جدول جو
جدول جو

معنی میختن - جستجوی لغت در جدول جو

میختن
شاشیدن، گمیختن، ادرار کردن، چامیدن، شاش زدن، میزیدن، گمیز کردن، گمیزیدن، شاشدن، شاریدن
تصویری از میختن
تصویر میختن
فرهنگ فارسی عمید
میختن(صَ کَ دَ)
شاشیدن که کمیزیدن نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). شاشیدن و بول کردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). بول کردن. ادرار کردن. شاش کردن. شاشیدن. آب تاختن، مصدر دیگر آن میزش و میزیدن است. (یادداشت مؤلف). به معنی بول کردن باشد. (فرهنگ جهانگیری) :
پلنگ هجر چون زد پنجه بر من
چو موش از بام بر من میخت ایام.
عمیدلوبکی.
، دفع فضول (غایط) از مخرج. استفراغ غائط. (یادداشت مؤلف). رجوع به میزیدن شود
لغت نامه دهخدا
میختن
شاشیدن بول کردن
تصویری از میختن
تصویر میختن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیختن
تصویر پیختن
در هم پیچیدن، پیچیدن، برای مثال همه طومارها به هم درپیخت / داد تا پیک پیش خسرو ریخت (نظامی۴ - ۷۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیختن
تصویر هیختن
آهیختن، کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن
رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷)
نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر
جاری کردن مایع یا هر چیز سیال
کنایه از وارد کردن پول به حساب، واریز کردن
داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص
پوسیدن، تجزیه شدن
جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت،
قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت،
کنایه از به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند،
کنایه از از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت،
افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش،
کنایه از به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، چیزی را غربال کردن، چیزی را از موبیز رد کردن، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گمیختن
تصویر گمیختن
آمیخته کردن، مخلوط کردن
شاشیدن، چامیدن، شاشدن، گمیزیدن، شاش زدن، ادرار کردن، میزیدن، گمیز کردن، شاریدن، میختن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
شایستۀ میختن. لایق میختن. شاشیدنی. (از یادداشت مؤلف). رجوع به میختن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ دَ)
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب:
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرم نه تخت...
مگر تخمۀ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن دوده با این نژاد.
فردوسی.
بدو گفت داروچرا ریختی
چو با رنج آن را بیامیختی ؟
فردوسی.
از او پاک تریاکها برگزید
بیامیخت دارو چنان چون سزید
چو شب تیره شد از نوشته بجست
بیامیخت داروی کاهش، درست.
فردوسی.
بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.
فردوسی.
دو جنگی بدانسان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند.
فردوسی.
دو لشکر بجنگ اندر آویختند
همه یک بدیگر درآمیختند.
فردوسی.
کشیدند شمشیر و گرز آن سران
برآمیخت با هم سپاه گران.
فردوسی.
بدوگفت این چیست کانگیختی
که با شهد حنظل بیامیختی ؟
فردوسی.
ددیگر که پرسیدی از چهر من
بیامیخت با جان تو مهر من.
فردوسی.
آب و آتش بهم نیامیزد
بالوایه ز خاک بگریزد.
عنصری.
سر و مغزش آمیخت با خون و خاک
شد آن جانور کوه جنگی، هلاک.
اسدی.
دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان).
تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا)
ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند.
کمال خجند.
، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم).
چنان بد که او شب نخفتی بسی
بیامیختی شاد با هر کسی
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جائی بجستی برش.
فردوسی.
تو باخوبرویان بیامیختی
ببازی ّ و از جنگ بگریختی.
فردوسی.
بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی).
با مردم لک تا بتوانی تو میامیز
زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک.
عیوقی (از تحفۀ اوبهی).
با مردم پاک اصل و دانا آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
خیام.
[فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ).
با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست
ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است.
سنائی.
، خفت و خیز با زنان:
تبه گردد از جفت شیر ژیان
بزودی شود نرم چون پرنیان...
بیک ماه و یک بار از آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
همین مایه از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را.
فردوسی.
، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن:
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری.
فرخی.
، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ).
، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را:
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
- رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر:
بهانه نباید بخون ریختن
چه باید کنون رنگت آمیختن ؟
فردوسی.
نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ
نه آمیزم از هر دری نیز رنگ.
فردوسی.
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نبایدهمی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی.
فردوسی.
، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن:
ز تاب و رنج همچون زمردین تاج
ز هم آمیخته گسترده برعاج.
(ویس و رامین).
، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ گُ دَ)
از: گمیخ (= گمیز (ه م)) + تن (پسوند مصدری، پهلوی گومختن (مخلوط کردن) ، ایرانی باستان ظاهراً وی میک، سانسکریت میکش. جزء اول پیشوند است بمعنی بد، ضد و جزء دوم بمعنی آمیختن لغتاً، یعنی بد آمیختن. مخلوط کردن. قاتی کردن. پیشاب ریختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
پیچیدنلف: چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبیدروی ازو بگردانیدو ترک را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کردند، توزیع کردن افشاندن: ز بالا پریشان درم ریختند ز مشک و ز عنبر همی پیختند. (شا. بخ 2440 8)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویختن
تصویر ویختن
ویزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرتن
تصویر میرتن
آنکه خود را بزرگ سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
جاری کردن و روان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیختن
تصویر گمیختن
مخلوط کردن قاتی کردن، ادرار کردن پیشاب ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
((تَ))
سرازیر کردن آب یا هر مایع دیگری، پاشیدن، پراکنده ساختن، انداختن، افکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیختن
تصویر پیختن
((تَ))
پیچیدن، پخش کردن، افشاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیختن
تصویر هیختن
((تَ))
برکشیدن، بیرون کشیدن شمشیر از نیام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
((تَ))
الک کردن، غربال کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
((تَ))
درهم کردن یا شدن، مخلوط کردن یا شدن، معاشرت، همخوابگی، جفت گیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمیختن
تصویر گمیختن
((گُ تَ))
آمیختن، ادرار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
مخلوط کردن، حل
فرهنگ واژه فارسی سره
آغشتن، امتزاج، مخلوطکردن، مزج، اختلاط، موانست، معاشرت، آرمش، خفت وخیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
Cascade, Cast, Pour, Shed, Spill
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
каскадировать , бросать , лить , проливать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
kaskadieren, werfen, gießen, vergießen, verschütten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
каскадувати , кидати , лити , проливати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
kaskadować, rzucać, wlewać, wylewać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
倾泻 , 扔 , 倒 , 撒 , 溢出
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
cascata, lançar, verter, derramar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
cascata, lanciare, versare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی