جدول جو
جدول جو

معنی مهزاءه - جستجوی لغت در جدول جو

مهزاءه(عَ لَ)
فسوس کردن به کسی. (از منتهی الارب). مسخره کردن، مردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهکامه
تصویر مهکامه
(دخترانه)
دارای کام و آرزویی چون ماه روشن و پیدا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهیاره
تصویر مهیاره
(دخترانه)
آنکه از ماه دست بند دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهسانه
تصویر مهسانه
(دخترانه)
آنکه چون ماه زیبا و درخشان است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراوه
تصویر مهراوه
(دخترانه)
مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + اوه (پسوند شباهت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرانه
تصویر مهرانه
(دخترانه)
مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + انه (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهپاره
تصویر مهپاره
زیبا، خوشگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهزاده
تصویر شهزاده
فرزند شاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهیاوه
تصویر مهیاوه
خوراکی که از ماهی تهیه می شود، مهیوه، ماهیابه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهنانه
تصویر مهنانه
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهنامه
تصویر مهنامه
ماهنامه، نشریه ای که ماهی یک بار منتشر می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهازله
تصویر مهازله
با هم شوخی کردن و هزل گفتن، بیهودگی و بازی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَیْ یَ ءَ)
زنی که هر دو اندامش یکی شده باشد از کثرت مجامعت و حدث کند عند الجماع. (منتهی الارب). زنی که پیش و پسش از بسیاری مجامعت یکی شده باشد و آنکه در هنگام جماع حدث کند. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ ءَ)
گودال گور. (ناظم الاطباء). حفرۀ قبر. (از اقرب الموارد). گو گور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
شتر مادۀ جوان یا بسیارخوار و رام. (منتهی الارب). ناقه فارهه. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ ءَ / مِ قَ ءَ)
مرقاه. مرقات. پلکان. نردبان. (از اقرب الموارد). زینه. پایه. سلم. رجوع به مرقاه و مرقات شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
ابزاری که بدان سرمه در چشم می کشند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، ابزاری آهنین که بدان موی و چرک از روی ادیم دور می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به محلاه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
مخفف شاهزاده. زادۀ شاه، خواه پسر باشد و یا دختر. پسر شاه و پسر پسر شاه. (ناظم الاطباء). رجوع به شاهزاده شود:
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر وآزاده بود.
رودکی.
چو گودرز آن سوک شهزاده دید
دژم شد چو آن سرو آزاده دید.
فردوسی.
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چه شهزاده چه پهلوانان نیو.
فردوسی.
بصد لابه و پند و افسون ورای
دل آورد شهزاده را باز جای.
فردوسی.
شهزاده رفت باغ بقا باد جای شاه
خونریز کرد چرخ قصاصش بقای شاه.
خاقانی.
نای چو شهزادۀ حبش که زند چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآید.
خاقانی.
خیال چنین خلوتی زاده ای
دهد مژدۀ خان بشهزاده ای.
نظامی.
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پرآویز.
نظامی.
، برادرزادۀ شاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ ءَ)
زیزاه. پشتۀ خرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، زیازی. (ناظم الاطباء). رجوع به زیزاء شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زا ءَ)
چالاکی و شتابی و زودی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضَهَْ یَ ءَ)
شعبه ای است که از کوه سرات آید. (منتهی الارب). ضهیاءتان (تثنیه) ، هما شعبان قباله عشر من شق نخله و بینهما و بین یسوم جبل یقال له الترقبه، و ثنیه الضهیاء بقرب خیبر فی حدیث صفیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَهَْ یَ ءَ)
زنی که شیر و پستان نباشد او را، بیابان بی آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَفْ فَ ءَ)
مدفاءه. رجوع به مدفاءه شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ ءَ)
آنکه بر مردم فسوس و خنده کند، آنکه بر وی فسوس و ریشخند کنند. (منتهی الارب). که از آن بخندند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ ءَ)
ابن الکوثر بن زفر بن الحارث الکلابی، معروف به ابی الورد و از سران سپاه مروان بن محمد (آخرین امویان شام) بود. زمانی که دولت از مروانیه برگشت او در ’قنسرین’ والی بود وسپاه عباسیان را اطاعت کرد و چون یکی از سران سپاه عباسی بر ’مسلمه بن عبدالملک’ اسائۀ ادب روا داشت ابوالورد سرکشی کرد و آن سر دستۀ سپاه را بکشت و شعارامویه را (تبییض را) آشکار ساخت و از مردم قنسرین دعوت کرد که با عباسیان مخالفت ورزند و دعوت او اجابت شد و عبدالله بن علی پیشوای سپاه سفاح در بلاد شام به سوی او رفت و فتنه بزرگ شد و ابوالورد در آن فتنه کشته شد (132 هجری قمری). (از اعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 164)
ابن ثور بن عفیرالسدوسی. صحابی و از شجاعان و فاتحان بود. عمر بن خطاب ریاست بنی بکر بن وائل را بدو واگذاشت و چون پیر گردید عثمان ریاست را بر پسر وی شفیق سپرد.. و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ زَ ءَ)
که به مردم فسوس و خنده کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
رجوع به مجزء (م ز ء / م ز ء) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهواره
تصویر مهواره
ماهیانه، ماهانه، ماهواره، مشاهره
فرهنگ لغت هوشیار
مهازله و مهازلت در فارسی: بزله گویی لاغگری شوخیگری بازی کردن بیهودگی کردن هزل گفتن شوخی کردن، بازی بیهودگی، هزل گویی: (در مطایبه و مهازله بسیار فطرتش قادر بوده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهپاره
تصویر مهپاره
ماه پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهزاده
تصویر شهزاده
فرزند شاه شاهپور شاپور شهزاده، جمع شاهزادگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهیاوه
تصویر مهیاوه
ماهیابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهنانه
تصویر مهنانه
((مَ نِ))
بوزینه، میمون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهازله
تصویر مهازله
((مُ زَ یا زِ لَ))
بازی کردن، بیهودگی کردن، هزل گفتن، شوخی کردن، بازی، بیهودگی، هزل گویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهپاره
تصویر مهپاره
((مَ رِ))
زیبا، زیبارو
فرهنگ فارسی معین