دانایی و آگاهی داشتن، گمان کردن، پنداشتن، به حساب آوردن، برای مثال گر از پیوند او فخریت نبود / چنین دانم که هم عاری نباشد (انوری - ۸۲۰) تشخیص دادن، برای مثال شب و روز در بحر سودا و سوز / ندانند زآشفتگی شب ز روز (سعدی۲ - ۲۰۸) شناختن، توانستن
دانایی و آگاهی داشتن، گمان کردن، پنداشتن، به حساب آوردن، برای مِثال گر از پیوند او فخریت نبوَد / چنین دانم که هم عاری نباشد (انوری - ۸۲۰) تشخیص دادن، برای مِثال شب و روز در بحر سودا و سوز / ندانند زآشفتگی شب ز روز (سعدی۲ - ۲۰۸) شناختن، توانستن
تمییز کردن. تمییز دادن. تشخیص دادن. بازشناختن: فرق گذاشتن میان دوچیز: حاسد امروز چنین متواری گشتشت و خموش دی همی باز ندانستمی از دابشلیم. (ابوحنیفۀ اسکافی از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 384). سخنهای من چون شنیدی بورز مگر بازدانی ز ناارز، ارز. فردوسی. سری کش نباشد ز مغز آگهی نه از بدتری بازداند بهی. فردوسی. جهان یکسره گشت چون پر زاغ ندانست کس باز هامون ز راغ. فردوسی. نداند همی مردم از رنج و آز یکی دشمنی را ز فرزند باز. فردوسی. بدرد دل و مغزتان از نهیب بلندی ندانید باز از نشیب. فردوسی. رباید همی این از آن آن از این ز نفرین ندانند باز آفرین. فردوسی. چشم درست باز نداند میان خون خاک و خس حصار ز قنبیل و از بقم. فرخی. زان می ناب که تا داری بر دست چراغ بازدانستنشان از هم دشوار بود. منوچهری. گروهی آنک ندانند باز سیم از سرب همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند. قریعالدهر (از فرهنگ اسدی). جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین حقا که هیچ بازندانستم از زکاب. بهرامی. هر چه کنون هست زمرد مثال بازنداند خرد از کهرباش. ناصرخسرو. سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن پند را بازندانی ز لباسات و فریب. ناصرخسرو. نه زشتی بازدانستم ز خوبی نه خرما باز دانستم ز اخگر. ناصرخسرو. متنبی نکو همی گوید بازدانید فربهی ز آماس. مسعودسعد. لار از لات بازندانی به کوی دین زیباتر از پریست به بزم اندرون ولیک در رزمگه ندانی باز از هریمنش. سوزنی. گر بی چراغ عقل روی راه انبیا. خاقانی. آنکه عیب از هنر نداند باز زو هنرمند کی پذیرد ساز. نظامی. بس زبون وسوسه باشی دلا گر طرب را بازدانی از بلا. مولوی. تو معسر از میسر بازدان عاقبت بنگر جمال این و آن. مولوی. هر که را در جان خدا بنهد محک هر یقین را بازداند او ز شک. مولوی. کنونت بمهر آمدم پیشباز نمیدانمت از بداندیش باز. سعدی (بوستان). ، پستان بند زنان. (آنندراج). و رجوع به بازرنگ شود
تمییز کردن. تمییز دادن. تشخیص دادن. بازشناختن: فرق گذاشتن میان دوچیز: حاسد امروز چنین متواری گشتشت و خموش دی همی باز ندانستمی از دابشلیم. (ابوحنیفۀ اسکافی از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 384). سخنهای من چون شنیدی بورز مگر بازدانی ز ناارز، ارز. فردوسی. سری کش نباشد ز مغز آگهی نه از بدتری بازداند بهی. فردوسی. جهان یکسره گشت چون پر زاغ ندانست کس باز هامون ز راغ. فردوسی. نداند همی مردم از رنج و آز یکی دشمنی را ز فرزند باز. فردوسی. بدرد دل و مغزتان از نهیب بلندی ندانید باز از نشیب. فردوسی. رباید همی این از آن آن از این ز نفرین