ضمیر متصل فاعلی است برای سوم شخص جمع. مثال: از مصدر رفتن، ماضی: رفت + ند = رفتند، مضارع: میرو + ند = میروند و امر: رو + ند = روند. و گاه آن را حذف کنند: به پالیز زیر گل افشان درخت نخفت آن سه آزادۀ نیکبخت. فردوسی
ضمیر متصل فاعلی است برای سوم شخص جمع. مثال: از مصدر رفتن، ماضی: رفت + ند = رفتند، مضارع: میرو + ند = میروند و امر: رو + ند = روند. و گاه آن را حذف کنند: به پالیز زیر گل افشان درخت نخفت آن سه آزادۀ نیکبخت. فردوسی
رشد. افزونی. نمو. (برهان قاطع) (از رشیدی) (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از فرهنگ نظام) (آنندراج) (فرهنگ خطی). برومندی. (فرهنگ خطی) : گر بخت را وجاهت و اقبال را ند است از خدمت محمد بهروز احمد است. ابوالفرج رونی (از حاشیۀ برهان). ، نیکوئی. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی). خوبی، دلالت. راهنمائی، کجی. خمیدگی. (ناظم الاطباء)، در عربی بخوری باشد مرکب از عنبرو مشک و عود و بوی آن مقوی دل است و دافع سموم و به فارسی کشته گویند. (برهان قاطع). مخفف ندّ عربی است به معنی قسمی از بخور خوشبو. (فرهنگ نظام). نوعی از معطرات که از عود و عنبرو صندل و حصی لبان و امثال آنها برای خلفای عباسی ساخته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به ند (ن دد/ ن دد) شود: رنگ و رخ لاله را از ند و عود است خال شمع و گل زرد را از می و مشک است شم. منوچهری. مجلس به باغ باید بردن که باغ را مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود. منوچهری. وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر گلنار روی خویش مورّد کند همی وآن نسترن چو ناف بلورین دلبری کاو ناف را میانه پر از ند کند همی. منوچهری. و خداوند مزاج سرد را به بوی مشک و غالیه و ند علاج باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به عاشقی دل و چشم مرا چو شکر و گل به آب و آتش داد آن شکرلب گل خد هوای او بد شاهین دل از برم بربود که چنگ شاهین از مشک بود و عنبر و ند. سوزنی. شمۀ خلق تو است آنک او را نکهت عنبر و ند نیست ندید. سوزنی. ، به قول اهل لغت، بوی خوشی است مصنوع و مرکب از مشک و عبیر و صبر، ولی در شعر منوچهری: تا نبود روضۀ مبارک محمود عود نروید در او نه سنبل نه ند نباتی است. (یادداشت مؤلف)
رشد. افزونی. نمو. (برهان قاطع) (از رشیدی) (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از فرهنگ نظام) (آنندراج) (فرهنگ خطی). برومندی. (فرهنگ خطی) : گر بخت را وجاهت و اقبال را ند است از خدمت محمد بهروز احمد است. ابوالفرج رونی (از حاشیۀ برهان). ، نیکوئی. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی). خوبی، دلالت. راهنمائی، کجی. خمیدگی. (ناظم الاطباء)، در عربی بخوری باشد مرکب از عنبرو مشک و عود و بوی آن مقوی دل است و دافع سموم و به فارسی کشته گویند. (برهان قاطع). مخفف نَدّ عربی است به معنی قسمی از بخور خوشبو. (فرهنگ نظام). نوعی از معطرات که از عود و عنبرو صندل و حصی لبان و امثال آنها برای خلفای عباسی ساخته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به ند (ن َدد/ ن ِدد) شود: رنگ و رخ لاله را از ند و عود است خال شمع و گل زرد را از می و مشک است شم. منوچهری. مجلس به باغ باید بردن که باغ را مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود. منوچهری. وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر گلنار روی خویش مورَّد کند همی وآن نسترن چو ناف بلورین دلبری کاو ناف را میانه پر از ند کند همی. منوچهری. و خداوند مزاج سرد را به بوی مشک و غالیه و ند علاج باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به عاشقی دل و چشم مرا چو شکر و گل به آب و آتش داد آن شکرلب گل خد هوای او بد شاهین دل از برم بربود که چنگ شاهین از مشک بود و عنبر و ند. سوزنی. شمۀ خلق تو است آنک او را نکهت عنبر و ند نیست ندید. سوزنی. ، به قول اهل لغت، بوی خوشی است مصنوع و مرکب از مشک و عبیر و صبر، ولی در شعر منوچهری: تا نبود روضۀ مبارک محمود عود نروید در او نه سنبل نه ند نباتی است. (یادداشت مؤلف)
