جدول جو
جدول جو

معنی نخجیربان - جستجوی لغت در جدول جو

نخجیربان
شکاربان، شکارچی، صیاد
تصویری از نخجیربان
تصویر نخجیربان
فرهنگ فارسی عمید
نخجیربان
(نَ)
صیاد. شکارچی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخجیرگاه
تصویر نخجیرگاه
سرزمینی که در آن شکار فراوان باشد، جای شکار کردن، شکارگاه، شکارستان، صیدگاه، متصیّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیربانی
تصویر نخجیربانی
صیادی، برای مثال درخت افکن بود کم زندگانی / به درویشی کشد نخجیربانی (نظامی۲ - ۳۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرگان
تصویر نخجیرگان
شکارچی، در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو بر نخجیرگان تدبیر کردی / بسی چون زهره را نخجیر کردی (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرزن
تصویر نخجیرزن
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، شکارگیر، صیدبند، نخجیروال، قانص، نخجیرگیر، متصیّد، صیدگر، نخجیرگان، صیّاد، صیدافکن، نخجیرگر، شکارگر، حابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیروال
تصویر نخجیروال
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، حابل، صیّاد، صیدگر، نخجیرگان، نخجیرگر، قانص، نخجیرزن، صیدبند، صیدافکن، نخجیرگیر، متصیّد، شکارگیر، شکارگر
شکاربان برای مثال نخجیروالان این ملک را / شاگرد باشد فزون ز بهرام (فرخی - ۲۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجیربان
تصویر زنجیربان
زندانبانی که زندانیان را بند و زنجیر می کند
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
نام نوائی است از موسیقی که باربد مصنف آن است. (از جهانگیری). نام لحن آخر است از جملۀ سی لحن باربد، و آن را نخچیرگانی هم خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). نام لحن بیست وهفتم است از الحان باربد. (حاشیۀ برهان قاطع معین). و نیز رجوع به مجلۀ موسیقی سال 2 شمارۀ 2 ص 3 و 4 شود:
چو بر نخچیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را زنجیر کردی.
نظامی.
، نام نوائی است از موسیقی. (از برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ جیرْ)
مرد شکاری. شکارکننده. (انجمن آرا). مرد شکارکننده. شکارچی. صیاد. (فرهنگ خطی) ، نخجیرانگیز. (فرهنگ اسدی) (اوبهی). آهوگردان. حشرت. (یادداشت مؤلف) :
نخجیروالان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام.
فرخی (از اسدی).
و رجوع به نخچیروال شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکارگاه. (ناظم الاطباء). شواهدذیل نخچیرگاه ذکر شده است. رجوع به نخچیرگاه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکار. صید. (یادداشت مؤلف) :
اگر شاهم کند همداستانی
کنم یک چند گه نخجیرگانی.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(دُ بِ هََ اَ)
شکاربان. و رجوع به نخجیروان شود:
نخجیرداران این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
شکاری. نخجیرکننده:
رها کن به نخجیر این کبک باز
بترس از عقابان نخجیرساز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جمع واژۀ نخچیر. (از آنندراج)،
{{اسم خاص}} خسرو پرویز که دارالملک در کورۀ خسروخره و مدین داشته شهری در آن حدود بساخت و در آن قصری از سنگ سیاه قریب یکصد ذرع ارتفاع (بساخت) که در آن چنان حجاری کرده بودند که درز بر سنگ ها دریافته نمی شود و هر کس گمان می برد که یکپارچه سنگ است که در آن طاق و ایوان و رواقهای متعدد ساخته اند، و در آن حوالی باغی بنیاد نهاد که یکهزار درخت انگور غرس شده بود و آن را کرمستان یعنی انگورستان نام کرده بود که مرکب از پارسی و تازی است وبه قدر دو فرسنگ در دو فرسنگ باغ وحشی بعد از هفت سال مواظبت آباد نمود که هر گونه شکاری در آن ممکن بودی و به آسانی شکار نمودی. روزی در آن شکارگاه با شیرین و باربد شکار و جشنی کرد و صوت موسوم به نخچیران در آن روز اختراع باربد بود و باربد مورد انعام و اکرام گردید، و آن شهر اکنون مشهور به کرمانشاهان است که شاهان در آن روز در آنجا حضور یافتند. (انجمن آرا از معجم البلدان) (آنندراج). رجوع به نخچیرگان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
در اصل اسم خازن کسری است و نیز اسم ناحیتی است از نواحی قهستان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ بِ هََ زَ)
شکارچی. صیاد. نخجیرافکن:
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش تیرزن.
سعدی.
و ایشان (خرخیزیان) آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند و خداوندان خیمه و خرگاهند و شکار کنند و نخجیرزنند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(نَ چیرْ)
مرد شکاری. شکارانداز. نخچیروال. (ناظم الاطباء). رجوع به نخچیروال شود
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ رِ نَ)
مزار پیرعمر نخجیربان، مزار و موضعی به صحرای مرید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 481)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکارچی. صیاد. قناص وحوش. (یادداشت مؤلف) :
تو خود دانی که ویرو چون جوان است
به دشت و کوه بر نخجیرگان است.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(نَ جیرْ)
مرد شکاری. شکارانداز. (جهانگیری) :
در آن هفته نخجیروانی ز دشت
بدان سو که جرماس بد برگذشت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نُ خَ)
دهی است از دهستان نیمور بخش حومه شهرستان محلات، در 15 هزارگزی مشرق محلات و 5 هزارگزی شمال جادۀ شوسۀ دلیجان به خمین، بر ساحل رودخانه در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 600 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه لعل بار و رود قم و محصولش غلات و پنبه و میوۀ صیفی و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
صید. صیادی. شکار کردن. شکارچی گری:
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی.
نظامی.
در این دشت نخجیربانی کنم
به رسم ددان زندگانی کنم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
صیادی شکارکردن صید: درخت افکن بودکم زندگانی بدرویشی کشدنخچیربانی. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیروان
تصویر نخچیروان
شکارافکن شکارانداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیربان
تصویر نخچیربان
شکارکننده صیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیروان
تصویر نخچیروان
((نَ))
شکارچی، صیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنجیربان
تصویر زنجیربان
زندانبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخجیرزن
تصویر نخجیرزن
((~. زَ))
شکارچی، صیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخجیرگان
تصویر نخجیرگان
نخچیرگان، نام لحن آخر از سی لحن باربد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخجیرگاه
تصویر نخجیرگاه
شکارگاه
فرهنگ فارسی معین
شکارافکن، شکارچی، صیاد، نخجیربان، نخجیرزن، نخجیرساز، نخجیرگر، نخجیرگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد