جدول جو
جدول جو

معنی مضیٔ - جستجوی لغت در جدول جو

مضیٔ
(مُ ضی ی ْٔ / مُ ضِءْ)
از ’ض وء’، روشن شونده و روشن کننده، اسم فاعل از ’اضأت’ که لازم و متعدی است. (غیاث). روشن و تابان و درخشان و روشنی دهنده. (ناظم الاطباء). فروزان. روشن. روشن کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی ٔ
قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر.
سنایی.
پیشکار ضمیر و رای تواند
جرم مهر مضی ٔ و ماه منیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مضیف
تصویر مضیف
محل ضیافت، جای پذیرایی مهمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضیق
تصویر مضیق
جای تنگ، تنگنا، تنگه ای که دو دریا را به هم وصل می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضیع
تصویر مضیع
ضایع کننده، تباه سازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضیف
تصویر مضیف
مهماندار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ضَیْ یَ)
تنگ کرده و تنگ گرفته بر کسی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مری ٔ، مرد با مروت و مردمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده. (منتهی الارب). گیاه غیر وخیم و مطلوب. (از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده. (منتهی الارب) ، طعام مری ٔ هنی ٔ، طعام گوارنده و خوش عاقبت. (از تاج العروس) ، آب گوارنده. (دهار).
- هنیئاً مریئاً، گوارنده باد. هنیاً مریاً. (از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده (و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته). (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مری. گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم. (منتهی الارب). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گذرگاه طعام و شراب را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبۀ ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است. (غیاث) (آنندراج). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد. (از جهانگیری) (برهان). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبهالریه باشد. (مفاتیح العلوم). مجرای طعام و شراب، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم. (از اقرب الموارد). بلعم. بلعوم. عضروط. (منتهی الارب). سرخ نای. (لغات فرهنگستان). گلوسرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). مری ً الحلق، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم. (از تاج العروس). ج، أمرئه، مروء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مظلوم و مرد به حق ناتمام رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَیْ یِ)
تنگ کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَیْ یِ)
صاحب منزل. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای تنگ. (غیاث). مکان تنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای تنگ. مکان تنگ. (ناظم الاطباء) : برگشت به هزیمت و بدو رسیدند در مضیقی که میگریخت بکشتندش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244).
کار من بالانمی گیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بستۀبند عنا.
خاقانی.
در مضیق حرب کسی افتد که در فسحت رای و عرصۀ صلاح مجال تردد و مکنت تمکن نیابد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 197). خلف در مضیق آن حصار بی قرار شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 244). در طی آن منازل و مراحل به مضیقی رسیدند که جمهوری عام از لشکر غور به حراست آن ثغر موکل بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323). وآن مخاذیل را به تدریج از آن مضیق دور میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، کار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کار سخت و دشوار. ج، مضایق. (ناظم الاطباء) : و کار سلطان در میان آن قوم در حالت وصول او نیک تنگ درآمده بود و در مضیقی عظیم افتاده بود. (جهانگشای جوینی).
هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی ره و بی پا درافتی در مضیق.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 360)
تنگه. بغاز. بوغاز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَیْءْ)
مصغر مرء. (اقرب الموارد). مرد کوچک و خرد
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَیْ یَ)
مهمان. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آنکه می خماند و میل میدهد، مهماندار و خداوند مهمانخانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مضیغه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مضیغه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَیْ یِ)
ضایع و هلاک کننده. (منتهی الارب). ضایعکننده. (غیاث) (آنندراج). ضایعکننده و هلاک نماینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مضیاع شود، مسرف و مبذر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
رجل مضیع، مرد بسیارضیعه. (منتهی الارب). مرد بسیارضیعه، یعنی دارای آب و زمین بسیار، کسی که ضایع میکند و تلف مینماید وآنکه بی بهره میکند و باطل میسازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ریاکننده. رجوع به مری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ج، مسیئون. بدکردار و گناهکار و محروم. (ناظم الاطباء). بدی کننده و گناهکار. (فرهنگ نظام). بدکردار. (دهار) (مهذب الاسماء). بدکردار. بدافعال. (از غیاث). بدکار. تباهکار. تبهکار. بدکاره. بزه کار. بزه مند. عاصی. مذنب. مجرم. آثم. اثیم. بدکنش. بدکننده، مقابل محسن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِءْ)
بیمار. علیل. دردمند، بیمارکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از ’ج ی ه’، آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). مقابل ذهاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو سوی قبله، ملوک جهان بپیوستند
به سوی درگه عالی او مجی ٔ و ذهاب.
مسعودسعد.
نه بی عبارت او خلق را قیام و قعود
نه بی اجازت او روز را مجی ٔ و ذهاب.
عثمان مختاری.
، آوردن کسی را، غالب آمدن کسی را به آمدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضِءْ)
بوی گرفته از نمی. (منتهی الارب). ذوالقضا. (اقرب الموارد). گویند: ثوب قضی ٔ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
افروختن آتش را یا گشادن راه آتش را تا زبانه زند، افروخته گردیدن آتش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و این فعل لازم و متعدی استعمال شود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بر وزن امیر. سخت سپید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، سپیدی سپید. (منتهی الارب). زال
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دردی با کمی خارش که در لثه پدید آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مضیء
تصویر مضیء
درخشنده روشنایی دهنده، درخشان روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضیر
تصویر مضیر
شیر ترش، سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تباه کننده تبست تباهیده آسیب یافته تباه کننده، زمانکش سستکار ضایع کرده شده ضایع کننده تباه سازنده، تلف کننده وقت اهمال کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضیف
تصویر مضیف
میزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضیق
تصویر مضیق
جای تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضیء
تصویر مضیء
((مُ))
درخشنده، روشنایی دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضیع
تصویر مضیع
((مُ ضَ یَّ))
ضایع کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضیف
تصویر مضیف
((مَ))
جای پذیرایی از مهمان، محل ضیافت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضیق
تصویر مضیق
((مَ))
جای تنگ، تنگنا، تنگه ای که دو دریا را به هم وصل می کند
فرهنگ فارسی معین