نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. چو خسرو ورا دید بنواختش بر آن خسروی گاه بنشاختش. فردوسی. پرندین چنان کودکی ساختند چو گردانش بر اسب بنشاختند. اسدی. برآمد جم از جا و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی. چو رفت او بتی همچنان ساختند بر این سانش بر تخت بنشاختند. اسدی. با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار. قطران (از انجمن آرا). ، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود. - اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن: به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت. فردوسی. دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جای اندرنشاخت. فردوسی. همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندرنشاخت. فردوسی. یکی ده منی جام دیگر بساخت بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت. اسدی. - ، نشاندن. فروبردن. جای دادن: نیزه ای سازد او ز ده ره تیر از یک اندرنشاختن به دگر. فرخی. - ، غرس کردن. کاشتن: بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت درختان بسیارش اندرنشاخت. فردوسی. - برنشاختن، نشاندن. نشانیدن. - ، اندرنشاختن. نصب کردن: یکی نامور شاه را تخت ساخت گهر گردبرگرد او برنشاخت. فردوسی. - درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن: برانگیخت از خواب و زورق بساخت به زورق سپینود را درنشاخت. فردوسی. - ، جای دادن. مکان دادن: ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن. سوزنی. - ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن: یکی نغز گردون چوبین بساخت به گردش درون تیغها درنشاخت. فردوسی. چو از شهر پردخت و باره بساخت بر او پنج در آهنین درنشاخت. اسدی. آب این خم که درنشاخته اند از پی دام صید ساخته اند. نظامی
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. چو خسرو ورا دید بنواختش بر آن خسروی گاه بنشاختش. فردوسی. پرندین چنان کودکی ساختند چو گردانْش بر اسب بنشاختند. اسدی. برآمد جم از جا و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی. چو رفت او بتی همچنان ساختند بر این سانْش بر تخت بنشاختند. اسدی. با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار. قطران (از انجمن آرا). ، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود. - اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن: به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت. فردوسی. دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جای اندرنشاخت. فردوسی. همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندرنشاخت. فردوسی. یکی ده منی جام دیگر بساخت بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت. اسدی. - ، نشاندن. فروبردن. جای دادن: نیزه ای سازد او ز ده ره تیر از یک اندرنشاختن به دگر. فرخی. - ، غرس کردن. کاشتن: بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت درختان بسیارش اندرنشاخت. فردوسی. - برنشاختن، نشاندن. نشانیدن. - ، اندرنشاختن. نصب کردن: یکی نامور شاه را تخت ساخت گهر گردبرگرد او برنشاخت. فردوسی. - درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن: برانگیخت از خواب و زورق بساخت به زورق سپینود را درنشاخت. فردوسی. - ، جای دادن. مکان دادن: ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن. سوزنی. - ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن: یکی نغز گردون چوبین بساخت به گردش درون تیغها درنشاخت. فردوسی. چو از شهر پردخت و باره بساخت بر او پنج در آهنین درنشاخت. اسدی. آب این خم که درنشاخته اند از پی دام صید ساخته اند. نظامی
نشاختن، نشاندن، برای مثال هم از تخم شه پادشاهی نشاست / براو رسم باژ آنچه بد کرد راست (اسدی - ۳۹۳)، گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی / کردگار اندر جهان پیغمبری ننشاستی (ناصرخسرو - ۲۲۷)
نشاختن، نشاندن، برای مِثال هم از تخم شه پادشاهی نشاست / براو رسم باژ آنچه بد کرد راست (اسدی - ۳۹۳)، گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی / کردگار اندر جهان پیغمبری ننشاستی (ناصرخسرو - ۲۲۷)
نشانیدن. (برهان) (آنندراج). بنشاندن. (شرفنامۀ منیری). نشانیدن و جای دادن و افراختن. (ناظم الاطباء) : چو شاگرد را دید بنواختش بر مهتران شاد بنشاختش. فردوسی. به خسرو سپردند و بنواختش بر گاه فرخنده بنشاختش. فردوسی. بپرسید بسیار و بنواختش بخوبی بر تخت بنشاختش. فردوسی. بپرسید و بنشاختش پیش خویش غمی شد ز جان بداندیش خویش. فردوسی. چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت همی از ماه تابان بازنشناخت. (ویس و رامین). برآمد جم از جای و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی
نشانیدن. (برهان) (آنندراج). بنشاندن. (شرفنامۀ منیری). نشانیدن و جای دادن و افراختن. (ناظم الاطباء) : چو شاگرد را دید بنواختش بر مهتران شاد بنشاختش. فردوسی. به خسرو سپردند و بنواختش بر گاه فرخنده بنشاختش. فردوسی. بپرسید بسیار و بنواختش بخوبی بر تخت بنشاختش. فردوسی. بپرسید و بنشاختش پیش خویش غمی شد ز جان بداندیش خویش. فردوسی. چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت همی از ماه تابان بازنشناخت. (ویس و رامین). برآمد جم از جای و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی
نشاختن. درنشانیدن. درنشاندن. جای دادن: بی اندازه کشتی و زورق بساخت بیاراست لشکر بدو درنشاخت. فردوسی. عماری و بالای هودج بساخت یکی مهد تا ماه را درنشاخت. فردوسی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. - به خوی درنشاختن، به عرق کردن واداشتن. غرق عرق ساختن: چو فغفور چینی بدیدش بتاخت سمند جهنده بخوی درنشاخت. فردوسی. رجوع به این ترکیب ذیل نشاختن شود
نشاختن. درنشانیدن. درنشاندن. جای دادن: بی اندازه کشتی و زورق بساخت بیاراست لشکر بدو درنشاخت. فردوسی. عماری و بالای هودج بساخت یکی مهد تا ماه را درنشاخت. فردوسی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. - به خوی درنشاختن، به عرق کردن واداشتن. غرق عرق ساختن: چو فغفور چینی بدیدش بتاخت سمند جهنده بخوی درنشاخت. فردوسی. رجوع به این ترکیب ذیل نشاختن شود
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن