گیاهی مانند جاروب که زمین را بدان بروبند. (برهان قاطع) (از جهانگیری). گیاهی است که زمین را بدان روبند و جاروب کنند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نخج: تا کند بارگاه او جاروب مژۀ خویش مهر نخچ کند. شمس فخری
گیاهی مانند جاروب که زمین را بدان بروبند. (برهان قاطع) (از جهانگیری). گیاهی است که زمین را بدان روبند و جاروب کنند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نخج: تا کند بارگاه او جاروب مژۀ خویش مهر نخچ کند. شمس فخری
از درختان گرمسیری با تنۀ استوانه ای و بی شاخه و برگ های بزرگ و دارای بریدگی های عمیق، درخت خرما، تابوت، عماری، آرایش تابوت مرده، گل یا درخت مصنوعی که از موم یا کاغذ درست کنند
از درختان گرمسیری با تنۀ استوانه ای و بی شاخه و برگ های بزرگ و دارای بریدگی های عمیق، درخت خرما، تابوت، عماری، آرایش تابوت مرده، گل یا درخت مصنوعی که از موم یا کاغذ درست کنند
چیزی که با کوبیدن پهن شود. (شعوری). بخیچ. (ناظم الاطباء). چون میوۀ پخته که پای بر سر آن نهی و هرچه بدان ماند، کور کردن چشم و برکندن آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کور کردن. لغتی است در بخص. (از اقرب الموارد). و رجوع به بخص شود، بیداد کردن بر کسی. (منتهی الارب) (از آنندراج). ظلم کردن کسی را. (ناظم الاطباء). ستم کردن. (از تاج العروس) و قوله تعالی: و لاتبخسوا الناس، ای لاتظلموهم. (تاج العروس)
چیزی که با کوبیدن پهن شود. (شعوری). بخیچ. (ناظم الاطباء). چون میوۀ پخته که پای بر سر آن نهی و هرچه بدان ماند، کور کردن چشم و برکندن آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کور کردن. لغتی است در بخص. (از اقرب الموارد). و رجوع به بخص شود، بیداد کردن بر کسی. (منتهی الارب) (از آنندراج). ظلم کردن کسی را. (ناظم الاطباء). ستم کردن. (از تاج العروس) و قوله تعالی: و لاتبخسوا الناس، ای لاتظلموهم. (تاج العروس)
تاب. (فرهنگ شعوری) ، زمینی که بی آب دادن برویاند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرعی که به آب باران زراعت شود. (از اقرب الموارد). زمینی که بر دهد بی آب دادن. (مهذب الاسماء). زمینی که با آب باران زراعت کنند. (از برهان قاطع). زمینی که بی آب دادن، به آب باران مزروع شود. للم. (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). زمینی که بی آب و پژمرده باشد و بباران سبز شود. دیم. (از انجمن آرا) (آنندراج) : و هیچ آب روان نباشد و نه کاریز وهمه غله ایشان بخس است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140). و غلۀ آنجا (غندجان) بخس باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). و غلۀ آنجا (خشت و کمارج) بعضی بخس است و بعضی باریاب. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). وهمه غله ایشان (کازرون) بخس باشد و اعتماد بر باران دارند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). محصولی که از مردم بازارنشین ستانند. (ناظم الاطباء)، آنچه عشاران بعد گرفتن صدقه بحیلۀ مزد گیرند. (ناظم الاطباء)، پول قلب ناسره. (برهان قاطع). پول قلب و ناسره. (ناظم الاطباء). زر قلب. زر ناسره. (غیاث اللغات)
تاب. (فرهنگ شعوری) ، زمینی که بی آب دادن برویاند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرعی که به آب باران زراعت شود. (از اقرب الموارد). زمینی که بر دهد بی آب دادن. (مهذب الاسماء). زمینی که با آب باران زراعت کنند. (از برهان قاطع). زمینی که بی آب دادن، به آب باران مزروع شود. للم. (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). زمینی که بی آب و پژمرده باشد و بباران سبز شود. دیم. (از انجمن آرا) (آنندراج) : و هیچ آب روان نباشد و نه کاریز وهمه غله ایشان بخس است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140). و غلۀ آنجا (غندجان) بخس باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). و غلۀ آنجا (خشت و کمارج) بعضی بخس است و بعضی باریاب. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). وهمه غله ایشان (کازرون) بخس باشد و اعتماد بر باران دارند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). محصولی که از مردم بازارنشین ستانند. (ناظم الاطباء)، آنچه عشاران بعد گرفتن صدقه بحیلۀ مزد گیرند. (ناظم الاطباء)، پول قلب ناسره. (برهان قاطع). پول قلب و ناسره. (ناظم الاطباء). زر قلب. زر ناسره. (غیاث اللغات)
