جدول جو
جدول جو

معنی مسحت - جستجوی لغت در جدول جو

مسحت
(مُ حِ)
نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد) ، آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مسحت
(مُ حَ)
نعت مفعولی از اسحات. رجوع به اسحات شود، مال مسحت، مال برده و از بیخ برکنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسحوت. و رجوع به مسحوت شود
لغت نامه دهخدا
مسحت
از بیخ بر کنده، داراک برده
تصویری از مسحت
تصویر مسحت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسرت
تصویر مسرت
شاد شدن، شادی، شادمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکت
تصویر مسکت
ساکت کننده، خاموش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدحت
تصویر مدحت
مدح، ستودن به ویژه در شعر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسحت
تصویر فسحت
فراخی، گشادگی، کنایه از بی حدونهایت بودن، بسیاری، کنایه از شادی، مسرت، گشایش خاطر، کنایه از مجال، فرصت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحت
تصویر منحت
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، داد و دهش، جدوا، صفد، برمغاز، فغیاز، بغیاز، عتق، بذل، دهشت، عطیّه، اعطا، احسان، سماحت، داشاد، داشات، داشن، جود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
سطحی که میان مجموعه ای از خطوط یا مرزها قرار دارد، اندازۀ سطح، دانش اندازه گرفتن زمین
فرهنگ فارسی عمید
(مَ سَرْ رَ)
مسره. سرور. شادمانی. شادی. خرمی. خوشی. انبساط. فرح. خوشحالی. سراء: مرا در دوستی تو چندان مسرت و ابتهاج حاصل است که هیچ چیز در موازنۀ آن نیاید. (کلیله و دمنه). و رجوع به مسره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
سال قحط، رجل مسنت، مرد قحطرسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَکْ کَ)
نعت مفعولی از تسکیت. ساکت کرده شده. خاموش گردانیده. (از اقرب الموارد). رجوع به تسکیت شود، آخرین تیر و تیر پسین از تیرهای قمار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
خاموش شده. ساکت شده. خاموش: امیر محمود این حدیث را هیچ جوابی نداشت مسکت آمد و خاموش ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 688)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ / مُ سَکْ کِ)
خاموش کننده. ساکت کننده. (از اقرب الموارد). رجوع به اسکات و تسکیت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ مَ)
نوعی اسطرلاب که دوائر سموت بر او کشیده باشند. رجوع به اسطرلاب شود
لغت نامه دهخدا
(فُ حَ)
گشادگی و فراخی مکان. (فرهنگ فارسی معین) (از غیاث) : عرصۀ عزیمت فسحتی تمام و اتساعی کامل دارد. (ترجمه تاریخ یمینی). ما را اگر فسحت ولایتی هست، اضعاف آن مؤون سپاه و وجوه اطماع و انواع محافظات در مقابل ایستاده است. (ترجمه تاریخ یمینی).
گرمیش را ضجرتی و حالتی
زآن تبش دل را گشادی فسحتی.
مولوی.
فسحت میدان ارادت بیار
تا بزند مرد سخن گوی گوی.
سعدی.
، گنجایش. وسعت. (فرهنگ فارسی معین) ، گشادگی خاطر. شادمانی: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کرد که... (گلستان سعدی). رجوع به فسحه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
عام اسحت، سال بی نبات. مؤنث: سحتاء: ارض سحتاء، زمین بی گیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منحت
تصویر منحت
بخشش عطا: (و حکم او (خدای) راست در راندن منحت و محنت) (بیهقی. فض. 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوت
تصویر مسحوت
از بیخ بر کنده، داراک برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسحت
تصویر فسحت
گشادگی فراخی مکان، گنجایش وسعت
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مدحه ستایش مدح: ای مدحتت بدانش چون طبع رهنمای وی خدمتت بدولت چون بخت راهبر. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
زمین پیمایی، سطح قسمتی معین از محوطه ای، پیمودن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبت
تصویر مسبت
خواب انگیز خواب آور دوای خواب آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسرت
تصویر مسرت
شادمانی، شادی، خرمی، خوشی
فرهنگ لغت هوشیار
موزه بزرگان، جامه زبر نوعی از موزه که صلحا و امرا در پا میکردند (غیاث) : مسحی در پای ور کوه در دست از دور سلام کرد و بنشست. (اوحدی) غیر نعلین و گیوه و موزه غیر مسحی و کفش و پای اوزار. (نظام قاری. 23) توضیح بعضی در ین بیت گلستان: دلقت بچه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عملهای نکوهیده بری دار. یاء نسبت یعنی جامه زبر و خشن که از موی بز خر و شتر میبافتند و صوفیه بتن میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحر
تصویر مسحر
کاواک میان تهی، فریفته، جادو شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکت
تصویر مسکت
فرو نشان فرو نشاننده خاموش کننده خاموش کننده ساکت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدحت
تصویر مدحت
((مِ حَ))
ستودن، ستایش، مدح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحت
تصویر منحت
((مِ حَ))
بخشش، عطا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسحی
تصویر مسحی
((مَ))
نوعی کفش که صلحا و امرا در پا می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسرت
تصویر مسرت
((مَ سَ رَّ))
شادمانی، خوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکت
تصویر مسکت
((مُ کِ))
خاموش کننده، ساکت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسبت
تصویر مسبت
((مُ سَ بِّ))
دوای خواب آور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
((مِ حَ))
پیمودن یا اندازه گرفتن زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسحت
تصویر فسحت
((فُ حَ))
گشادگی، فراخی، گنجایش، وسعت
فرهنگ فارسی معین