جدول جو
جدول جو

معنی منخرع - جستجوی لغت در جدول جو

منخرع(مُخَ رِ)
برکنده شونده و برآینده از جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب). برکنده و منفک و از جای برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکسته گردنده. (آنندراج) ، سست و ضعیف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکافته و پاره پاره شده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انخراع شود
لغت نامه دهخدا
منخرع
بر کنده، شکسته، بر آینده
تصویری از منخرع
تصویر منخرع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منخلع
تصویر منخلع
ازجا برکنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منخرم
تصویر منخرم
شکافته، بریده، بینی بریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منخرق
تصویر منخرق
پاره شده، دریده، پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منخدع
تصویر منخدع
فریب خورده، گول خورده، فریفته شده
فرهنگ فارسی عمید
آنکه به نادانی و خودسری دست به کاری بزند و خود را به خطر بیندازد، لاغر، باریک، تراشیده، به رشته کشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منخر
تصویر منخر
بینی، سوراخ بینی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ رِ)
پیش درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه پیش می آید ونزدیک می گردد. (ناظم الاطباء) ، آنکه به شتاب می رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، استخوان از جای خود برآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). استخوان از جای خود برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکم پر. (آنندراج). شکم پرشده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ماه برآینده از ابر. (آنندراج) (از منتهی الارب). ماه از زیر ابر برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندراع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرِ)
دریده شونده. (غیاث). دریده شونده و پاره پاره گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دریده و پاره پاره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
تیزی که پرده های فلک منخرق شود
گر عزم برشدن به دماغ جهان کند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 435).
- رجل منخرق السربال، مرد که از درازی سفر جامۀوی پاره پاره باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- منخرق شدن، شکافتن. شکافته شدن. پاره گردیدن: مشیمۀ مادر که قرارگاه طفل است به وقت وضع حمل ناچار منخرق شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 44). این موضع به سبب رفتن آن منخرق و شکافته شد. (تاریخ قم ص 50).
، سریع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ دِ)
فریفته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). فریفته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : نصر بن الحسن بدین لمعۀ برق منخدع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 264) ، مکروهی یابنده در بی خبری. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ رَ)
منخرق الریاح، بادگذر. (منتهی الارب). محل وزیدن بادها و بادگذر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ زِ)
بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خمیده گشته از بسیاری عمر و یا از ضعف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انخزاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرِ)
شکافته گردنده و بریده شونده. (آنندراج). شکافته و بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بینی بریده و گوش سوراخ کرده شده. (غیاث) :
هین عنان درکش پی این منهزم
درمران تا تو نگردی منخرم.
مولوی.
- منخرم گردانیدن، شکافتن. از هم دریدن: اساس گفتۀ من جمله منهدم کند و قواعد سعی مرا منخرم گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 116)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ رِ)
درکشیده شونده در رشته. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). منسلک. در رشته کشیده. به رشته درآمده: سلطان طمغاج خان... در حیات بود و خال بنده شرف الزمان... در سلک خدمت آن پادشاه منخرط. (لباب الالباب چ نفیسی ص 45). معتقدات هر قوم هر چند در سلک توجه به کمال منخرط باشد اما در صورت و وضع مختلف. (اخلاق ناصری). کار مقربان حضرت ملوک... از کار دیگر خدم و حواشی که در سلک اباعد و اجانب منخرط باشند صعب تر و خطرناکتر بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 209).
- منخرط داشتن، به رشته کشیدن. در یک ردیف جای دادن: صغیر و کبیر و رفیع و وضیع... را به وقت استغاثت در یک نظم و سلک منخرط دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166).
- منخرطشدن، به رشته کشیده شدن. در یک صف قرار گرفتن. در یک ردیف جای گرفتن: ملک سیستان به حضرت او مبادرت نمود و در زمرۀ ارکان دولت منخرط شد. (جهانگشای جوینی). استماع کلام الهی را مستعد گردد ودر مسالک ’ان فی هذه الامه لمحدثین مکلمین و ان عمر منهم’ منخرط شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 169).
- منخرط گردیدن، منخرط شدن: این نزاع از او برخیزد و درسلک عباداﷲ منخرط گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 254). مصلی بواسطۀ صلوه در سلک جمیع ملایکه که سکان حظایر قدس و قطان صوامع انس اند منخرط گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 297). رجوع به ترکیب قبل شود.
، در میان چیزی درآینده، چیزی که به سبب تراشیدن همه اطرافش صاف و مصاف شده باشد، مجازاً به معنی آراسته و درست شونده. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب و مجبور و ملتزم، گستاخ و متهور. (ناظم الاطباء) ، بی محابا و به نادانی خود را در خطر انداخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتاب و جلد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ ر رَ)
مرد مختلف الاخلاق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد ناپایدار و بی قرار و بی ثبات. (ناظم الاطباء) ، ثوب مخرع، لباس زردرنگ. (از اقرب الموارد) ، رجل مخرع،کسی که در راه باطل گام می نهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ / مِ خِ / مُ خُ / مَ خِ)
سوراخ بینی. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). سوراخ بینی. ج، مناخر. (ناظم الاطباء). بینی و گویند سوراخ آن. ج، مناخر. (از اقرب الموارد). هر یک از دو سوراخ بینی. تثنیۀ آن منخرین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منخرین شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ)
بند مهرۀ بن گردن نزدیک سر. (منتهی الارب) (آنندراج). مفصل اولین فقرۀ گردن با سر. (ناظم الاطباء). مفصل اولین فقرۀ بین گردن و سر از درون. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منخر
تصویر منخر
سوراخ دماغ سوراخ بینی سوراخ بینی، جمع مناخر
فرهنگ لغت هوشیار
خراشیده تراشیده، در میان آینده، آراسته، رشته پذیر در کشیده شونده به رشته، آراسته، خراطی شده تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منخدع
تصویر منخدع
گول خورنده فریب خورنده گول خورنده فریفته شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منخرق
تصویر منخرق
باد گذر دریدنی، پاره شدنی پاره شونده دریده گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منخرم
تصویر منخرم
شکافته شونده بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منخلع
تصویر منخلع
از جا کنده، بریده شده از جای کنده، منقطع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منخدع
تصویر منخدع
((مُ خَ دِ))
فریفته شونده، گول خورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منخرق
تصویر منخرق
((مُ خَ رِ))
پاره شونده، دریده گردنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منخرم
تصویر منخرم
((مُ خَ رِ))
بریده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منخلع
تصویر منخلع
((مُ خَ لِ))
از جای کنده، منقطع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منخر
تصویر منخر
((مِ خَ))
سوراخ بینی، جمع مناخر
فرهنگ فارسی معین
سوراخ بینی
فرهنگ واژه مترادف متضاد