ندانند باز آفرین. فردوسی. چشم درست باز نداند میان خون خاک و خس حصار ز قنبیل و از بقم. فرخی. زان می ناب که تا داری بر دست چراغ بازدانستنشان از هم دشوار بود. منوچهری. گروهی آنک ندانند باز سیم از سرب همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند. قریعالدهر (از فرهنگ اسدی). جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین حقا که هیچ بازندانستم از زکاب. بهرامی. هر چه کنون هست زمرد مثال بازنداند خرد از کهرباش. ناصرخسرو. سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن پند را بازندانی ز لباسات و فریب. ناصرخسرو. نه زشتی بازدانستم ز خوبی نه خرما باز دانستم ز اخگر. ناصرخسرو. متنبی نکو همی گوید بازدانید فربهی ز آماس. مسعودسعد. لار از لات بازندانی به کوی دین زیباتر از پریست به بزم اندرون ولیک در رزمگه ندانی باز از هریمنش. سوزنی. گر بی چراغ عقل روی راه انبیا. خاقانی. آنکه عیب از هنر نداند باز زو هنرمند کی پذیرد ساز. نظامی. بس زبون وسوسه باشی دلا گر طرب را بازدانی از بلا. مولوی. تو معسر از میسر بازدان عاقبت بنگر جمال این و آن. مولوی. هر که را در جان خدا بنهد محک هر یقین را بازداند او ز شک. مولوی. کنونت بمهر آمدم پیشباز نمیدانمت از بداندیش باز. سعدی (بوستان). ، پستان بند زنان. (آنندراج). و رجوع به بازرنگ شود
نشانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشاستن. (حاشیۀ برهان چ معین) : اکنون که بدانستم چندان که بدانستم مهر تو نشانستم از مات سلام اﷲ. مولوی. ، نصب کردن. نشستن کنانیدن. (از ناظم الاطباء). رجوع به نشانستن و نشانیدن شود
نشانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشاستن. (حاشیۀ برهان چ معین) : اکنون که بدانستم چندان که بدانستم مهر تو نشانستم از مات سلام اﷲ. مولوی. ، نصب کردن. نشستن کنانیدن. (از ناظم الاطباء). رجوع به نشانستن و نشانیدن شود
ناحیه ایست به اتازونی (کنتوکی) ، مساحت آن 5700 هزار گز مربع و دارای 8000 سکنه. کرسی آن برنسویل و غار مشهور به ماموت در این ناحیه است. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان کلمه ادمنسون شود، از شدت گرما بجوش زدن نزدیک گشتن
ناحیه ایست به اتازونی (کنتوکی) ، مساحت آن 5700 هزار گز مربع و دارای 8000 سکنه. کرسی آن برُنسویل و غار مشهور به ماموت در این ناحیه است. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان کلمه ادمنسون شود، از شدت گرما بجوش زدن نزدیک گشتن
جهل. مقابل دانستن. رجوع به دانستن شود، تمیز ناکردن. تشخیص ندادن. فرق ناکردن: حرام را چو ندانستمی همی ز حلال چو سرو قامت من در حریر بود و حلل. ناصرخسرو. به هشیاری می از ساغر توانستم جدا کردن کنون از غایت مستی می از ساغر نمی دانم. عطار. - بازندانستن: پدرم آن بداندیشۀ زودساز نهان ز آشکارت ندانست باز. فردوسی (شاهنامه 377/43)
جهل. مقابل دانستن. رجوع به دانستن شود، تمیز ناکردن. تشخیص ندادن. فرق ناکردن: حرام را چو ندانستمی همی ز حلال چو سرو قامت من در حریر بود و حلل. ناصرخسرو. به هشیاری می از ساغر توانستم جدا کردن کنون از غایت مستی می از ساغر نمی دانم. عطار. - بازندانستن: پدرْم آن بداندیشۀ زودساز نهان ز آشکارت ندانست باز. فردوسی (شاهنامه 377/43)