جامه و جام. نظامی. ، نقشه، کارنامه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، در نجوم، طریق امتحان و تحقیق درجۀ طالع، مانند نمودار بطلمیوس و نمودار والیس. (فرهنگ فارسی معین). طریقۀ به دست آوردن طالع تحقیقی مولود است با قواعدی چند بعد از تولد، و این قواعد را نمودارات گویند، و نمودارات بر چند گونه است: نمودارات هرمس، نمودارات زرادشت، نمودارات والیس و نمودارات بطلمیوس. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح منجمین آن است که چون از مولودی، طالع وقت ولادت پنجمین معلوم شود و خواهند که آن را به نوعی معلوم کنند که اقرب به تحقیق بود برای آن حیلتی سازند و آن را نمودار نام باشد، و در این فرقه پنج نمودار مشهور است: نمودار برمس، نمودار بطلمیوس، نمودار هندیان، نموداروالیس، نمودار حکیم ماشأاﷲ مصری. (آنندراج) : من که خاقانیم نموداری مختصر دیده ام ز طالع خویش. خاقانی. اگر نارد نمودار خدائی در اصطرلاب فکرت روشنائی. نظامی. نمودار والیس داناکجاست بداند مگر کاین گزند از چه خاست. نظامی. در نمودار زیج و اصطرلاب درکشیدی ز روی غیب نقاب. نظامی. نمودار گیتی گشائی تو راست خلل خصم را مومیائی تو راست. امیرخسرو (آنندراج). ، نمودار به جای گرافیک پذیرفته شده، و آن خطی است که بالا و پائین رفتن مقدار متغیری را نمایش دهد و برای رسم آن دو محور عمود بر یکدیگر با صفحه ای شطرنجی اختیار می شود و تغییر مقدار را در خانه های آن کاغذ معین مینماید. (لغات فرهنگستان). جدولی که صعود و نزول تعداد محصول و مصنوع و واردات و صادرات و غیره را با ترسیم خطوط نشان دهد. گرافیک. (فرهنگ فارسی معین)، شکل یاخطی که از پیوستن مجموع نقاطی بر صفحۀ گرافیک پدیدآید. (لغات فرهنگستان). منحنی
نمایان. مرئی. (برهان قاطع). مشهود. (فرهنگ فارسی معین). پیدا. ظاهر. آشکار. (انجمن آرا) پدیدار. هویدا. تابان. (ناظم الاطباء). چیزی که در نظر نماید. (از رشیدی) : نموداری که از مه تا به ماهی است طلسمی بر سر گنج الهی است. نظامی. در هرچه بنگرم تو نمودار بوده ای ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای. اوحدی (انجمن آرا). و نیز رجوع به نمودار شدن و نمودار کردن شود، شاخص. برجسته. مشخص. نمایان: و این دولت تا قیامت، سردار و نمودار دولت ها باد. (راحه الصدور)، معروف. مشهور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نماینده. نشان دهنده. معلن. مظهر. (یادداشت مؤلف) : ای نمودار معجزات مسیح ای سزاوار پیشگاه قباد. فرخی. شجاعت را دل پاکش مثال است سخاوت را کف رادش نمودار. عنصری. نمودار اکسیر پنهانیم ببینید در صبح پیشانیم. نظامی. به تسلیم او چون مسلم شوی نمودار سرّ دو عالم شوی. نزاری. ، {{اِسم}} راهنما. سرمشق. (فرهنگ فارسی معین). رهبر. (از انجمن آرا) : و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه). آن را نمودار سیاست خواص و عوام ساخت. (کلیله و دمنه). و شاوروهن ّ و خالفوهن ّ دستور اعتبار ونمودار اختبار باید ساخت. (سندبادنامه ص 112). مددکارفکر شبانروز من نمودار طبع نوآموز من. نزاری. ، نمایش. (ناظم الاطباء)، نقش و صورتی که پدید آرند. (یادداشت مؤلف) : جام جهان نمای دم توست و شاه را اندر جهان نظر به نمودار جام توست. سوزنی. ، دلیل. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). برهان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شاهد. حجت. (فرهنگ فارسی معین). بیّنه. گواه. (یادداشت مؤلف) : نمودار گفتار من، من بسم بر این داستان عبرت هر کسم. فردوسی. خدا را گرچه عبرت هاست بسیار قیامت را بس این عبرت نمودار. نظامی. و دلیلی از این روشن تر و نموداری از این معین تر تواند بود؟ (جهانگشای جوینی)، نشان. علامت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نشانه. (فرهنگ فارسی معین) : مرایاد می داد از آن خواب که به زمین داور دیده بود که جدۀ تو نیکو تعبیر کرد و راست آمد و من خدمت کردم وگفتم این نموداری است از آن که خداوند دید. (تاریخ بیهقی). درایشان ز رحمت نمودار نه کشندم همی تشنه و گرسنه. شمسی (یوسف و زلیخا). ای خواجۀ فرزانه علی بن محمد وی نائب عیسی به دو صدگونه نمودار. سنائی. هم نمودار سجود صمد است شمنان را که هوای صنم است. خاقانی. جوانی دید زیباروی بر در نمودار جهانداریش در سر. نظامی. تعبیه ای را که در او کارهاست جنبش افلاک نمودارهاست. نظامی. و مثال آن (ذراع) بر ستون مسجد اعظم منقش کردند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم ص 29)، نمونه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقداری کم و جزئی از چیزی که دال بر بسیار و کلی باشد. (فرهنگ فارسی معین). انموذج. (بحر الجواهر). نموده. نموذج. (یادداشت مؤلف). مثال. شاهد: صنع یزدان بزم و رزم تو مرا بنمود و گفت کآن نمودار جنان است این نمودار سقر. معزی. هست از دل و طبع او نموداری خورشید به روشنی و تابانی. مختاری. این جهان زآن جهان نمودار است لیکن آن زنده اینْت مردار است. نظامی. نمودند هر یک به گفتار خویش نموداری از نقش پرکار خویش. نظامی (از آنندراج). سفر کعبه نمودار ره آخرت است گرچه رمز رهش از صورت دنیا شنوند. خاقانی. اگر به ذکر جزئیات وقایع... اشتغال رود این سواد ده مجلد شود، و این صورت بر وجه نمودار ایراد افتاد. (بدایعالازمان). و این قدر که یاد کردیم نمودار بسنده باشد. (بیان الادیان). و گفتی آب آتش فشان او نموداری از حمیم است. (تاج المآثر). و بغداد را جهت نمودار گفتیم، چه در ولایت خوارزم و ترکستان نیز بر آب جیحون بسیار بکارند. (فلاحت نامه). هر روز صد نقش ظفر گردون پدیدار آورد تا شه کدامین خوش کند پیشش نمودار آورد. امیرخسرو (آنندراج). حبذا بزم عشرت آهنگش که نموداری از جنان باشد. سنجر کاشی (آنندراج). ، شبیه. (برهان قاطع). چیزی که شبیه باشد به چیزی. (از آنندراج). مانند. (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شبه. (ناظم الاطباء). مثال. (فرهنگ فارسی معین) : پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید... و مملکتی داد به تو نمودار مملکت خویش. (کیمیای سعادت). ای نمودار سپهر لاجورد گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد. انوری. ملک تعالی از نسل اسراییل (جد سلجوقیان) سلیمانی را بفرستاد که ملک موروث او نمودار عهد نوشیروان است. (راحهالصدور). به هر حال اصفهان نمودار بهشت است. (راحهالصدور). بر آهنگ آن ناله کآنجا شنید نموداری آورد اینجا پدید. نظامی. تا از فاخرات ثیاب نسیج به کردار قبۀ خضرا و نمودار گنبد اعلی. (جهانگشای جوینی). - برنمودار، شبیه. به سان: برنمودار چرخ صندل فام صندلی کرد شاه جامه و جام. نظامی. ، نقشه، کارنامه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، در نجوم، طریق امتحان و تحقیق درجۀ طالع، مانند نمودار بطلمیوس و نمودار والیس. (فرهنگ فارسی معین). طریقۀ به دست آوردن طالع تحقیقی مولود است با قواعدی چند بعد از تولد، و این قواعد را نمودارات گویند، و نمودارات بر چند گونه است: نمودارات هرمس، نمودارات زرادشت، نمودارات والیس و نمودارات بطلمیوس. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح منجمین آن است که چون از مولودی، طالع وقت ولادت پنجمین معلوم شود و خواهند که آن را به نوعی معلوم کنند که اقرب به تحقیق بود برای آن حیلتی سازند و آن را نمودار نام باشد، و در این فرقه پنج نمودار مشهور است: نمودار برمس، نمودار بطلمیوس، نمودار هندیان، نموداروالیس، نمودار حکیم ماشأاﷲ مصری. (آنندراج) : من که خاقانیم نموداری مختصر دیده ام ز طالع خویش. خاقانی. اگر نارد نمودار خدائی در اصطرلاب فکرت روشنائی. نظامی. نمودار والیس داناکجاست بداند مگر کاین گزند از چه خاست. نظامی. در نمودار زیج و اصطرلاب درکشیدی ز روی غیب نقاب. نظامی. نمودار گیتی گشائی تو راست خلل خصم را مومیائی تو راست. امیرخسرو (آنندراج). ، نمودار به جای گرافیک پذیرفته شده، و آن خطی است که بالا و پائین رفتن مقدار متغیری را نمایش دهد و برای رسم آن دو محور عمود بر یکدیگر با صفحه ای شطرنجی اختیار می شود و تغییر مقدار را در خانه های آن کاغذ معین مینماید. (لغات فرهنگستان). جدولی که صعود و نزول تعداد محصول و مصنوع و واردات و صادرات و غیره را با ترسیم خطوط نشان دهد. گرافیک. (فرهنگ فارسی معین)، شکل یاخطی که از پیوستن مجموع نقاطی بر صفحۀ گرافیک پدیدآید. (لغات فرهنگستان). منحنی
زمینی که از آب بسیار دور باشد وگیاه در آن نروید. (آنندراج). خشک سار: به خشکزار غم از لاله زار دشت جگر نشان نماند لب چشمه سار داغ کجاست. ظهوری (از آنندراج). ، زمینی که باران بر آن نباریده باشد. (ناظم الاطباء)
زمینی که از آب بسیار دور باشد وگیاه در آن نروید. (آنندراج). خشک سار: به خشکزار غم از لاله زار دشت جگر نشان نماند لب چشمه سار داغ کجاست. ظهوری (از آنندراج). ، زمینی که باران بر آن نباریده باشد. (ناظم الاطباء)
زمین شور که در آن نمک فراوان باشد. (ناظم الاطباء). شورستان. مملحه. ملاّحه. نمکسار. (یادداشت مؤلف). شوره زار. (فرهنگ فارسی معین) : چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم چون به تابستان نمک زار بیابان آمده. خاقانی. گر نمک زاری شود گیتی به جاست با جراحت های خندان می روم. طالب (از آنندراج). نروید سبزه در هر جا نمک زاری است حیرانم که خط چون سبز و خرم می کند لعل لب او را. کلیم (از آنندراج). ، کان و معدن نمک. (ناظم الاطباء)
زمین شور که در آن نمک فراوان باشد. (ناظم الاطباء). شورستان. مَمْلَحه. مَلاّحه. نمکسار. (یادداشت مؤلف). شوره زار. (فرهنگ فارسی معین) : چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم چون به تابستان نمک زار بیابان آمده. خاقانی. گر نمک زاری شود گیتی به جاست با جراحت های خندان می روم. طالب (از آنندراج). نروید سبزه در هر جا نمک زاری است حیرانم که خط چون سبز و خرم می کند لعل لب او را. کلیم (از آنندراج). ، کان و معدن نمک. (ناظم الاطباء)
ظرفی شیشه ییبلورین و غیره که در آن نمک کنند، دهان معشوق. شخص با ملاحت. توضیح زنان در هنگام قربان و صدقه رفتن کودکان ملیح و با نمک آنان را بدین نام خوانند، شخص بیمزه (بشوخی گویند)
ظرفی شیشه ییبلورین و غیره که در آن نمک کنند، دهان معشوق. شخص با ملاحت. توضیح زنان در هنگام قربان و صدقه رفتن کودکان ملیح و با نمک آنان را بدین نام خوانند، شخص بیمزه (بشوخی گویند)