جدول جو
جدول جو

معنی ند - جستجوی لغت در جدول جو

ند
مثل، مانند، نظیر، همتا
تصویری از ند
تصویر ند
فرهنگ فارسی عمید
ند
چوب خوش بو که در آتش می سوزانند، عود، عنبر، ترکیب مشک و عنبر
تصویری از ند
تصویر ند
فرهنگ فارسی عمید
ند
(-َنْ)
ضمیر متصل فاعلی است برای سوم شخص جمع.
مثال: از مصدر رفتن، ماضی: رفت + ند = رفتند، مضارع: میرو + ند = میروند و امر: رو + ند = روند. و گاه آن را حذف کنند:
به پالیز زیر گل افشان درخت
نخفت آن سه آزادۀ نیکبخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ند
(نَ)
رشد. افزونی. نمو. (برهان قاطع) (از رشیدی) (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از فرهنگ نظام) (آنندراج) (فرهنگ خطی). برومندی. (فرهنگ خطی) :
گر بخت را وجاهت و اقبال را ند است
از خدمت محمد بهروز احمد است.
ابوالفرج رونی (از حاشیۀ برهان).
، نیکوئی. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی). خوبی، دلالت. راهنمائی، کجی. خمیدگی. (ناظم الاطباء)، در عربی بخوری باشد مرکب از عنبرو مشک و عود و بوی آن مقوی دل است و دافع سموم و به فارسی کشته گویند. (برهان قاطع). مخفف ندّ عربی است به معنی قسمی از بخور خوشبو. (فرهنگ نظام). نوعی از معطرات که از عود و عنبرو صندل و حصی لبان و امثال آنها برای خلفای عباسی ساخته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به ند (ن دد/ ن دد) شود:
رنگ و رخ لاله را از ند و عود است خال
شمع و گل زرد را از می و مشک است شم.
منوچهری.
مجلس به باغ باید بردن که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود.
منوچهری.
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورّد کند همی
وآن نسترن چو ناف بلورین دلبری
کاو ناف را میانه پر از ند کند همی.
منوچهری.
و خداوند مزاج سرد را به بوی مشک و غالیه و ند علاج باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
به عاشقی دل و چشم مرا چو شکر و گل
به آب و آتش داد آن شکرلب گل خد
هوای او بد شاهین دل از برم بربود
که چنگ شاهین از مشک بود و عنبر و ند.
سوزنی.
شمۀ خلق تو است آنک او را
نکهت عنبر و ند نیست ندید.
سوزنی.
، به قول اهل لغت، بوی خوشی است مصنوع و مرکب از مشک و عبیر و صبر، ولی در شعر منوچهری:
تا نبود روضۀ مبارک محمود
عود نروید در او نه سنبل نه ند
نباتی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ند
(نَدد / نِدد)
کشته. بوی خوشی است مرکب از عود و عنبر و مشک. (از بحر الجواهر). نوعی از بوی خوش یا عنبر. (منتهی الارب) (از آنندراج). نوعی است از بوی خوش. (مهذب الاسماء). بخور آمیخته. (دستوراللغه). ند، به فارسی کشته نامند. مخترع او بختیشوعیه اند و آن مقوی دل و حواس و محرک باه و مصلح هوای وبائی و رافع زکام است بخوراً و شراباً. (از تحفۀ حکیم مؤمن). بوی خوش که مرکب از مشک و عنبر و چوب عوداست و یا تنها عنبر را گویند و گفته اند که این لغت عربی نیست. (ناظم الاطباء). رجوع به ند (ن ) شود
لغت نامه دهخدا
ند
(نِدد)
همتا. (منتهی الارب) (دهار) (جهانگیری) (آنندراج) (دستوراللغه) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). مثل. (آنندراج) (منتهی الارب) (جهانگیری) (زمخشری) (غیاث اللغات). نظیر. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). شبیه بدّ. (یادداشت مؤلف). ندید. (از المنجد) :
آنکه نی ضد بود نه ند او را
نیستش کس شریک در دو سرا.
(ولدنامه چ همایی ص 6).
، ضد. (آنندراج) (منتهی الارب). مانند مخالف. (زمخشری). مانندی که منازع باشد. (نفایس الفنون از تفسیر کبیر). ج، انداد، یار. (یادداشت مؤلف)، نزد متکلمان، هر شی ٔ که با شی ٔ دیگر در ذات مانند و در صفات مخالف باشد آن را ند گویند چنانکه گویند: اﷲ تعالی منزه عن الند. (نفایس الفنون از شرح مؤلف)، (اصطلاح صوفیه) هر چیز که بنده را از تقدیم خدمت نسبت به آقایش بازدارد آن ند است، از جملۀ آن چیزهاست: نفس و هوی و هوس. حق تعالی در قرآن مجید فرموده: اءفرأیت من اتّخذ الهه هواه. (قرآن 23/45). از آن جمله است شهرت بین خلق بر اثر حب ریاست، و از آن جمله است این جهان و شیطان. (نفایس الفنون)، نام بت نیز هست. (غیاث اللغات). معبود. تمثال. (یادداشت مؤلف)، کشته. بوی خوش. رجوع به ند (ن ) و ند (ن دد / ن دد) شود
لغت نامه دهخدا
ند
مثل، مانند، همتا
تصویری از ند
تصویر ند
فرهنگ لغت هوشیار
ند
((نَ یا نِ دّ))
بوی خوشی مرکب از مشک و عنبر و عود
تصویری از ند
تصویر ند
فرهنگ فارسی معین
ند
((نَ دّ))
مثل، همتا، ضد، جمع انداد
تصویری از ند
تصویر ند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ندیمه
تصویر ندیمه
(دخترانه)
مؤنث ندیم، همنشین و هم صحبت، به ویژه با بزرگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ندیم
تصویر ندیم
(پسرانه)
همنشین و هم صحبت، به ویژه با بزرگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ندا
تصویر ندا
(دخترانه)
آواز، بانگ، فریاد، صدای بلند، فریاد، بانگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ندامت کشیدن
تصویر ندامت کشیدن
پشیمانی کشیدن، پشیمانی بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندب
تصویر ندب
گریستن، گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندانم کاری
تصویر ندانم کاری
ندانم کار بودن، عمل ندانم کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندب
تصویر ندب
گرو و شرط بندی در بازی یا قمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نداوت
تصویر نداوت
تر شدن، تری، نمناکی، شادابی، طراوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندامت خوردن
تصویر ندامت خوردن
پشیمان شدن و افسوس خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندامت
تصویر ندامت
پشیمان شدن، پشیمانی، اندوه و افسوس
ندامت خوردن: پشیمان شدن و افسوس خوردن
ندامت کشیدن: پشیمانی کشیدن، پشیمانی بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندانم کار
تصویر ندانم کار
ناآگاه و بی اطلاع از کاری که باید بکند، آنکه کارهایش از روی عقل و تدبیر نیست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندیدبدید
تصویر ندیدبدید
آنکه اخلاق و رفتار مردم نوکیسه و نظرتنگ را دارد، شخص نوکیسه و نظرتنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندی
تصویر ندی
نم، شبنم
باران
گیاه تازه
خاک نمناک
بخشش و دهش
بخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندما
تصویر ندما
ندیم ها، همدم ها، هم صحبت ها، همنشین ها، جمع واژۀ ندیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندبه
تصویر ندبه
گریه بر مرده و ذکر خوبی ها و صفات نیکوی او، زاری و شیون
ندبه کردن: زاری و شیون کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نداف
تصویر نداف
پنبه زن، آنکه پنبه را با کمان می زند تا از هم باز شود، پنبه وز، پنبه بز، حلّاج، الباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندبه کنان
تصویر ندبه کنان
در حال ندبه کردن، زاری کنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندیم
تصویر ندیم
همدم، هم صحبت، همنشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندید
تصویر ندید
ندیده، نادیده
نظیر، مانند، همتا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندم
تصویر ندم
پشیمانی، اندوه و افسوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندا دادن
تصویر ندا دادن
آواز دادن، آواز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندیمی
تصویر ندیمی
همنشینی، مجالست، مصاحبت، هم پیالگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندامت
تصویر ندامت
پشیمانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ندرتا
تصویر ندرتا
جسته گریخته، گاهی، گهگاه، گهگاهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نداری
تصویر نداری
فقر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ندانسته
تصویر ندانسته
اشتباها، سهوا
فرهنگ واژه فارسی سره