بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
بوزینِه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، اَنتَر، بوزِنِه، بوزَنینِه، پوزینِه، پَهنانِه، کَبی، کَپی، گُپی، قِرد
زنی که هر دو اندامش یکی شده باشد از کثرت مجامعت و حدث کند عند الجماع. (منتهی الارب). زنی که پیش و پسش از بسیاری مجامعت یکی شده باشد و آنکه در هنگام جماع حدث کند. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
زنی که هر دو اندامش یکی شده باشد از کثرت مجامعت و حدث کند عند الجماع. (منتهی الارب). زنی که پیش و پسش از بسیاری مجامعت یکی شده باشد و آنکه در هنگام جماع حدث کند. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
ابزاری که بدان سرمه در چشم می کشند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، ابزاری آهنین که بدان موی و چرک از روی ادیم دور می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به محلاه شود
ابزاری که بدان سرمه در چشم می کشند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، ابزاری آهنین که بدان موی و چرک از روی ادیم دور می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به محلاه شود
مخفف شاهزاده. زادۀ شاه، خواه پسر باشد و یا دختر. پسر شاه و پسر پسر شاه. (ناظم الاطباء). رجوع به شاهزاده شود: گفت هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پرهنر وآزاده بود. رودکی. چو گودرز آن سوک شهزاده دید دژم شد چو آن سرو آزاده دید. فردوسی. چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو چه شهزاده چه پهلوانان نیو. فردوسی. بصد لابه و پند و افسون ورای دل آورد شهزاده را باز جای. فردوسی. شهزاده رفت باغ بقا باد جای شاه خونریز کرد چرخ قصاصش بقای شاه. خاقانی. نای چو شهزادۀ حبش که زند چشم بانگش از آهنگ ده غلام برآید. خاقانی. خیال چنین خلوتی زاده ای دهد مژدۀ خان بشهزاده ای. نظامی. از آن شد نام آن شهزاده پرویز که بودی دایم از هر کس پرآویز. نظامی. ، برادرزادۀ شاه. (ناظم الاطباء)
مخفف شاهزاده. زادۀ شاه، خواه پسر باشد و یا دختر. پسر شاه و پسر پسر شاه. (ناظم الاطباء). رجوع به شاهزاده شود: گفت هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پرهنر وآزاده بود. رودکی. چو گودرز آن سوک شهزاده دید دژم شد چو آن سرو آزاده دید. فردوسی. چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو چه شهزاده چه پهلوانان نیو. فردوسی. بصد لابه و پند و افسون ورای دل آورد شهزاده را باز جای. فردوسی. شهزاده رفت باغ بقا باد جای شاه خونریز کرد چرخ قصاصش بقای شاه. خاقانی. نای چو شهزادۀ حبش که زند چشم بانگش از آهنگ ده غلام برآید. خاقانی. خیال چنین خلوتی زاده ای دهد مژدۀ خان بشهزاده ای. نظامی. از آن شد نام آن شهزاده پرویز که بودی دایم از هر کس پرآویز. نظامی. ، برادرزادۀ شاه. (ناظم الاطباء)
شعبه ای است که از کوه سرات آید. (منتهی الارب). ضهیاءتان (تثنیه) ، هما شعبان قباله عشر من شق نخله و بینهما و بین یسوم جبل یقال له الترقبه، و ثنیه الضهیاء بقرب خیبر فی حدیث صفیه. (معجم البلدان)
شعبه ای است که از کوه سرات آید. (منتهی الارب). ضَهْیَاءَتان (تثنیه) ، هُما شعبان قباله عُشَر من شق نخله و بینهما و بین یَسوم جبل یقال له الترقبه، و ثنیه الضَهْیاء بقرب خیبر فی حدیث صفیه. (معجم البلدان)
ابن الکوثر بن زفر بن الحارث الکلابی، معروف به ابی الورد و از سران سپاه مروان بن محمد (آخرین امویان شام) بود. زمانی که دولت از مروانیه برگشت او در ’قنسرین’ والی بود وسپاه عباسیان را اطاعت کرد و چون یکی از سران سپاه عباسی بر ’مسلمه بن عبدالملک’ اسائۀ ادب روا داشت ابوالورد سرکشی کرد و آن سر دستۀ سپاه را بکشت و شعارامویه را (تبییض را) آشکار ساخت و از مردم قنسرین دعوت کرد که با عباسیان مخالفت ورزند و دعوت او اجابت شد و عبدالله بن علی پیشوای سپاه سفاح در بلاد شام به سوی او رفت و فتنه بزرگ شد و ابوالورد در آن فتنه کشته شد (132 هجری قمری). (از اعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 164) ابن ثور بن عفیرالسدوسی. صحابی و از شجاعان و فاتحان بود. عمر بن خطاب ریاست بنی بکر بن وائل را بدو واگذاشت و چون پیر گردید عثمان ریاست را بر پسر وی شفیق سپرد.. و رجوع به همین مأخذ شود
ابن الکوثر بن زفر بن الحارث الکلابی، معروف به ابی الورد و از سران سپاه مروان بن محمد (آخرین امویان شام) بود. زمانی که دولت از مروانیه برگشت او در ’قنسرین’ والی بود وسپاه عباسیان را اطاعت کرد و چون یکی از سران سپاه عباسی بر ’مسلمه بن عبدالملک’ اسائۀ ادب روا داشت ابوالورد سرکشی کرد و آن سر دستۀ سپاه را بکشت و شعارامویه را (تبییض را) آشکار ساخت و از مردم قنسرین دعوت کرد که با عباسیان مخالفت ورزند و دعوت او اجابت شد و عبدالله بن علی پیشوای سپاه سفاح در بلاد شام به سوی او رفت و فتنه بزرگ شد و ابوالورد در آن فتنه کشته شد (132 هجری قمری). (از اعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 164) ابن ثور بن عفیرالسدوسی. صحابی و از شجاعان و فاتحان بود. عمر بن خطاب ریاست بنی بکر بن وائل را بدو واگذاشت و چون پیر گردید عثمان ریاست را بر پسر وی شفیق سپرد.. و رجوع به همین مأخذ شود
مهازله و مهازلت در فارسی: بزله گویی لاغگری شوخیگری بازی کردن بیهودگی کردن هزل گفتن شوخی کردن، بازی بیهودگی، هزل گویی: (در مطایبه و مهازله بسیار فطرتش قادر بوده)
مهازله و مهازلت در فارسی: بزله گویی لاغگری شوخیگری بازی کردن بیهودگی کردن هزل گفتن شوخی کردن، بازی بیهودگی، هزل گویی: (در مطایبه و مهازله بسیار فطرتش قادر بوده)