بیداد کردن. (تاج المصادر بیهقی). ستم نمودن، خشم گرفتن بر کسی، منقاد شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کم آمدن از خصم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، راضی شدن از کسی بدون نصفت، خوار داشتن ونرم گردانیدن و شکستن کسی را. (از اقرب الموارد)
بیداد کردن. (تاج المصادر بیهقی). ستم نمودن، خشم گرفتن بر کسی، منقاد شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کم آمدن از خصم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، راضی شدن از کسی بدون نصفت، خوار داشتن ونرم گردانیدن و شکستن کسی را. (از اقرب الموارد)
آب که در شوری به حد تلخی نرسیده باشدو آن را شتران خورند نه مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آبی که در شوری به حد تلخی نرسیده باشد و ستور آن را خورد نه مردم. (ناظم الاطباء)
آب که در شوری به حد تلخی نرسیده باشدو آن را شتران خورند نه مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آبی که در شوری به حد تلخی نرسیده باشد و ستور آن را خورد نه مردم. (ناظم الاطباء)
گواره شونده. (آنندراج). زودگوار. (از منتهی الارب). گواریده. (یادداشت مرحوم دهخدا). طعام هضم شده و به تحلیل رفته و طعام گواراشده. (ناظم الاطباء) : اول غذا تا منهضم نگردد، دیگر زن حامله تا حمل ننهد. (سندبادنامه ص 62) ، شکوفۀ خرما چسبیده در غلاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
گواره شونده. (آنندراج). زودگوار. (از منتهی الارب). گواریده. (یادداشت مرحوم دهخدا). طعام هضم شده و به تحلیل رفته و طعام گواراشده. (ناظم الاطباء) : اول غذا تا منهضم نگردد، دیگر زن حامله تا حمل ننهد. (سندبادنامه ص 62) ، شکوفۀ خرما چسبیده در غلاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
پیوسته شونده و آمیخته شونده و فراهم آینده به چیزی. (آنندراج). ضمیمه شده و افزوده شده و پیوسته شده و ملحق گشته و درج شده و در میان نهاده شده و آمیخته شده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). باهم آمده. فراهم آمده. افزوده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر آن به که با مدیح دعا نیز منضم است. ابن یمین. - منضم شدن، ضمیمه شدن. پیوستن. ملحق شدن. درآمیختن: در آن وقت که... قبایل مغول بدو منضم شد رسوم ذمیمه که معهود آن طوایف بودست... رفع کرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 18). اگر در حال ادراک روح خواطر نفسانی با مدرک روحانی منضم نشود... (مصباح الهدایه چ همایی ص 175). - منضم کردن، ضمیمه کردن. به هم پیوستن. به هم پیوند دادن. فراهم آوردن: فلک قدرا تو می دانی نیم زآنها که در مدحت ز بی سرمایگی طبعم کند با در شبه منضم. ابن یمین. - منضم گردیدن، منضم شدن: اگر باعث اول داعیۀ صدق و طلب مزید حال بود و بعد از آن شایبۀ نفسانی با آن منضم گردد، اعتبار باعث اول را بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 194). رجوع به ترکیب منضم شدن شود. ، لؤلؤ منضم، مروارید میان باریک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اصبح منضماً، میان باریک گردید چنانکه گویی قسمتی از آن به قسمت دیگر پیوست. (از اقرب الموارد)
پیوسته شونده و آمیخته شونده و فراهم آینده به چیزی. (آنندراج). ضمیمه شده و افزوده شده و پیوسته شده و ملحق گشته و درج شده و در میان نهاده شده و آمیخته شده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). باهم آمده. فراهم آمده. افزوده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر آن به که با مدیح دعا نیز منضم است. ابن یمین. - منضم شدن، ضمیمه شدن. پیوستن. ملحق شدن. درآمیختن: در آن وقت که... قبایل مغول بدو منضم شد رسوم ذمیمه که معهود آن طوایف بودست... رفع کرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 18). اگر در حال ادراک روح خواطر نفسانی با مدرک روحانی منضم نشود... (مصباح الهدایه چ همایی ص 175). - منضم کردن، ضمیمه کردن. به هم پیوستن. به هم پیوند دادن. فراهم آوردن: فلک قدرا تو می دانی نیم زآنها که در مدحت ز بی سرمایگی طبعم کند با در شبه منضم. ابن یمین. - منضم گردیدن، منضم شدن: اگر باعث اول داعیۀ صدق و طلب مزید حال بود و بعد از آن شایبۀ نفسانی با آن منضم گردد، اعتبار باعث اول را بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 194). رجوع به ترکیب منضم شدن شود. ، لؤلؤ منضم، مروارید میان باریک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اصبح منضماً، میان باریک گردید چنانکه گویی قسمتی از آن به قسمت دیگر پیوست. (از اقرب الموارد)
آنکه سر و پهلویش بهم درشده باشد. (المصادر زوزنی). باریک شکم و تهیگاه و بهم درآمده پهلو و شکم باریک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). باریک میان. مؤنث آن، هضماء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). ضد احزم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آنکه سر و پهلویش بهم درشده باشد. (المصادر زوزنی). باریک شکم و تهیگاه و بهم درآمده پهلو و شکم باریک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). باریک میان. مؤنث آن، هضماء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). ضد احزم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
پرنده ای است صاحب مخلب و دم او ابلق می باشد و آن را پر تیر سازند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء) : گه کنی تیر چرخ را مرغش گه کنی زاغ شام را مهدم. امیرخسرو (از جهانگیری). ، کبوتری که تمام پر او سیاه و دم اوسفید باشد. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
پرنده ای است صاحب مخلب و دم او ابلق می باشد و آن را پر تیر سازند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء) : گه کنی تیر چرخ را مرغش گه کنی زاغ شام را مهدم. امیرخسرو (از جهانگیری). ، کبوتری که تمام پر او سیاه و دم اوسفید باشد. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
پرنده ایست صاحب مخلب و دم او ابلق میباشد و او را پر تیر سازند (برهان)، کبوتری که تمام پرش سیاه و دمش سفید باشد (برهان) : (گه کنی نسر چرخ را مرعش گه کنی زاغ شام را مهدم) (جها) توضیح با ماخذی که در دست بود این دو پرنده را نشناختیم
پرنده ایست صاحب مخلب و دم او ابلق میباشد و او را پر تیر سازند (برهان)، کبوتری که تمام پرش سیاه و دمش سفید باشد (برهان) : (گه کنی نسر چرخ را مرعش گه کنی زاغ شام را مهدم) (جها) توضیح با ماخذی که در دست بود این دو پرنده را نشناختیم