جدول جو
جدول جو

معنی مستکن - جستجوی لغت در جدول جو

مستکن
(مُ تَ کِن ن)
نعت فاعلی از استکنان. پوشیده و در پرده گردنده. (از منتهی الارب). مستتر. (از اقرب الموارد). پنهان شده. نهفته. و رجوع به استکنان شود
لغت نامه دهخدا
مستکن
(مُ تَ کَن ن)
نعت مفعولی از استکنان، ساکن. متوطن:
آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی
سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
مستکن
نهفته، باز گردنده: به خانه پوشیده نهفته، مراجعت کننده بخانه خود
تصویری از مستکن
تصویر مستکن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسکن
تصویر مسکن
محل سکنی، منزل، خانه، جایگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستان
تصویر مستان
درحالت مستی، کنایه از ازخودبی خود شده، مست، برای مثال سوی رز باید رفتن به صبوح / خویشتن کردن مستان و خراب (منوچهری - ۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
آرامش دهنده، آرام کننده، در پزشکی ویژگی دارویی که درد را آرام می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
مسکن ها، محل سکنی ها، منزل ها، خانه ها، جایگاه ها، جمع واژۀ مسکن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ کِ)
نعت فاعلی از استمکان. پیروزشونده و ظفریابنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استمکان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِنْ)
مستکفی. نعت فاعلی از استکفاء. رجوع به مستکفی و استکفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
جمع واژۀ مسکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). منازل. خانه ها. مسکن ها. رجوع به مسکن شود: و سکنتم فی مساکن الذین ظلموا انفسهم. (قرآن 45/14). و کم أهلکنا من قریه بطرت معیشتها فتلک مساکنهم لم تسکن من بعدهم الا قلیلا. (قرآن 58/28). قالت نمله یا أیها النمل ادخلوا مساکنکم. (قرآن 18/27).
مساکن أهل الفقر حتی قبورهم
علیها تراب الذل بین المقابر.
(امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
نعت فاعلی از مصدر مساکنه. باشنده وسکونت گیرنده. (ناظم الاطباء). سکونت کننده با دیگری در یک منزل. (اقرب الموارد). و رجوع به مساکنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِن ن)
نعت فاعلی از مصدر استحنان، ناقه و شتر ماده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استحنان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِن ن)
نعت فاعلی از استفنان. بر فنون چیزی بردارنده کسی را. (از منتهی الارب). آنکه اسب خود را بر فنونی از راه رفتن وامیدارد. (از اقرب الموارد). رجوع به استفنان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه. واقع در 18500گزی جنوب شرقی هشتیان و 3500گزی غرب راه ارابه رو سرو. 221 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه سرو و چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و توتون، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَکْ کِ)
درویش. (آنندراج). درویش و تنگدست و مسکین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِف ف)
نعت فاعلی از استکفاف. گرد گیرنده چیزی را و نگرنده بسوی آن، موی فراهم شونده، آنکه دست پیش چشم دارد وقت نگریستن از دور، دست پیش کسی دارنده به خواهش و سؤال. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استکفاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استکانه. فروتن و کمینه و رام و خوار. (از منتهی الارب). خاضعو ذلیل. (از اقرب الموارد). رجوع به استکانه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِن ن)
نعت فاعلی از مصدر استجنان، پوشیده شده. (منتهی الارب) ، به طرب فراخواننده. (اقرب الموارد). رجوع به استجنان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کِ)
کمونی در بلژیک (فلاندر شرقی) ، دارای 8300 تن سکنه، دعوی کردن که فرزند آن من است. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی). به خود نسبت دادن و خواندن چیزی را. به خود بازبستن: استلحاق معاویه زیاد بن ابیه را
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَن ن)
نعت مفعولی از مصدر استجنان، دیوانه و جن زده. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استجنان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِن ن)
نعت فاعلی از استسنان. مسن و سالخورده. (اقرب الموارد) ، پیمایندۀ طریقه و روشی. (اقرب الموارد) ، راه پاسپرده شده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استسنان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
منزل، مقر، مقام، جایگاه، نشیمن
فرهنگ لغت هوشیار
مردک مست: گشت مستک آن گدای زنده دلق از سجود و از تحیرهای خلق. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
بینوایان، دراویش، بی چیزان، بیچارگان
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که درحالت مستی است: سوی رزباید رفتن بصبوح خویشتن کردن مستان و خراب. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسکن
تصویر متسکن
درویش و تنگدست و مسکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستان
تصویر مستان
((مَ))
کسی که در حالت مستی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
((مَ کِ))
جمع مسکن، خانه ها، منزل ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
((مُ سَ کِّ))
تسکین دهنده، آرام کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
((مَ کَ))
منزل، محل اقامت، جمع مساکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
آرام بخش، خانه، سرپناه
فرهنگ واژه فارسی سره
مسکن ها، خانه ها، منازل، منزل ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
Habitation
دیکشنری فارسی به انگلیسی
جایی که گیاهان چسبنده، فراوان روید، نوعی گیاه چسبناک، شیره
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
habitação
دیکشنری فارسی به پرتغالی