جدول جو
جدول جو

معنی نخچ - جستجوی لغت در جدول جو

نخچ
(نَ)
گیاهی مانند جاروب که زمین را بدان بروبند. (برهان قاطع) (از جهانگیری). گیاهی است که زمین را بدان روبند و جاروب کنند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نخج:
تا کند بارگاه او جاروب
مژۀ خویش مهر نخچ کند.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
نخچ
گیاهی درشت باشدکه خاک روبان بدان زمین روبندعلف جاروب: دست وکف پای پیران پرکلخج ریش پیران زردازبس دودنخج. (طیان لفااق. 70)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخچل
تصویر نخچل
وشگون، عمل گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن کسی با دو سر انگشت
نشگون، نشگنج، اشکنج، نخجل، نخجیل، نیلک
فرهنگ فارسی عمید
از درختان گرمسیری با تنۀ استوانه ای و بی شاخه و برگ های بزرگ و دارای بریدگی های عمیق، درخت خرما، تابوت، عماری، آرایش تابوت مرده، گل یا درخت مصنوعی که از موم یا کاغذ درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخب
تصویر نخب
نخبه ها، برگزیده ها، برگزیده از چیزها، کنایه از دانایان، باهوش ها، جمع واژۀ نخبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخج
تصویر نخج
گیاهی که از آن جارو درست می کنند، جارو، حربۀ نوک تیز، سیخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پخچ
تصویر پخچ
پخش شده، پهن، کوفته، له شده، برای مثال ز زیر گرز تو دانی که چون جهد دشمن / به چهره زرد و به تن پخچ گشته چون دینار (کمال الدین اسماعیل - ۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
(نُ خُ)
جمع واژۀ نخاع. رجوع به نخاع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چیزی که با کوبیدن پهن شود. (شعوری). بخیچ. (ناظم الاطباء). چون میوۀ پخته که پای بر سر آن نهی و هرچه بدان ماند، کور کردن چشم و برکندن آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کور کردن. لغتی است در بخص. (از اقرب الموارد). و رجوع به بخص شود، بیداد کردن بر کسی. (منتهی الارب) (از آنندراج). ظلم کردن کسی را. (ناظم الاطباء). ستم کردن. (از تاج العروس) و قوله تعالی: و لاتبخسوا الناس، ای لاتظلموهم. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ خِ)
تاب. (فرهنگ شعوری) ، زمینی که بی آب دادن برویاند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرعی که به آب باران زراعت شود. (از اقرب الموارد). زمینی که بر دهد بی آب دادن. (مهذب الاسماء). زمینی که با آب باران زراعت کنند. (از برهان قاطع). زمینی که بی آب دادن، به آب باران مزروع شود. للم. (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). زمینی که بی آب و پژمرده باشد و بباران سبز شود. دیم. (از انجمن آرا) (آنندراج) : و هیچ آب روان نباشد و نه کاریز وهمه غله ایشان بخس است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140). و غلۀ آنجا (غندجان) بخس باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). و غلۀ آنجا (خشت و کمارج) بعضی بخس است و بعضی باریاب. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). وهمه غله ایشان (کازرون) بخس باشد و اعتماد بر باران دارند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). محصولی که از مردم بازارنشین ستانند. (ناظم الاطباء)، آنچه عشاران بعد گرفتن صدقه بحیلۀ مزد گیرند. (ناظم الاطباء)، پول قلب ناسره. (برهان قاطع). پول قلب و ناسره. (ناظم الاطباء). زر قلب. زر ناسره. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پخج. پخش. پخت. پهن. کوفته.پهن شده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)، پست، پژمرده. (غیاث اللغات).
- پخچ شدن، پهن شدن بر اثر ضربه ای. پهن و با زمین یکسان شدن چیزی با فشاری. بواسطۀ فشاری از صورت نخستین گشتن و به پهنی گرائیدن. پهن گشتن از زخمی یا زوری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) :
رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم.
منجیک.
- پخچ کردن، پخج کردن. پهن کردن چیزی در زیر چیزی چون میوه پخته زیر پای. پخش کردن. یکسان کردن با:
آن روی و ریش پرگه و پربلغم وخدو
همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخچ.
لبیبی.
معاذاﷲ که من نالم ز چشمش (ظ: خشمش)
وگر شمشیر یازد (ظ: بارد) ز آسمانش
بیک پف خف توان کردن مر او را
بیک لج پخچ هم کردن توانش.
یوسف عروضی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخچ کرد.
عنصری.
رخساره پخچ کرده و سوراخ در شکم
از طعن و ضرب خصم تو به چون زر و گهر.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(نَ چَ)
ریم آهن. (لغت فرس اسدی) (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا). چرک آهن. (آنندراج) (انجمن آرا) :
دو مار به گزنده بر دو لب تو دوسان
زآن قلیۀ چو طاعون زآن نان همچو نخچد.
منجیک ترمذی.
گر آهنگران شکر جود تو گویند
به کوره درون زر شود جمله نخچد.
شمس فخری (از جهانگیری و آنندراج و انجمن آرا).
