جدول جو
جدول جو

معنی نشاختن - جستجوی لغت در جدول جو

نشاختن
نشاندن، نشانیدن، جا دادن، برای مثال به فرّ کیانی یکی تخت ساخت / چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت (فردوسی - ۱/۴۴)
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
فرهنگ فارسی عمید
نشاختن
(گُ کَ دَ)
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش.
فردوسی.
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
چو خسرو ورا دید بنواختش
بر آن خسروی گاه بنشاختش.
فردوسی.
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانش بر اسب بنشاختند.
اسدی.
برآمد جم از جا و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
اسدی.
چو رفت او بتی همچنان ساختند
بر این سانش بر تخت بنشاختند.
اسدی.
با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
قطران (از انجمن آرا).
، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود.
- اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن:
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جای اندرنشاخت.
فردوسی.
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت.
اسدی.
- ، نشاندن. فروبردن. جای دادن:
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
فرخی.
- ، غرس کردن. کاشتن:
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت.
فردوسی.
- برنشاختن، نشاندن. نشانیدن.
- ، اندرنشاختن. نصب کردن:
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت.
فردوسی.
- درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن:
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت.
فردوسی.
- ، جای دادن. مکان دادن:
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن.
سوزنی.
- ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن:
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گردش درون تیغها درنشاخت.
فردوسی.
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج در آهنین درنشاخت.
اسدی.
آب این خم که درنشاخته اند
از پی دام صید ساخته اند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نشاختن
جا دادن، نشاندن
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
فرهنگ لغت هوشیار
نشاختن
((نِ تَ))
نشانیدن، تعیین کردن
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نشاستن
تصویر نشاستن
نشاختن، نشاندن، برای مثال هم از تخم شه پادشاهی نشاست / براو رسم باژ آنچه بد کرد راست (اسدی - ۳۹۳)، گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی / کردگار اندر جهان پیغمبری ننشاستی (ناصرخسرو - ۲۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنشاختن
تصویر بنشاختن
نشاندن، کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، شاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنشاختن
تصویر درنشاختن
درنشاندن، نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاخته
تصویر نشاخته
نشانده، جا داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواختن
تصویر نواختن
نوازیدن، نوازش کردن، دلجویی کردن
ساز زدن
بر زمین زدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
آشنا شدن، واقف شدن، دانستن، اشناختن، شناسیدن، اشناسیدن
با کسی آشنایی داشتن، دوستی داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ زَ / زِ کَ / کِ دَ)
نشانیدن. (برهان) (آنندراج). بنشاندن. (شرفنامۀ منیری). نشانیدن و جای دادن و افراختن. (ناظم الاطباء) :
چو شاگرد را دید بنواختش
بر مهتران شاد بنشاختش.
فردوسی.
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش.
فردوسی.
بپرسید بسیار و بنواختش
بخوبی بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
غمی شد ز جان بداندیش خویش.
فردوسی.
چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت
همی از ماه تابان بازنشناخت.
(ویس و رامین).
برآمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بُ دَ)
نشاختن. درنشانیدن. درنشاندن. جای دادن:
بی اندازه کشتی و زورق بساخت
بیاراست لشکر بدو درنشاخت.
فردوسی.
عماری و بالای هودج بساخت
یکی مهد تا ماه را درنشاخت.
فردوسی.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
- به خوی درنشاختن، به عرق کردن واداشتن. غرق عرق ساختن:
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهنده بخوی درنشاخت.
فردوسی.
رجوع به این ترکیب ذیل نشاختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نشناختن
تصویر نشناختن
تمیز ناکردن، تشخیص ندادن
فرهنگ لغت هوشیار
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
آشنا شدن، دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاخته
تصویر نشاخته
نشانده، جای داده نصب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
نشاندن نشانیدن: سرهفته شه خواندوبنشاستش اباخلعت وباره آراستن، (شا. فرنظا)، کاشتن کشتن: دردل ماشاخ مهربانی بنشاست دل نه ببازی زمهرخواسته برکند. (رودکی. چا. نف. ج 3 ص 990)، نصب کردن تعیین کردن: وربشایستی که دینی گستریدی هرخسی کردگاراین جهان پیغمبری ننشاستی. (ناصرخسرو. 440)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواختن
تصویر نواختن
((نَ تَ))
نوازش کردن، دلجویی کردن، ساز زدن، زدن، کتک زدن، نواخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشاستن
تصویر نشاستن
((نِ تَ))
نشانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
((ش تَ))
دانستن، اقرار کردن، دوستی داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
Recognize
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
reconnaître
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
reconocer
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
인식하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
mengenali
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
पहचानना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
herkennen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
reconhecer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
riconoscere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
认出
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
rozpoznać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
впізнавати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
erkennen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
признавать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
לזהות
دیکشنری فارسی به عبری