جدول جو
جدول جو

معنی بازدانستن

بازدانستن((نِ تَ))
تشخیص دادن، از هم تمیز دادن
تصویری از بازدانستن
تصویر بازدانستن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بازدانستن

بازدانستن

بازدانستن
تحقیق کردن و اطلاع یافتن، معلوم کردن، مطلع شدن، فهمیدن
تمیز دادن
بازدانستن
فرهنگ فارسی عمید

بازدانستن

بازدانستن
تمییز کردن. تمییز دادن. تشخیص دادن. بازشناختن: فرق گذاشتن میان دوچیز:
حاسد امروز چنین متواری گشتشت و خموش
دی همی باز ندانستمی از دابشلیم.
(ابوحنیفۀ اسکافی از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 384).
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.
فردوسی.
سری کش نباشد ز مغز آگهی
نه از بدتری بازداند بهی.
فردوسی.
جهان یکسره گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز راغ.
فردوسی.
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز.
فردوسی.
بدرد دل و مغزتان از نهیب
بلندی ندانید باز از نشیب.
فردوسی.
رباید همی این از آن آن از این
ز نفرین ندانند باز آفرین.
فردوسی.
چشم درست باز نداند میان خون
خاک و خس حصار ز قنبیل و از بقم.
فرخی.
زان می ناب که تا داری بر دست چراغ
بازدانستنشان از هم دشوار بود.
منوچهری.
گروهی آنک ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.
قریعالدهر (از فرهنگ اسدی).
جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین
حقا که هیچ بازندانستم از زکاب.
بهرامی.
هر چه کنون هست زمرد مثال
بازنداند خرد از کهرباش.
ناصرخسرو.
سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن
پند را بازندانی ز لباسات و فریب.
ناصرخسرو.
نه زشتی بازدانستم ز خوبی
نه خرما باز دانستم ز اخگر.
ناصرخسرو.
متنبی نکو همی گوید
بازدانید فربهی ز آماس.
مسعودسعد.
لار از لات بازندانی به کوی دین
زیباتر از پریست به بزم اندرون ولیک
در رزمگه ندانی باز از هریمنش.
سوزنی.
گر بی چراغ عقل روی راه انبیا.
خاقانی.
آنکه عیب از هنر نداند باز
زو هنرمند کی پذیرد ساز.
نظامی.
بس زبون وسوسه باشی دلا
گر طرب را بازدانی از بلا.
مولوی.
تو معسر از میسر بازدان
عاقبت بنگر جمال این و آن.
مولوی.
هر که را در جان خدا بنهد محک
هر یقین را بازداند او ز شک.
مولوی.
کنونت بمهر آمدم پیشباز
نمیدانمت از بداندیش باز.
سعدی (بوستان).
، پستان بند زنان. (آنندراج). و رجوع به بازرنگ شود
لغت نامه دهخدا

بازمانستن

بازمانستن
مانستن. شباهت داشتن:
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانند به آن دیگران.
نظامی
لغت نامه دهخدا

وا دانستن

وا دانستن
باز شناختن تشخیص دادن: (گر بضاعت دار شرعی سود بشناس از زبان ور عروس آرای فرعی خلعه وا دان از کفن) (اثیر اخسیکتی)
وا دانستن
فرهنگ لغت هوشیار

بازدانگان

بازدانگان
دسته ای از گیاهان دانه دار با برگ های سوزنی که دانۀ آن ها بر روی فلس هایی تشکیل می شود، عریان البذور
فرهنگ فارسی عمید

بازدانگان

بازدانگان
جَمعِ واژۀ بازدانه. عریان البذور. گیاهانی که تخمک و دانه هایشان برهنه است، یعنی در تخمدان یا برون بری (پوش میوۀ حاصل از جدار تخمدان در رسیدن، مثل پوست گندم) قرار ندارد. مانند کاج و سرو و امثال آنها. (اندام شناسی پارسا ص 119 فهرست). بازدانگان حدفاصل بین نهاندانگان و نهانزادان میباشند. (گیاه شناسی ثابتی ص 296 و 417)
لغت نامه دهخدا