، آن سنگ که حلاجان بدان برزنند تا درست گردد. (لغت فرس اسدی). رجوع به نخجد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ چَ / نَ چُ)
آن چیزی است که به سر دو ناخن گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گرفتن اندام باشد با دو سر ناخن یا دو سر انگشت دست، چنانکه به درد آید. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از جهانگیری). نخچل = نخچر = نخچیل. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). نشکنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری). و آن را نخچند نیز گفته اند. (آنندراج). نشگون. قرض:
نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو
رواست باری گر دل ببرد مونس راد.
آغاجی (از اسدی).
به سرانگشت زلف و نخچل چشم
دهن تنگ غنچه خندان شد.
شرف شفروه (از فرهنگ خطی) (آنندراج).
از قفا بگذرد ز بس تیزی
اگرش گیری از سرون نخچل.
شمس فخری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(لَ خَ / لَ)
لخج. زاک سیاه رنگ رزان بود. (اوبهی). زاج سیاه و اشخارباشد که آن را قلیا گویند. (برهان). زاک زرد است چون با مازو جفت شود رنگ سیاه دهد. رجوع به لخج شود
لغت نامه دهخدا
(غَب ب)
دمیدن بز، یا عطسه مانندی برآوردن، یا آواز بینی چون آب اندازد، یا سخت دم زدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). نخیف. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
روان شدن آب در چوب و درآمدن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوچ
تصویر نوچ
چیز چسبناک بسبب شیرینی زیاد: دستم نوچ شده است، کاج
فرهنگ لغت هوشیار
رطوبت اندک نم: سنگ بی نمچ و آب بی زایش همچو نادان بود بارایش. (عنصری) توضیح در لفا اق. 68 و} 74 نمج {آمده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع نخبه، برگزیدگان کون، دروستگانی، مرد بد دل جمع نخبه: ازنخب ادب و غرردر ولطایف نکت... نصیبی کافی ووافرحاصل کرده
فرهنگ لغت هوشیار
درازک یادست رانخش کردن، دست درازکردن: آن پادشاه نیست که دستوراوکند برناخوشی بمال کسان دست رانخش. (سوزنی لغ) یانخش بودن دست. درازبودن دست: دست شاعرنخش بودبصله سوزنی شاعریست دست نخش. (سوزنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
نشکنج: نشان نخجل دارم زدوست بربازو رواست باری گردل ببردمونس داد. (آغاجی لفااق. 134) صحاح الفرس: رواست باری گردل ببرده است نگار
فرهنگ لغت هوشیار
نشکنج: نشان نخجل دارم زدوست بربازو رواست باری گردل ببردمونس داد. (آغاجی لفااق. 134) صحاح الفرس: رواست باری گردل ببرده است نگار
فرهنگ لغت هوشیار
نخجد: دومارگزنده به بردولب دوسال زان قلیه چون طاعون زان نان چونخچد. (منجیک. لفااق. 117) مرحوم دهخدابانظربه نسخه بدلهااین بیت را چنین تصحیح کرده اند: دوماربه گزنده بردولب تودوسان زان قلیه چوطاعون زان نان همچونخجد. درلغت فرس چا. اروپا. ص} 35 نخچذ {ودر رشیدی} نخچد {آمده. نخجد: دومارگزنده به بردولب دوسال زان قلیه چون طاعون زان نان چونخچد. (منجیک. لفااق. 117) مرحوم دهخدابانظربه نسخه بدلهااین بیت را چنین تصحیح کرده اند: دوماربه گزنده بردولب تودوسان زان قلیه چوطاعون زان نان همچونخجد. درلغت فرس چا. اروپا. ص} 35 نخچذ {ودر رشیدی} نخچد {آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخچ
تصویر پخچ
پهن پهن شده کوفته پخ پخش پخج، پژمرده، پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کخچ
تصویر کخچ
کخج: (دست و پای و روی خوبان پر کلخچ روی پیران (ریش بیرون) زود از بس دود کخچ)
فرهنگ لغت هوشیار
زاج سیاه که رنگرزان بکار برند اشخار: بینی آن زلفینکان چون چنبری بالابخم (بالای خم. دهخدا) کش بلخج اندر زنی ایدون شود چون آبنوس. (طیان لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی درشت باشدکه خاک روبان بدان زمین روبندعلف جاروب: دست وکف پای پیران پرکلخج ریش پیران زردازبس دودنخج. (طیان لفااق. 70)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخل
تصویر نخل
درخت خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمچ
تصویر نمچ
((نَ))
نم، رطوبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوچ
تصویر نوچ
چسبناک، چسبناکی ناشی از شیرینی، کاج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخل
تصویر نخل
((نَ))
درخت خرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخچ
تصویر رخچ
((رُ))
فرق سر، تارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پخچ
تصویر پخچ
((پَ))
ضعیف شدن، رنجور و غمگین شدن، پژمرده، ناقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخل
تصویر نخل
خرمابن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخش
تصویر نخش
برهان
فرهنگ واژه فارسی سره