جدول جو
جدول جو

معنی نضود - جستجوی لغت در جدول جو

نضود
(نَ)
ناقۀ فربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه). ج، نضد، انضاد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نمود
تصویر نمود
نمودن، نما، نشان، رونق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقود
تصویر نقود
نقدها، پول و بهاها، جدا کردن پولهای خوب از بد، سره کردن ها، جمع واژۀ نقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسود
تصویر نسود
نسوها، هموارها، صاف ها، ساده ها، لطیفها و نازکها، جمع واژۀ نسو
فرهنگ فارسی عمید
از دانه های خوراکی که گرد و کوچک است و به صورت پخته شده مصرف می شود، بوتۀ این دانه که کوتاه و دارای شاخه های نازک، برگ های ریز و گل های سفید می باشد، واحد اندازه گیری وزن معادل یک بیست و چهارم مثقال
فرهنگ فارسی عمید
(فَ تَ کَ)
نهد. (منتهی الارب). رجوع به نهد شود، پستان بیرون آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برخاستن و برآمدن پستان. (از منتهی الارب). شکل گرفتن و برجسته شدن و برآمدن پستان دختر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نهد. (متن اللغه) ، برآمده پستان گردیدن زن. (منتهی الارب). نارپستان شدن. (دهار). ناهد و ناهده شدن زن. (از اقرب الموارد) ، برخاستن. (از منتهی الارب). برخاستن سوی دشمن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به نهد شود، گذشتن بر هر حال که باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برخاستن بهر حال. بخلاف نهوض برخاستن سپس قعود و نشستن است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رخت برهم نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برهم نهاده. نضید. (از اقرب الموارد). به نظم درچیده. مرتب روی هم چیده. بر یکدیگر نهاده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و امطرنا علیها حجاره من سجیل منضود. (قرآن 82/11).
کنند بر سرتو در شاهوار نثار
از آن درخت کجا طلح او بود منضود.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 135).
نور طلح منضود و سدر مخضود است. (منشآت خاقانی چ محمدروشن ص 275).
- لؤلؤ منضود، مروارید منظوم. درّ منضد:
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤمنضود.
سعدی.
رجوع به ترکیب ’درّ منضد’ ذیل منضد شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
سپری شدن. (ترجمان علامۀجرجانی ص 100) (دهار). رجوع به نفد و نفاد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نسو. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی نرم و ساده و لخشان و لغزنده و بی خشونت. (برهان قاطع). لغزان. املس. (یادداشت مؤلف) :
ز خاک و آتش وآبی به رسم ایشان رو
که خاک خشک و درشت است و آب نرم و نسود.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(غَ)
فروشدن آب به زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد). فروشدن آب در زمین و پائین رفتن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب به زمین فروخوردن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). فرورفتن آب در زمین و تمام شدن. (از متن اللغه). نزح. نشف. (از اقرب الموارد) ، فرورفتن چشم در مغاک، یا بخصوص چشم ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). به گودی رفتن چشم. دور شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه). دور شدن دشت و مردم. (آنندراج). گویند: نضبت المفازه و نضبوا، ای بعدت و بعدوا. (منتهی الارب) ، غایب شدن. (از اقرب الموارد). نضب الخیر، غاب. (اقرب الموارد) ، مردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). موت. (ازاقرب الموارد) (از المنجد). تمام شدن و منقضی شدن عمر. (از متن اللغه) ، روان گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). روان شدن و جاری گشتن. (از متن اللغه). رجوع به نضب شود، کندن جامه را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، کم شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). کم شدن نبات. (از منتهی الارب) (آنندراج). کم شدن گیاه. (از ناظم الاطباء). کم شدن و انقطاع خصب. (از متن اللغه). گویند: نضب الخیر قل و کذلک نضب الخصب. (از اقرب الموارد) ، سخت شدن پشت ریش. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت گردیدن ریش پشت. (ناظم الاطباء). سخت شدن اثر زخم در پشت و عمیق شدن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بئر نضوض، چاهی که آبش اندک اندک برآید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِضْ وَ)
شتر مادۀ لاغر. (آنندراج). تأنیث نضو است. رجوع به نضو شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رخت برهم نهاده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). منضود. (متن اللغه) (المنجد). منضّد. (المنجد) ، منضود. مردف. مرتب. منظم. (از یادداشت مؤلف) :
بتأمل نتوانم که کنم
بسزا گوهر مدح تو نضید.
سوزنی.
ای لاّل معنوی از نظم الفاظت نضید
وی ریاض خسروی از فیض الطافت نضیر.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ پَ گِ رِ تَ)
نبودن. نابودن. عدم. نیستی. مقابل بود: بود و نبودش یکی است، وجود و عدمش بی تفاوت است
لغت نامه دهخدا
(نُ خُدْ)
نام دانه ای است خوراکی که از ماش و عدس بزرگتر است و مانند آنها در خورش پخته میشود. (فرهنگ نظام). نوعی از حبوبات مأکول و لذیذ. (ناظم الاطباء). حمص. (دهار). خلر. جرجر. (منتهی الارب). فوم:
به خوشه در از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و منگ و نخود.
ناصرخسرو.
نخود و کشمش و پسته خرک و میوۀ تر
قصب انجیر و دگر سرمش اسفید بیار.
بسحاق.
نخودی وقت پختن ازماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است.
پروین اعتصامی.
- نخود هر آش بودن، فضول بودن ودر کار هر کس مداخله کردن و در هر جا که کاری است حاضر بودن. (فرهنگ نظام).
- امثال:
مثل نخود در شله زرد.
، بیست وچهاریک مثقال. یک بیست وچهارم مثقال. یک مثقال بیست وچهار نخود است و شش نخود ربع مثقال است
لغت نامه دهخدا
تصویری از منضود
تصویر منضود
بر هم نهاده: کالا بر هم نهاده: (متاع منضود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضد
تصویر نضد
کالا انباشته، تخت، ابر انبوه، بزرگوار، خرسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبود
تصویر نبود
نابودن عدم نیستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نجود
تصویر نجود
جمع نجد، پشته ها زمین های بلند هویدا شدن نمایان گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است ازتیره سبزی آساها (پروانه واران) وازدسته پیچی هاکه یکساله است وارتفاع بوته هایش درحدود 50 سانتی متر است. این گیاه دارای گونه های مختلف است. دانه های رسیده اش درغذامصرف میشودو دانه های برشته شده اش بنام نخودچی ببازار عرضه میشود ویکی ازاقسام آجیلهاست. دانه های نارس آن رابنام نخودسبزببازارعرضه میکنند. ساقه هاوبرگهای تازه وخشک این گیاه علوفه خوبی برای دام هااست، واحدی است برای وزن وآن 24، 1 مثقال است. طبق قانون مصوب 1304 ه. ش 10 نخود (یا 2 درهم) 2 گرم. یاترکیبات: فال نخود. یانخودالوند. یکی ازگونه های زر آوندکه آنرازرآوندگردنیزگویند. یانخوددرختی درختچه ایستازتیره سبزی آساهاکه میوه هایی شبیه نخودداردشجره البزله. یانخودسیاه پی نخودسیاه فرستادن، یانخودفرنگی. نوعی نخودکه درعهدناصرالدین شاه ازاروپابایران واردوکشت شد، یاپی نخودسیاه فرستادن، کسی رادک کردن زحمت کسی راکم کردن واورا ببهانه ای ازمجلس بیرون فرستادن برای گفتن حرفی یاکردن کاری که بایدازاوپنهان بماند (وجه تسمیه بمناسبت کمیابی نخودسیاه است) یانخودهرآش (همه آشی) بودن، فضول بودن ودرکارهرکس مداخله کردن، هرجاکه کاری باشدحاضربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقود
تصویر نقود
جمع نقد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمود
تصویر نمود
تجلی، جلوه، نمایش، رونق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضید
تصویر نضید
کالا انباشته، ساماندار به سامان
فرهنگ لغت هوشیار
نسو: زخاک وآتش وآبی برسم ایشان رو که خاک خشک ودرشت است وآب نرم ونسود. (ناصرخسرو. 91)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضود
تصویر منضود
((مَ))
برهم نهاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسود
تصویر نسود
((نَ))
نرم و ساده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخود
تصویر نخود
((نُ خُ))
گیاهی است از تیره سبزی آساها (پروانه واران) و از دسته پیچی ها و یکساله. این گیاه دارای گونه های مختلف است. دانه های رسیده اش مصرف غذایی دارد، واحدی است برای وزن
دنبال نخود سیاه فرستادن: کنایه از کسی را به بهانه ای از مجلس دور کردن، سرکار گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقود
تصویر نقود
((نُ))
جمع نقد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمود
تصویر نمود
((نُ))
نشان، علامت، جلوه، جلال، رونق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبود
تصویر نبود
((نَ))
عدم، نیستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمود
تصویر نمود
تجلی، جلوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نبود
تصویر نبود
عدم حضور، فقدان، غیاب، عدم
فرهنگ واژه فارسی سره
عدم، فنا، نیستی
متضاد: بود، هستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بروز، پدیده، جلا، جلوه، رونق، علامت، مظهر، نمایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نخود
فرهنگ گویش مازندرانی