کشته. بوی خوشی است مرکب از عود و عنبر و مشک. (از بحر الجواهر). نوعی از بوی خوش یا عنبر. (منتهی الارب) (از آنندراج). نوعی است از بوی خوش. (مهذب الاسماء). بخور آمیخته. (دستوراللغه). ند، به فارسی کشته نامند. مخترع او بختیشوعیه اند و آن مقوی دل و حواس و محرک باه و مصلح هوای وبائی و رافع زکام است بخوراً و شراباً. (از تحفۀ حکیم مؤمن). بوی خوش که مرکب از مشک و عنبر و چوب عوداست و یا تنها عنبر را گویند و گفته اند که این لغت عربی نیست. (ناظم الاطباء). رجوع به ند (ن ) شود
کشته. بوی خوشی است مرکب از عود و عنبر و مشک. (از بحر الجواهر). نوعی از بوی خوش یا عنبر. (منتهی الارب) (از آنندراج). نوعی است از بوی خوش. (مهذب الاسماء). بخور آمیخته. (دستوراللغه). ند، به فارسی کشته نامند. مخترع او بختیشوعیه اند و آن مقوی دل و حواس و محرک باه و مصلح هوای وبائی و رافع زکام است بخوراً و شراباً. (از تحفۀ حکیم مؤمن). بوی خوش که مرکب از مشک و عنبر و چوب عوداست و یا تنها عنبر را گویند و گفته اند که این لغت عربی نیست. (ناظم الاطباء). رجوع به ند (ن َ) شود
همتا. (منتهی الارب) (دهار) (جهانگیری) (آنندراج) (دستوراللغه) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). مثل. (آنندراج) (منتهی الارب) (جهانگیری) (زمخشری) (غیاث اللغات). نظیر. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). شبیه بدّ. (یادداشت مؤلف). ندید. (از المنجد) : آنکه نی ضد بود نه ند او را نیستش کس شریک در دو سرا. (ولدنامه چ همایی ص 6). ، ضد. (آنندراج) (منتهی الارب). مانند مخالف. (زمخشری). مانندی که منازع باشد. (نفایس الفنون از تفسیر کبیر). ج، انداد، یار. (یادداشت مؤلف)، نزد متکلمان، هر شی ٔ که با شی ٔ دیگر در ذات مانند و در صفات مخالف باشد آن را ند گویند چنانکه گویند: اﷲ تعالی منزه عن الند. (نفایس الفنون از شرح مؤلف)، (اصطلاح صوفیه) هر چیز که بنده را از تقدیم خدمت نسبت به آقایش بازدارد آن ند است، از جملۀ آن چیزهاست: نفس و هوی و هوس. حق تعالی در قرآن مجید فرموده: اءفرأیت من اتّخذ الهه هواه. (قرآن 23/45). از آن جمله است شهرت بین خلق بر اثر حب ریاست، و از آن جمله است این جهان و شیطان. (نفایس الفنون)، نام بت نیز هست. (غیاث اللغات). معبود. تمثال. (یادداشت مؤلف)، کشته. بوی خوش. رجوع به ند (ن ) و ند (ن دد / ن دد) شود
همتا. (منتهی الارب) (دهار) (جهانگیری) (آنندراج) (دستوراللغه) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). مِثْل. (آنندراج) (منتهی الارب) (جهانگیری) (زمخشری) (غیاث اللغات). نظیر. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). شبیه بِدّ. (یادداشت مؤلف). ندید. (از المنجد) : آنکه نی ضد بُوَد نه ند او را نیستش کس شریک در دو سرا. (ولدنامه چ همایی ص 6). ، ضد. (آنندراج) (منتهی الارب). مانند مخالف. (زمخشری). مانندی که منازع باشد. (نفایس الفنون از تفسیر کبیر). ج، انداد، یار. (یادداشت مؤلف)، نزد متکلمان، هر شی ٔ که با شی ٔ دیگر در ذات مانند و در صفات مخالف باشد آن را ند گویند چنانکه گویند: اﷲ تعالی منزه عن الند. (نفایس الفنون از شرح مؤلف)، (اصطلاح صوفیه) هر چیز که بنده را از تقدیم خدمت نسبت به آقایش بازدارد آن ند است، از جملۀ آن چیزهاست: نفس و هوی و هوس. حق تعالی در قرآن مجید فرموده: اءفرأیت من اتّخذ الهه هواه. (قرآن 23/45). از آن جمله است شهرت بین خلق بر اثر حب ریاست، و از آن جمله است این جهان و شیطان. (نفایس الفنون)، نام بت نیز هست. (غیاث اللغات). معبود. تمثال. (یادداشت مؤلف)، کشته. بوی خوش. رجوع به ند (ن َ) و ند (ن َدد / ن ِدد) شود