با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن کنایه از مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، کنایه از قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن کنایه از کم کردن ارزش چیزی یا کسی، کنایه از ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، کنایه از چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار کنایه از مغلوب شدن کنایه از از میان رفتن، کنایه از کاهش یافتن، کنایه از کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن کنایه از مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، کنایه از قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن کنایه از کم کردن ارزش چیزی یا کسی، کنایه از ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، کنایه از چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار کنایه از مغلوب شدن کنایه از از میان رفتن، کنایه از کاهش یافتن، کنایه از کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
شکستن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
شِکَستَن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
شکستن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
شِکَستَن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
نشاختن، نشاندن، برای مثال هم از تخم شه پادشاهی نشاست / براو رسم باژ آنچه بد کرد راست (اسدی - ۳۹۳)، گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی / کردگار اندر جهان پیغمبری ننشاستی (ناصرخسرو - ۲۲۷)
نشاختن، نشاندن، برای مِثال هم از تخم شه پادشاهی نشاست / براو رسم باژ آنچه بد کرد راست (اسدی - ۳۹۳)، گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی / کردگار اندر جهان پیغمبری ننشاستی (ناصرخسرو - ۲۲۷)
نشاندن. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). نشاختن. (جهانگیری) (انجمن آرا). پهلوی نیشاستن. نشاختن. نشاندن. و آن متعدی نشستن است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : به شادیش بر تخت شاهی نشاست بسی پوزش از بهر دختر بخواست. اسدی. ، سوار کردن. جای دادن. رجوع به نشاندن شود: سپهبد مر او را به کشتی نشاست به کین جستن دیو خفتان بخواست. اسدی. ، تعبیه کردن. رجوع به نشاندن شود: بتی بر وی از سنگ بنشاسته به پیرایه و افسر آراسته. اسدی. ، نشستن. (از برهان قاطع ذیل لغت بنشاست) : فاختگان همبر بنشاستند نای زنان بر سر شاخ چنار. منوچهری
نشاندن. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). نشاختن. (جهانگیری) (انجمن آرا). پهلوی نیشاستن. نشاختن. نشاندن. و آن متعدی نشستن است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : به شادیش بر تخت شاهی نشاست بسی پوزش از بهر دختر بخواست. اسدی. ، سوار کردن. جای دادن. رجوع به نشاندن شود: سپهبد مر او را به کشتی نشاست به کین جستن دیو خفتان بخواست. اسدی. ، تعبیه کردن. رجوع به نشاندن شود: بتی بر وی از سنگ بنشاسته به پیرایه و افسر آراسته. اسدی. ، نشستن. (از برهان قاطع ذیل لغت بنشاست) : فاختگان همبر بنشاستند نای زنان بر سر شاخ چنار. منوچهری
شکستن و خاموش کردن. (ناظم الاطباء). مغلوب کردن. غالب شدن. شکست دادن. کسر. رجوع به شکستن و شعوری ج 1 ورق 207 شود: اجزاء پیاله ای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست. خیام. کشتن و مردن که بر نقش تن است چون انار و سیب را بشکستن است. مولوی، استفراغ و قی بسیار و مکرر. (ناظم الاطباء). و رجوع به بشکوفه و اشکوفه شود
شکستن و خاموش کردن. (ناظم الاطباء). مغلوب کردن. غالب شدن. شکست دادن. کسر. رجوع به شکستن و شعوری ج 1 ورق 207 شود: اجزاء پیاله ای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست. خیام. کشتن و مردن که بر نقش تن است چون انار و سیب را بشکستن است. مولوی، استفراغ و قی بسیار و مکرر. (ناظم الاطباء). و رجوع به بشکوفه و اشکوفه شود
شکستن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکستن یعنی خرد کردن. (شعوری) : عذر طرازی که میر توبه ام اشکست نیست دروغ ترا خدای خریدار. ناصرخسرو. درد زه گر رنج آبستان بود بر جنین اشکستن زندان بود. مولوی. و رجوع به شکستن شود
شکستن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکستن یعنی خرد کردن. (شعوری) : عذر طرازی که میر توبه ام اشکست نیست دروغ ترا خدای خریدار. ناصرخسرو. درد زه گر رنج آبستان بود بر جنین اشکستن زندان بود. مولوی. و رجوع به شکستن شود