جدول جو
جدول جو

معنی میزنده - جستجوی لغت در جدول جو

میزنده(زَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از میزیدن. بول کننده. ادرارکننده. شاشنده. که بشاشد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
(دخترانه)
شایسته، سزاوار، زیبا، آراسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیزنده
تصویر لیزنده
آنکه لیز بخورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیزنده
تصویر آمیزنده
آمیخته کننده، آمیزش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزنده
تصویر ریزنده
کسی که چیزی را بر زمین یا از ظرفی به ظرف دیگر جاری می کند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ زَ دَ / دِ)
کوزۀ آبخوری. (آنندراج) (برهان). کوزۀ آب. غلغلک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ دَ /دِ)
مکنده. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). مزه کننده. چشنده. رجوع به مزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
نام یکی از دهستانهای بخش رضوانده (رضوانشهر) منطقۀ طالشدولاب شهرستان خمسۀ طوالش است. این دهستان بین دهستانهای خشابر - پره سر - گیل دولاب واقع و راه شوسۀ بندر انزلی به آستارا تقریباً از وسط آن می گذرد. میانده از ده آبادی تشکیل شده و در حدود 3500 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن، واقع در 5هزارگزی شمال صومعه سرا با 1444 تن سکنه. آب آن از رود ماسوله و استخر و راه آن مالرو است. یک بقعۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَدَ / دِ)
نعت فاعلی از مردن. که بمیرد. (یادداشت مؤلف) : مائت، میرنده که به مردن نزدیک گشته. میت (م ی ی ) ، مرده که هنوز نمرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
لیزخورنده. سرخورنده. که لغزد. لغزنده بر چیزی
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ دَ /دِ)
جماع کننده. نعت فاعلی است از مرزیدن. (ازفرهنگ فارسی معین). و رجوع به مرز و مرزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از بیختن. (یادداشت مؤلف). که بیزد. کسی که چیزی را غربال کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از ریختن و ریزیدن. ریزان: ماء ساکب، آب ریزنده. دمع ساکب، اشک ریزنده. (یادداشت مؤلف). سحابه هموم، ابر ریزنده. (منتهی الارب) ، جاری شونده:
بیامد نشست او به زرینه تخت
بسر برش ریزنده مشک از درخت.
فردوسی.
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
می خام ریزنده بر خون خام.
نظامی.
بهترین قلقطار آنست که نازک باشد و ریزنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ریزنده خون، ریزندۀ خون. خونخوار. خونریز. (از یادداشت مؤلف) :
همی کرم خوانی به جرم اندرون
یکی دیوجنگ است ریزنده خون.
فردوسی.
همی رفت با نیکدل رهنمون
بدان بیشۀ گرگ ریزنده خون.
فردوسی.
- ریزندۀ خون، قاتل. کشنده. (یادداشت مؤلف) :
چنان دان که ریزندۀ خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه.
فردوسی.
به لشکرگه آمد که ارجاسب بود
که ریزندۀ خون لهراسب بود.
فردوسی.
، متلاشی شده. ریزریزشده:
ورا پاسخ این بد که ریزنده باد
زبان و لب و دست و پای قباد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
کسی که گمیز میکند. شاش کننده. بول کننده
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
آنکه آمیزد، خلط. خالط. لابک. خوش معاشرت. خواهان معاشرت. آمیزگار: و مردمانیند [خلخیان] بمردم نزدیک و خوش خو و آمیزنده. (حدودالعالم). ولوالح شهری است خرّم... با آب روان و مردمان آمیزنده. (حدودالعالم). و [چگلیان] مردمانی نیک طبعند و آمیزنده و مهربان. (حدودالعالم). دینور، شهره ژور، شهرهائی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده. (حدودالعالم). و آمیزنده ترین مردمان اند [اهل خراسان] اندرین ناحیت [ناحیت سودان] . (حدودالعالم). سغد، ناحیتی است... با آبهای روان... و مردمانی مهماندار و آمیزنده. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
کسی که می بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزنده
تصویر مزنده
مزه کننده، مکنده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بمیرد فانی: ازثری تا باوج چرخ اثیار همه میرنده اند دون و امیر. (حدیقه)، جمع میرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزنده
تصویر مرزنده
جماع کننده جمع مرزندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
دارای ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزنده
تصویر لیزنده
آنکه لیز خورد سرنده سرخورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزنده
تصویر خیزنده
جهنده جست زننده، آنکه از زمین بلند شود و بپا ایستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
اسم بیختن، کسی که چیزی را غربال کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیزنده
تصویر آمیزنده
آنکه آمیزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیزنده
تصویر گمیزنده
شاش کننده ادرار کننده، جمع گمیزندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
((زَ دِ))
غربال کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرزنده
تصویر مرزنده
((مُ زَ دَ یا دِ))
جماع کننده، جمع مرزندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
نفیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
خیاط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیرنده
تصویر دیرنده
بادوام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گمیزنده
تصویر گمیزنده
حلال
فرهنگ واژه فارسی سره
فانی، میرا، هالک
متضاد: حی، زنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع کلارستاق چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع کرم ها
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع ناتل رستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی