جدول جو
جدول جو

معنی نقلب - جستجوی لغت در جدول جو

نقلب
(نَ لَ)
گروهی از تازیان که دعوی نصرانیت می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نقاب
تصویر نقاب
نقب زننده،، کاوش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقاب
تصویر نقاب
نقب ها، سوراخ ها و راههای باریک در زیر زمین، جمع واژۀ نقب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقلب
تصویر تقلب
در کاری به سود خود و زیان دیگری تصرف کردن، نادرستی و دغلی، برگشتن از حالی به حالی، دگرگون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقله
تصویر نقله
ناقل ها، نقل کنندگان، روایت کنندگان، جابه جا کنندگان، جمع واژۀ ناقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقیب
تصویر نقیب
بزرگ، سرپرست، ضامن و رئیس قوم، مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقله
تصویر نقله
انتقال، از جایی به جایی شدن، سخن چینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقلب
تصویر مقلب
دگرگون کننده، برگرداننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقلب
تصویر منقلب
برگشته، به هم خورده، حال به حال شده، آشفته
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَوْ وُ)
دست انداختن در امور بخواست خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تصرف در کارها بخواهش خود. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، برگشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگردیدن. (زوزنی). ورگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). واگردیدن و برگردیدن. (مجمل اللغه). بسیار گردیدن و گردش. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، غلطیدن در فراش از جانبی به جانب دیگر و یقال: الحیه تتقلب علی الرمضاء. (از اقرب الموارد) ، انقلاب و تحول و برگشت. (ناظم الاطباء) ، تغییر و تبدیل: و مزاج او به تقلب احوال تفاوتی کم پذیرفت. (کلیله و دمنه). و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید. (کلیله و دمنه).
همیشه تا که فلک را بود تقلب دور
همیشه تا که زمین را بود ثبات و قرار.
سعدی.
، ناراستی و دورویی و مکر و حیله و دروغ و نیرنگ و خیانت و نفاق و نادرستی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
گروهی از مردم. سقلبی منسوب بدان. سقالبه. (منتهی الارب). نام مردی و گروهی از مردم. سقلبی منسوب است بدان. سقالبه. (آنندراج). رجوع به صقلب شود
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ)
موضعی است به صقلیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
آهن آماج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آهنی که بدان برگردانند زمین را برای زراعت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
یقۀ مقلب، یقۀ برگشته. (فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری ص 204) :
چون کشد بر دوش بار یقۀ مقلب بگو
جامه ای کز نازکی بار گریبان برنتافت.
نظام قاری (دیوان البسه ص 52).
یقۀ مقلب به گوش استاده است
دگمه گو با جیب کم کن مشوره.
نظام قاری (دیوان البسه ص 25).
سر بامست گریبان یقۀ با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 12).
بعد از آن یقۀ مقلب که هم مشورۀ چارقب بود این حکایت مخفی به سمع او رسانید. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 151)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَلْ لِ)
برگرداننده. (ناظم الاطباء). گرداننده. محول. دگرگون کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مقلب القلوب، برگردانندۀ دلها. و نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خداوند عالم که دلها را برمی گرداند. (ناظم الاطباء). کنایه از خدا. یکی از صفات خدا: مقلب القلوب تعالی شأنه قلب او را همواره میان این دو حال متعاقب و متناوب متقلب می دارد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 424).
- مقلب قلب، برگردانندۀ دل. کنایه از خدای تعالی. صفتی از صفات باریتعالی: ازتحت حجاب قلب بیرون رفته و از صحبت قلب به صحبت مقلب قلب پیوسته. (مصباح الهدایه چ همایی ص 429). و رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مهتر قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سالار. (دهار) (مهذب الاسماء). سالار، یعنی مهتر چند کس. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 101). پیشوا و رئیس و کسی که معرفت به احوال مردم داشته باشد. (ناظم الاطباء). سرپرست گروه. کسی که مأمور تیمارداری و تفحص احوال دسته یا صنفی است. (فرهنگ فارسی معین). ج، نقباء. سردمدار. سردسته. رئیس. بزرگتر. فرمانده سپاه. سرکردۀ گروهی از سپاهیان:
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب.
رودکی.
چو کردند با او نقیبان شمار
سپه بود شمشیرزن شش هزار.
فردوسی.
نقیبان ز راندن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
عنصری.
دور از امیر بیستاد و نقیبان را بخواند و گفت لشکر را باید گفت تا به تعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند، نقیبان بتاختند. (تاریخ بیهقی ص 34). دیگر روز قاضی صاعد نزدیک طغرل رفت به سلام و کوکبۀ بزرگ و نقیب علویان نیز با جملۀ سادات بیامدند. (تاریخ بیهقی ص 565). امیر نقیبان را فرستاد تا نگذارند که هیچکس به دم هزیمتی برفتی. (تاریخ بیهقی ص 581). احمد به خیمۀ بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و به لشکر پیغام داد که کار صلح قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
چون نقیبان مصاف شه بیارایند صف
چهرۀ فتح و ظفر را باد بردارد نقاب.
سوزنی.
داد نقیب صبا عرض سپاه بهار
کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان.
خاقانی.
پس نقیبان پیش اعرابی شدند
بس گلاب لطف بر رویش زدند.
مولوی.
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید.
سعدی.
، (اصطلاح دورۀ صفویه) معاون یا نایب کلانتر. (فرهنگ فارسی معین) ، عریف و دانندۀ انساب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عریف قوم. (از اقرب الموارد) ، گواه قوم. (منتهی الارب) (آنندراج). شاهد قوم، پذیرفتار قوم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ضمین قوم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، نقباء، نای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مزمار. (اقرب الموارد) ، زبان ترازو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لسان المیزان. (اقرب الموارد). زبانۀ ترازو. (مهذب الاسماء) ، سگ گلوسوراخ کرده جهت سست شدن آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سگ گلوسوراخ کرده، چه معمول مردمان لئیم از تازیان است که گلوی سگ خود را سوراخ می کنند تا بانگ او را کسی نشنود و میهمان به سوی آنها نیاید. (ناظم الاطباء) ، سوراخ شده. منقوب. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیان، آنکس که از قبل زعیم منصوب بود جهت سعی در مصالح فتیان و او را واسطه باشد میان ایشان در هر باب به مثابت ترجمان. (از نفایس الفنون).
- نقیب اشراف، نقیب الاشراف. کسی که از طرف دربار خلفا یا سلاطین مأمور رسیدگی به حال و وضع اشراف بود. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب النقباء،مهتر نقیبان. سرکردۀ نقیبان.
- نقیب النقبائی، شغل نقیب النقباء. مقام و منصب نقیب النقباء: از نیابت وزارت و قاضی القضاتی و نقیب النقبائی و غیر آن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 42).
- نقیب درویشان (دراویش) ، کسی که از طرف دولت مأمور رسیدگی به امور درویشان بود و پرسه زدن و چادر زدن جلو خانه های رجال و اعیان و غیره به دستور او تعیین می شده. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب سادات، نقیب السادات. نقیب علویان. رجوع به نقیب علویان شود.
- نقیب طالبیان، نقیب الطالبیین. کسی که در عهد خلفای عباسی بغداد ریاست عموم آل ابی طالب را بر عهده داشته. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب علویان، نقیب سادات. نقیب السادات. سیدی که از طرف دربار مأمور رسیدگی به امور علویان بود: بگوی تا قاضی و... نقیب علویان... را خلعت ها راست کنند هم اکنون، از رئیس و نقیب علویان و قاضی زر، و ازآن دیگران زراندوده. (تاریخ بیهقی) (از فرهنگ فارسی معین).
- نقیب قلعه، فرمانده قلعه. کوتوال. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب لشکر، کسی که مأمور رسیدگی به امور لشکریان بود. (فرهنگ فارسی معین) :
سام نریمان چاکرش رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون بر درش جم حاجب بار آمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد برگشته لب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). بازگردیده لب. (مهذب الاسماء). آنکه لب وی بازگردیده باشد. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
میرزا سلیم اصفهانی، متخلص به نقیب. از شاعران متأخر است. او راست:
اجر محنت های عاشق هم نصیب مدعی است
مزد را خسرو گرفت و کار را فرهاد کرد.
رجوع به صبح گلشن ص 536 و قاموس الاعلام ج 6 و فرهنگ سخنوران ص 614 شود
محمد بن محمد بن زید آوی غروی. از علما و زهاد قرن هفتم است. رجوع به آوی و نیز رجوع به ریحانه الادب ج 1 ص 31 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ لِ)
برگردنده. (غیاث) (آنندراج). برگشته و برگردانیده شده و رجعت کرده و منصرف شده. ج، منقلبون. (ناظم الاطباء) : قالوا انا الی ربنا منقلبون. (قرآن 124/7) ، واژگون شونده. (غیاث) (آنندراج). سرنگون و واژگون شده. (ناظم الاطباء). دگرگون شونده. تغییر حال دهنده:
سایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفتاد
کآن نه اول حادثه است از روزگار منقلب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 521).
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از اضطراب.
خاقانی.
- منقلب شدن، برگردیده شدن و سرنگون شدن. (ناظم الاطباء). دگرگون شدن. برگشتن: اگر در مطلع آن سعادت که آن دولت دست داد طالع وقت شناخته بودی... بخت چنین زود منقلب نشدی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 189).
- منقلب کردن، دگرگون کردن:
هرچند منقلب کند احوال او فلک
هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب.
ابن یمین.
، مبدل گشته و برگشته حال و بدحال. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح منجمین قسمی از اقسام ثلاثۀ بروج دوازده گانه به اعتبارتأثیرات سعادت و نحوست در طالع برج منقلب کار راست و درست نیابد. (غیاث) (آنندراج) :
این اختران در وی مقیم ازلمع چون در یتیم
این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 45).
از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی
گویی اول برج گردونم نه من دوپیکرم.
خاقانی.
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب آن را بیارام.
نظامی
لغت نامه دهخدا
گزکی تو دل برو با مزه زبانی گیوری منسوب به نقل. یا حجت (دلیل) نقلی. دلیلی که از آیات قران و احادیث و اخبار آورند مقابل حجت (دلیل) عقلی. یا علوم (معارف) نقلی. دانشهای مربوط به احادیث و اخبار و روایات مقابل علوم عقلی: در حل مشکلات معارف نقلی و کشف معضلات مطالب عقلی بر امثال و اضراب مزیت تقدم یافته. منسوب به نقل، کوچک و جالب و ظریف: یک خانه نقلی و قشنگ دارد
فرهنگ لغت هوشیار
جابه جایی، سخن چینی ترشیده: زنی که دیگر خواستگار ندارد. نقله در فارسی، جمع ناقل، برندگان، باز گویندگان جمع ناقل حاملان برندگان: نقله علوم یونانی
فرهنگ لغت هوشیار
شوریده آشفته، برگشته، پریشان تاسه مند واژگون شونده برگردنده برگشته، بهم خورده (حال) حالی بحالی شده، ناراحت مضطرب پریشان: (برای این حادثه خیلی منقلبم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلب
تصویر اقلب
برگشته لب لب شکری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقلب
تصویر تقلب
تصرف در کارها به خواهش خود، دست انداختن در امور بخواست خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقلب
تصویر مقلب
محول، دگرگون کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقیب
تصویر نقیب
سالار، مهتر و بزرگتر قوم، سردسته و رئیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقاب
تصویر نقاب
پرده که به رخ آویزند یا بر چیز نفیس اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقاب
تصویر نقاب
((نِ))
روی بند، پارچه ای که با آن چهره را بپوشانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقلی
تصویر نقلی
((نُ))
منسوب به نقل، کوچک و جالب و ظریف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقیب
تصویر نقیب
((نَ))
پیشوا، رییس، مهتر قوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقلب
تصویر مقلب
((مُ قَ لِّ))
برگرداننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقلب
تصویر تقلب
((تَ قَ لُّ))
دگرگون شدن، در کاری به سود خود و به زیان دیگری تصرف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقلب
تصویر منقلب
((مُ قَ لِ))
برگشته، حال به حال شده، به هم خوردن حال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقلب
تصویر تقلب
دغل کاری، دغلی، نیرنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
انگیخته، دگرگون، شوریده، متحول، واژگون، برگشته، ناراحت، مضطرب، پریشان، آشفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد