شاشیدن که کمیزیدن نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). شاشیدن و بول کردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). بول کردن. ادرار کردن. شاش کردن. شاشیدن. آب تاختن، مصدر دیگر آن میزش و میزیدن است. (یادداشت مؤلف). به معنی بول کردن باشد. (فرهنگ جهانگیری) : پلنگ هجر چون زد پنجه بر من چو موش از بام بر من میخت ایام. عمیدلوبکی. ، دفع فضول (غایط) از مخرج. استفراغ غائط. (یادداشت مؤلف). رجوع به میزیدن شود
شاشیدن که کمیزیدن نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). شاشیدن و بول کردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). بول کردن. ادرار کردن. شاش کردن. شاشیدن. آب تاختن، مصدر دیگر آن میزش و میزیدن است. (یادداشت مؤلف). به معنی بول کردن باشد. (فرهنگ جهانگیری) : پلنگ هجر چون زد پنجه بر من چو موش از بام بر من میخت ایام. عمیدلوبکی. ، دفع فضول (غایط) از مخرج. استفراغ غائط. (یادداشت مؤلف). رجوع به میزیدن شود
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مِثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر جاری کردن مایع یا هر چیز سیال کنایه از وارد کردن پول به حساب، واریز کردن داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص پوسیدن، تجزیه شدن جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، کنایه از به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، کنایه از از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، کنایه از به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر جاری کردن مایع یا هر چیز سیال کنایه از وارد کردن پول به حساب، واریز کردن داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص پوسیدن، تجزیه شدن جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، کنایه از به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، کنایه از از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، کنایه از به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، چیزی را غربال کردن، چیزی را از موبیز رد کردن، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، چیزی را غربال کردن، چیزی را از موبیز رد کردن، سَرَند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پَرویختن
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زمردین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
درهم کردن. مزج. خلط. خُلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بَکْل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اِشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خَشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [مَنیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمْشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زُمْرُدین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
از: گمیخ (= گمیز (ه م)) + تن (پسوند مصدری، پهلوی گومختن (مخلوط کردن) ، ایرانی باستان ظاهراً وی میک، سانسکریت میکش. جزء اول پیشوند است بمعنی بد، ضد و جزء دوم بمعنی آمیختن لغتاً، یعنی بد آمیختن. مخلوط کردن. قاتی کردن. پیشاب ریختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
از: گمیخ (= گمیز (هَ م)) + تن (پسوند مصدری، پهلوی گومختن (مخلوط کردن) ، ایرانی باستان ظاهراً وی میک، سانسکریت میکش. جزء اول پیشوند است بمعنی بد، ضد و جزء دوم بمعنی آمیختن لغتاً، یعنی بد آمیختن. مخلوط کردن. قاتی کردن. پیشاب ریختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
پیچیدنلف: چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبیدروی ازو بگردانیدو ترک را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کردند، توزیع کردن افشاندن: ز بالا پریشان درم ریختند ز مشک و ز عنبر همی پیختند. (شا. بخ 2440 8)
پیچیدنلف: چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبیدروی ازو بگردانیدو ترک را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کردند، توزیع کردن افشاندن: ز بالا پریشان درم ریختند ز مشک و ز عنبر همی پیختند. (شا. بخ 2440 8)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)