پخج. پخش. پخت. پهن. کوفته.پهن شده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)، پست، پژمرده. (غیاث اللغات). - پخچ شدن، پهن شدن بر اثر ضربه ای. پهن و با زمین یکسان شدن چیزی با فشاری. بواسطۀ فشاری از صورت نخستین گشتن و به پهنی گرائیدن. پهن گشتن از زخمی یا زوری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم. منجیک. - پخچ کردن، پخج کردن. پهن کردن چیزی در زیر چیزی چون میوه پخته زیر پای. پخش کردن. یکسان کردن با: آن روی و ریش پرگه و پربلغم وخدو همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخچ. لبیبی. معاذاﷲ که من نالم ز چشمش (ظ: خشمش) وگر شمشیر یازد (ظ: بارد) ز آسمانش بیک پف خف توان کردن مر او را بیک لج پخچ هم کردن توانش. یوسف عروضی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن). اگر بر سر مرد زد در نبرد سر و قامتش با زمین پخچ کرد. عنصری. رخساره پخچ کرده و سوراخ در شکم از طعن و ضرب خصم تو به چون زر و گهر. کمال اسماعیل
پخج. پخش. پخت. پهن. کوفته.پهن شده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)، پست، پژمرده. (غیاث اللغات). - پخچ شدن، پهن شدن بر اثر ضربه ای. پهن و با زمین یکسان شدن چیزی با فشاری. بواسطۀ فشاری از صورت نخستین گشتن و به پهنی گرائیدن. پهن گشتن از زخمی یا زوری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : رفت برون میر رسیده فَرَم پخچ شده بوق و دریده علم. منجیک. - پخچ کردن، پخج کردن. پهن کردن چیزی در زیر چیزی چون میوه پخته زیر پای. پخش کردن. یکسان کردن با: آن روی و ریش پرگه و پربلغم وخدو همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخچ. لبیبی. معاذاﷲ که من نالم ز چشمش (ظ: خشمش) وگر شمشیر یازد (ظ: بارد) ز آسمانش بیک پف خف توان کردن مر او را بیک لج پخچ هم کردن توانش. یوسف عروضی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن). اگر بر سر مرد زد در نبرد سر و قامتش با زمین پخچ کرد. عنصری. رخساره پخچ کرده و سوراخ در شکم از طعن و ضرب خصم تو به چون زر و گهر. کمال اسماعیل
ریم آهن. (لغت فرس اسدی) (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا). چرک آهن. (آنندراج) (انجمن آرا) : دو مار به گزنده بر دو لب تو دوسان زآن قلیۀ چو طاعون زآن نان همچو نخچد. منجیک ترمذی. گر آهنگران شکر جود تو گویند به کوره درون زر شود جمله نخچد. شمس فخری (از جهانگیری و آنندراج و انجمن آرا). ، آن سنگ که حلاجان بدان برزنند تا درست گردد. (لغت فرس اسدی). رجوع به نخجد شود
ریم آهن. (لغت فرس اسدی) (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا). چرک آهن. (آنندراج) (انجمن آرا) : دو مار به گزنده بر دو لب تو دوسان زآن قلیۀ چو طاعون زآن نان همچو نخچد. منجیک ترمذی. گر آهنگران شکر جود تو گویند به کوره درون زر شود جمله نخچد. شمس فخری (از جهانگیری و آنندراج و انجمن آرا). ، آن سنگ که حلاجان بدان برزنند تا درست گردد. (لغت فرس اسدی). رجوع به نخجد شود
آن چیزی است که به سر دو ناخن گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گرفتن اندام باشد با دو سر ناخن یا دو سر انگشت دست، چنانکه به درد آید. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از جهانگیری). نخچل = نخچر = نخچیل. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). نشکنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری). و آن را نخچند نیز گفته اند. (آنندراج). نشگون. قرض: نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو رواست باری گر دل ببرد مونس راد. آغاجی (از اسدی). به سرانگشت زلف و نخچل چشم دهن تنگ غنچه خندان شد. شرف شفروه (از فرهنگ خطی) (آنندراج). از قفا بگذرد ز بس تیزی اگرش گیری از سرون نخچل. شمس فخری (از جهانگیری)
آن چیزی است که به سر دو ناخن گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گرفتن اندام باشد با دو سر ناخن یا دو سر انگشت دست، چنانکه به درد آید. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از جهانگیری). نخچل = نخچر = نخچیل. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). نشکنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری). و آن را نخچند نیز گفته اند. (آنندراج). نشگون. قرض: نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو رواست باری گر دل ببرد مونس راد. آغاجی (از اسدی). به سرانگشت زلف و نخچل چشم دهن تنگ غنچه خندان شد. شرف شفروه (از فرهنگ خطی) (آنندراج). از قفا بگذرد ز بس تیزی اگرش گیری از سرون نخچل. شمس فخری (از جهانگیری)
درازک یادست رانخش کردن، دست درازکردن: آن پادشاه نیست که دستوراوکند برناخوشی بمال کسان دست رانخش. (سوزنی لغ) یانخش بودن دست. درازبودن دست: دست شاعرنخش بودبصله سوزنی شاعریست دست نخش. (سوزنی لغ)
درازک یادست رانخش کردن، دست درازکردن: آن پادشاه نیست که دستوراوکند برناخوشی بمال کسان دست رانخش. (سوزنی لغ) یانخش بودن دست. درازبودن دست: دست شاعرنخش بودبصله سوزنی شاعریست دست نخش. (سوزنی لغ)