نام یکی از دهستانهای بخش رضوانده (رضوانشهر) منطقۀ طالشدولاب شهرستان خمسۀ طوالش است. این دهستان بین دهستانهای خشابر - پره سر - گیل دولاب واقع و راه شوسۀ بندر انزلی به آستارا تقریباً از وسط آن می گذرد. میانده از ده آبادی تشکیل شده و در حدود 3500 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن، واقع در 5هزارگزی شمال صومعه سرا با 1444 تن سکنه. آب آن از رود ماسوله و استخر و راه آن مالرو است. یک بقعۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نام یکی از دهستانهای بخش رضوانده (رضوانشهر) منطقۀ طالشدولاب شهرستان خمسۀ طوالش است. این دهستان بین دهستانهای خشابر - پره سر - گیل دولاب واقع و راه شوسۀ بندر انزلی به آستارا تقریباً از وسط آن می گذرد. میانده از ده آبادی تشکیل شده و در حدود 3500 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن، واقع در 5هزارگزی شمال صومعه سرا با 1444 تن سکنه. آب آن از رود ماسوله و استخر و راه آن مالرو است. یک بقعۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نعت فاعلی از ریختن و ریزیدن. ریزان: ماء ساکب، آب ریزنده. دمع ساکب، اشک ریزنده. (یادداشت مؤلف). سحابه هموم، ابر ریزنده. (منتهی الارب) ، جاری شونده: بیامد نشست او به زرینه تخت بسر برش ریزنده مشک از درخت. فردوسی. ارسطو به ساغر فلاطون به جام می خام ریزنده بر خون خام. نظامی. بهترین قلقطار آنست که نازک باشد و ریزنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - ریزنده خون، ریزندۀ خون. خونخوار. خونریز. (از یادداشت مؤلف) : همی کرم خوانی به جرم اندرون یکی دیوجنگ است ریزنده خون. فردوسی. همی رفت با نیکدل رهنمون بدان بیشۀ گرگ ریزنده خون. فردوسی. - ریزندۀ خون، قاتل. کشنده. (یادداشت مؤلف) : چنان دان که ریزندۀ خون شاه جز آتش نبیند به فرجام گاه. فردوسی. به لشکرگه آمد که ارجاسب بود که ریزندۀ خون لهراسب بود. فردوسی. ، متلاشی شده. ریزریزشده: ورا پاسخ این بد که ریزنده باد زبان و لب و دست و پای قباد. فردوسی
نعت فاعلی از ریختن و ریزیدن. ریزان: ماء ساکب، آب ریزنده. دمع ساکب، اشک ریزنده. (یادداشت مؤلف). سحابه هموم، ابر ریزنده. (منتهی الارب) ، جاری شونده: بیامد نشست او به زرینه تخت بسر برش ریزنده مشک از درخت. فردوسی. ارسطو به ساغر فلاطون به جام می خام ریزنده بر خون خام. نظامی. بهترین قلقطار آنست که نازک باشد و ریزنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - ریزنده خون، ریزندۀ خون. خونخوار. خونریز. (از یادداشت مؤلف) : همی کرم خوانی به جرم اندرون یکی دیوجنگ است ریزنده خون. فردوسی. همی رفت با نیکدل رهنمون بدان بیشۀ گرگ ریزنده خون. فردوسی. - ریزندۀ خون، قاتل. کشنده. (یادداشت مؤلف) : چنان دان که ریزندۀ خون شاه جز آتش نبیند به فرجام گاه. فردوسی. به لشکرگه آمد که ارجاسب بود که ریزندۀ خون لهراسب بود. فردوسی. ، متلاشی شده. ریزریزشده: ورا پاسخ این بد که ریزنده باد زبان و لب و دست و پای قباد. فردوسی
آنکه آمیزد، خلط. خالط. لابک. خوش معاشرت. خواهان معاشرت. آمیزگار: و مردمانیند [خلخیان] بمردم نزدیک و خوش خو و آمیزنده. (حدودالعالم). ولوالح شهری است خرّم... با آب روان و مردمان آمیزنده. (حدودالعالم). و [چگلیان] مردمانی نیک طبعند و آمیزنده و مهربان. (حدودالعالم). دینور، شهره ژور، شهرهائی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده. (حدودالعالم). و آمیزنده ترین مردمان اند [اهل خراسان] اندرین ناحیت [ناحیت سودان] . (حدودالعالم). سغد، ناحیتی است... با آبهای روان... و مردمانی مهماندار و آمیزنده. (حدودالعالم)
آنکه آمیزد، خلط. خالط. لابک. خوش معاشرت. خواهان معاشرت. آمیزگار: و مردمانیند [خلخیان] بمردم نزدیک و خوش خو و آمیزنده. (حدودالعالم). ولوالح شهری است خرّم... با آب روان و مردمان آمیزنده. (حدودالعالم). و [چگلیان] مردمانی نیک طبعند و آمیزنده و مهربان. (حدودالعالم). دینور، شهره ژور، شهرهائی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده. (حدودالعالم). و آمیزنده ترین مردمان اند [اهل خراسان] اندرین ناحیت [ناحیت سودان] . (حدودالعالم). سغد، ناحیتی است... با آبهای روان... و مردمانی مهماندار و آمیزنده. (حدودالعالم)