جدول جو
جدول جو

معنی معقلی - جستجوی لغت در جدول جو

معقلی
در خوشنویسی، نوعی خط که عرب های عصر جاهلیت می نوشتند
تصویری از معقلی
تصویر معقلی
فرهنگ فارسی عمید
معقلی
(مَ قِ)
قسمی ازخطوط عربی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام خطی است که عربهای جاهلیت داشتند که تمام حروفش مسطح بوده و یکی از اقسام آن طوری بود که از سفیدی وسط و اطراف آن هم حروف تشکیل می شد. (فرهنگ نظام) :
نوشته برزه مفتون معقلی خطی است
به جیب دلق که در این لباس شاهی کن.
نظام قاری (دیوان ص 100)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معالی
تصویر معالی
بلندی ها، بزرگواری ها، خصلت های نیکو و ممتاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقلی
تصویر عقلی
مبتنی بر عقل، ویژگی آنچه ادراک آن با قوۀ عقل صورت می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلی
تصویر معلی
معلا، برافراشته، بلند شده، بلندمرتبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معقل
تصویر معقل
پناهگاه، جایی که به آن پناه ببرند، جای امن که از ترس دشمن در آنجا پناهنده شوند، پناه جای
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَطْ طَ)
درنگی و دیری. (ناظم الاطباء). گرفتار چیزی شدن و وقت خود را صرف آن کردن: پختن این غذا یک ساعت معطلی دارد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). منتظر ماندن. انتظار.
- بدون معطلی، بی معطلی. بدون درنگ. بدون انتظار کشیدن.
، بیکاری، سرگردانی. (ناظم الاطباء) ، اهمال و غفلت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَقْ قی دَ)
دهی از دهستان نجف آباد است که در شهرستان بیجار واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب به مقله و ابن مقله، قسمی از تراش و اندام قلم منسوب به ابن مقله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به زمین عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را به بزرگی از خطاطان خوانند، یکی مقلی به ابن مقله باز خوانند. (نوروزنامه ص 49)
لغت نامه دهخدا
(مِ لا)
تابه ای که قلیه بریان کنند در وی. مقلاه. ج، مقالی. (منتهی الارب) (آنندراج). تابه که در آن چیزی بریان کنند. (ناظم الاطباء). مقلاه. (اقرب الموارد). و رجوع به مقلاه شود، غوک چوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقلاء. (اقرب الموارد). الک دولک. قله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقلاء شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عقل. هر امری که حس باطن را در آن مدخلیتی نباشد، آن را عقلی نامند، و این معنی بنا بر قول مشهور باشد. و گاه اطلاق شود بر چیزی که آن چیز و یا مادۀ آن به تمامی به یکی از حواس ظاهره ادراک نشود خواه جزئی از مادۀ آن چیز ادراک شده یا نشده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقابل حسی. و رجوع به عقل شود:
نظر تیره در این راه نداند سر خویش
ورچه رهبر بسوی عالم عقلی نظر است.
ناصرخسرو.
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود.
مولوی.
- دلیل و حجت عقلی، برهانی که مبنای آن بر استدلال عقلی باشد، در مقابل دلیل نقلی. (از فرهنگ فارسی معین) :
ظاهری راحجت از ظاهر برم
پیش عاقل حجت عقلی برم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ معلاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلندیها. (غیاث) (آنندراج). مقامات بلند. بزرگواریها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شرفها. منزلتهای عالی:
قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن.
فرخی.
به عالی درگه دستور کوراست
معالی از اعالی وز اسافل.
منوچهری.
بحمداﷲ معالی ایشان چون آفتاب روشن است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر افراشتن بنای معالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرر گشت بازنمودن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 611).
نه دیده معالی ترا گردون غایت
نه کرده ایادی ترا گردون احصا.
مسعودسعد.
همه دعوی طالع میمونش
در معالی بدیع برهان باد.
مسعودسعد.
و معالی خصال ملوک اسلاف... قبلۀ عزایم میمون داشته است. (کلیله و دمنه). صاحب همت روشن رای را کسب معالی کم نیاید. (کلیله و دمنه). و به قدر دانش از معالی خصال وی اقتباس کرده ام. (کلیله و دمنه). و بحمداﷲ ومنه ذکر معالی این دولت... شایع است و مستفیض و اسم آن سایر و منتشر. (کلیله و دمنه)... از مجاری احوال و معالی آثار ملوک بی خبر. (چهارمقاله).
خاقانی از ادیم معالیش قدوه ای است
آن قدوه ای که قبلۀخاقان شناسمش.
خاقانی.
صدر تو که کعبۀ معالی است
جز قبلۀ انس و جان مبینام.
خاقانی.
مریم بکر معانی را منم روح القدس
عالم ذکر معالی را منم فرمانروا.
خاقانی.
در ترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه).
حق تعالی او را به خصایص ادب و میل به معالی رتب آراسته کرده بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 396). اگر در شرح معالی و معانی ذات معظم این خواجۀ مکرم و وزیر بی نظیر که بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق اوراق به پایان نرسد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 19). و چون به شرح حالات و ذکر مقالات و غزوات ایشان اعتنایی ننموده کس از ایشان یاد نیاورد و از معالی و مآثر ایشان یادگاری نماند. (ترجمه تاریخ یمینی).
ماییم ز عالم معالی
اندی دو سه اندراین حوالی.
عطار.
و مبانی مکارم و معالی به وجود ایشان معمور. (جهانگشای جوینی).
جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ
نتواند که بر آن جای کند غیر همای.
سعدی.
نگویمت به تکلف فلان دولت و دین
سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد.
سعدی.
نه هر کس این شرف و قدر و منزلت دارد
که قصد باب معالی کنندش از اقطار.
سعدی.
گر شعر بوالمعالی حاصل نداشتی
کی دادی از معالی او در جهان خبر.
خواجه رشیدالدین.
الملک قد تباهی من جدّه و جده
یارب که جاودان باد این قدر و این معالی.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 324).
و رجوع به معلاه شود.
- معالی امور، کارهای شریف و بزرگ. (ناظم الاطباء). مقابل خسایس امور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- دامت معالیه، پاینده باد بزرگواری او. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لا)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
معقولیت و شایستگی و لیاقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لَ)
مأخوذ از تازی، چرخی. (ناظم الاطباء).
- کبوتر معلقی، کبوتری که در هوا چرخ می زند. (ناظم الاطباء). کبوتری که در هنگام پرواز چون به ارتفاع مناسبی رسد به محور بالهای گسترده و بر مدار سر و دم خود چرخ می زند و این از محاسن کبوتر است
لغت نامه دهخدا
(مَ قُ لَ)
دیت و گویند لنا عند فلان ضمد من معقله، یعنی از برای ما در نزد فلان باقی مانده ای از دیت است که بر او می باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، معاقل. (اقرب الموارد) ، تاوان و گویند دمه معقله علی قومه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
نسبت اجدادی است. منسوب به مصقله بن هبیره. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
زمینی است نشیب سدرناک در دهناء. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). نام جایی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ لی ی)
گوشت بریان کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برشته شده و بریان شده در تابه. (ناظم الاطباء) ، دشمن داشته شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
منسوب به منقل. رجوع به منقل شود، اهل منقل، عملی. آدم تریاکی و مبتلا به استعمال تریاک. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
علی بن شجاع بن محمد... مصقله بن هبیره شیبانی مصقلی صوفی، مکنی به ابوالحسن. از محدثان مشهور است و به عراق و حجاز و خراسان سفر کرد و درسال 442 یا 443 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب). در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از منقلی
تصویر منقلی
اپیونی افیونی منسوب به منقل، مبتلی بکشیدن تریاک تریاکی عملی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلی
تصویر معلی
بلند، رفیع، برافراشته
فرهنگ لغت هوشیار
پناهگاه سنگر، کوه بلند پناه، محل پناه پناهگاه: او را دین خواند از آنکه معقل دین است و مایه دین، قلعه دژ، کوه مرتفع، جمع معاقل
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مقله، منسوب به ابن مقله، نوعی قلم تحریر منسوب به ابو الحسن علی بن هلال مشهور به ابن مقله: (و بزمین عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را ببزرگی از خطاطان باز خوانند یکی مقلی به ابن مقله باز خوانند) (نوروز نامه. 49)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع معلاه، پایگاه ها ویژگی ها بر جستیگی ها جمع معلات (معلاه) : منزلها مقامات بلند شرفها، خصلتهای برجسته و ممتاز: ... از مجاری احوال و معالی آثار ملوک بی خبر
فرهنگ لغت هوشیار
معطل شدن منتظر ماندن، یا بدون (بی) معطلی. بودن درنگ و وقفه: بی معطلی قبول کرد، سرگردانی. در تازی نیامده هشتگی سر گردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معقله
تصویر معقله
تاوان، خونبها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معقولی
تصویر معقولی
در تازی نیامده با ادبی مودب بودن، شایستگی
فرهنگ لغت هوشیار
خردیک خردی منسوب به عقل. یا دلیل عقلی. برهانی که مبنای آن بر استدلال عقلی باشد مقابل دلیل نقلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقلی
تصویر منقلی
((مَ قَ))
منسوب به منقل، تریاکی، عملی، کسی که معتاد به کشیدن تریاک باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معالی
تصویر معالی
((مَ))
جمع معلاه، بزرگواری، بلندی قدر و مرتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معطلی
تصویر معطلی
((مُ عَ طَّ))
چشم انتظاری، بلاتکلیفی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معلی
تصویر معلی
((مَ))
برافراشته، بلند شده، بلند، رفیع
فرهنگ فارسی معین
تاخیر، درنگ، انتظار، بلاتکلیفی، عطلت، فروگذاری، وقفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد