جدول جو
جدول جو

معنی منقلب

منقلب((مُ قَ لِ))
برگشته، حال به حال شده، به هم خوردن حال
تصویری از منقلب
تصویر منقلب
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با منقلب

منقلب

منقلب
شوریده آشفته، برگشته، پریشان تاسه مند واژگون شونده برگردنده برگشته، بهم خورده (حال) حالی بحالی شده، ناراحت مضطرب پریشان: (برای این حادثه خیلی منقلبم)
فرهنگ لغت هوشیار

منقلب

منقلب
برگردنده. (غیاث) (آنندراج). برگشته و برگردانیده شده و رجعت کرده و منصرف شده. ج، منقلبون. (ناظم الاطباء) : قالوا انا الی ربنا منقلبون. (قرآن 124/7) ، واژگون شونده. (غیاث) (آنندراج). سرنگون و واژگون شده. (ناظم الاطباء). دگرگون شونده. تغییر حال دهنده:
سایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفتاد
کآن نه اول حادثه است از روزگار منقلب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 521).
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از اضطراب.
خاقانی.
- منقلب شدن، برگردیده شدن و سرنگون شدن. (ناظم الاطباء). دگرگون شدن. برگشتن: اگر در مطلع آن سعادت که آن دولت دست داد طالع وقت شناخته بودی... بخت چنین زود منقلب نشدی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 189).
- منقلب کردن، دگرگون کردن:
هرچند منقلب کند احوال او فلک
هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب.
ابن یمین.
، مبدل گشته و برگشته حال و بدحال. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح منجمین قسمی از اقسام ثلاثۀ بروج دوازده گانه به اعتبارتأثیرات سعادت و نحوست در طالع برج منقلب کار راست و درست نیابد. (غیاث) (آنندراج) :
این اختران در وی مقیم ازلمع چون در یتیم
این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 45).
از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی
گویی اول برج گردونم نه من دوپیکرم.
خاقانی.
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب آن را بیارام.
نظامی
لغت نامه دهخدا

متقلب

متقلب
کسی که در کاری دغلی و نادرستی می کند، دغل کار، دگرگون شونده، برگردنده
متقلب
فرهنگ فارسی عمید

منقلی

منقلی
اپیونی افیونی منسوب به منقل، مبتلی بکشیدن تریاک تریاکی عملی
منقلی
فرهنگ لغت هوشیار