جدول جو
جدول جو

معنی منخرط

منخرط
آنکه به نادانی و خودسری دست به کاری بزند و خود را به خطر بیندازد، لاغر، باریک، تراشیده، به رشته کشیده شده
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با منخرط

منخرط

منخرط
خراشیده تراشیده، در میان آینده، آراسته، رشته پذیر در کشیده شونده به رشته، آراسته، خراطی شده تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار

منخرط

منخرط
درکشیده شونده در رشته. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). منسلک. در رشته کشیده. به رشته درآمده: سلطان طمغاج خان... در حیات بود و خال بنده شرف الزمان... در سلک خدمت آن پادشاه منخرط. (لباب الالباب چ نفیسی ص 45). معتقدات هر قوم هر چند در سلک توجه به کمال منخرط باشد اما در صورت و وضع مختلف. (اخلاق ناصری). کار مقربان حضرت ملوک... از کار دیگر خدم و حواشی که در سلک اباعد و اجانب منخرط باشند صعب تر و خطرناکتر بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 209).
- منخرط داشتن، به رشته کشیدن. در یک ردیف جای دادن: صغیر و کبیر و رفیع و وضیع... را به وقت استغاثت در یک نظم و سلک منخرط دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166).
- منخرطشدن، به رشته کشیده شدن. در یک صف قرار گرفتن. در یک ردیف جای گرفتن: ملک سیستان به حضرت او مبادرت نمود و در زمرۀ ارکان دولت منخرط شد. (جهانگشای جوینی). استماع کلام الهی را مستعد گردد ودر مسالک ’ان فی هذه الامه لمحدثین مکلمین و ان عمر منهم’ منخرط شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 169).
- منخرط گردیدن، منخرط شدن: این نزاع از او برخیزد و درسلک عباداﷲ منخرط گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 254). مصلی بواسطۀ صلوه در سلک جمیع ملایکه که سکان حظایر قدس و قطان صوامع انس اند منخرط گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 297). رجوع به ترکیب قبل شود.
، در میان چیزی درآینده، چیزی که به سبب تراشیدن همه اطرافش صاف و مصاف شده باشد، مجازاً به معنی آراسته و درست شونده. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب و مجبور و ملتزم، گستاخ و متهور. (ناظم الاطباء) ، بی محابا و به نادانی خود را در خطر انداخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتاب و جلد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا