جدول جو
جدول جو

معنی مزگو - جستجوی لغت در جدول جو

مزگو
گوزن نر مرال، گاو کوهی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزگ
تصویر مزگ
بادام تلخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزگت
تصویر مزگت
مسجد، محل عبادت مسلمانان
فرهنگ فارسی عمید
جانوری آبی با چنگال و پاهای بلند به اندازۀ ملخ که بعضی از انواع آن مصرف خوراکی دارد، ملخ دریایی، اربیان، روبیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرگو
تصویر مرگو
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، عصفور، چکوک، ونج، بنجشک، مرکو، چتوک، چغک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ زَ)
خارپشتی که مار را میگیرد و میکشد و نمیخورد. (ناظم الاطباء). خارپشت را گویند و آن جانوری است مشهور. (آنندراج). مرنگو. خارپشت بزرگ تیرانداز. (برهان). کوله. قنفذ. رجوع به کوله و خارپشت و قنفذ و مرنگو شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آشی که برای بیمار پزند، پرهیزانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نگفتنی. (ناظم الاطباء).
- سرّ (راز) مگو، رازی که باید در پنهان داشتن آن منتهای کوشش را بجای آورد. سری که افشای آن خطرناک است. گاه نیز به طعن و تمسخر به حرف بی اهمیت یا رازی که برملا شده است اطلاق می شود: این سرّ مگو را کسی که نمی داند خواجه حافظ شیرازی است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
جانوری است از شاخۀ بندپایان و از ردۀ سخت پوستان و از دستۀ خرچنگهای دراز که دارای جثۀ نسبتاً کوچک است. پاهای جلویش فاقد انبرک است. میگو در دریاها می زید و گونه ای از آن در خلیج فارس و بحر عمان فراوان است و چون خوراکی است به مقدار بسیار از آن صید می کنند. ملخ دریایی. جرادالبحر. ملخ بی بال. ملخ آبی. فریدیس
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ییسو... یکی از چهار پسرجغتای بن چنگیز که از 645 تا 650 هجری قمری در ماورأالنهر حکومت داشت. رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 214 و 215 و نمودار خاندان جغتای (ماقبل ص 217) شود
پسر تولی بن چنگیز، اولین قاآن از خاندان تولی که به سال 646 هجری قمری به تخت قاآنی نشست و در سال 657 وفات یافت. رجوع به تاریخ سلاطین اسلام صص 186-187 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ / مُ زَکْ کو)
نوعی از طعام. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ گِ)
نمازخانه و مسجد. (ناظم الاطباء). خانه خدا. بیت اﷲ. (برهان). مزکت. مژگت. (زمخشری). به معنی خانه ای که برای پرستش پروردگار بسازند و هرکس خواهد در آن بندگی وعبادت کند و آن خانه را حرمت گذارند و پاک نگهدارندو چون خانه بندگی یزدان است به یزدان نسبت دهند و چون زاء و سین و تاء و دال تبدیل یافته اند معرب آن مسجد به فتح جیم است یعنی مکان سجده کردن. (آنندراج). مسجد. (ترجمان القرآن) (غیاث) (رشیدی) (دهار) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 51). نمازگاه. هر جائی که برای پرستش خدا سازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه آرامی است و از این زبان وارد عربی و فارسی شده است: پیغامبر علیه السلام به مزگت آمد و پیش خلق این آیت بخواند. (ترجمه طبری بلعمی). و امروز هرکه آنجا رسیده است داند که آن ستونها و پایه ها همه از سنگ است و مزگت دمشق نیز همچنین است. (ترجمه طبری بلعمی). و مزگت تمام نشد پس خویش سلیمان را وصیت کرد که آن مزگت را تمام کند. (ترجمه طبری بلعمی) .ابوسلمه وزیر آل محمد به مزگت اندر آمد جامۀ سیاه پوشیده بر منبر شد و خدای عزوجل را حمد و ثنا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). خدای تعالی بسوی زکریا وحی فرستاد که مادر مریم را بگوی که من این دختر را از تو به پسری قبول کردم و او را به مزگت آور و محرر کن و هرگز به مزگت اندر دختر نبوده زیرا که زن حایض شود و زن حایض را به مزگت نشاید آمدن. (ترجمه طبری بلعمی). و اندر بیت المقدس مزگتی است که مسلمانان از هر جائی آنجا شوند به زیارت. (حدود العالم). لهاسا، شهرکیست و اندر وی بتخانه هاست و یک مزگت مسلمانان است و اندروی مسلمانانند اندک. (حدودالعالم). مشتری دلالت داردبر مزگت ها و منبرها و کنشت ها و کلیسا. (التفهیم).
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.
عنصری.
باخدای عزوجل اندر مزگت ها چیزی را مپرستید و جز یادکرد خدای چیزی دیگر مگوئید. (تفسیر کمبریج چ متینی ج 2ص 491). و ما یاد کرد ترا بر داشته کردیم تا ترا هرروز به هرمزگتی اندر پنج بانگ نماز و پنج قامت یاد کنند (در تفسیر آیۀ ’و رفعنا لک ذکرک’ ازسورۀ انشراح). (تفسیر کمبریج ج 2 ص 601). چون بانگ تبیره رابشنیدند برخاستند و از مزگت بیرون شدند. (تفسیر کمبریج ج 2 ص 416).
همچون کدوئی سوی نبید و سوی مزگت
آکنده به گاورس که خرواری غنجی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 495).
تو مشرف تری ز هر مردم
همچو بیت الحرم ز هر مزگت.
سوزنی (ازآنندراج).
صد مرد پیر و جوان... اندر آن مزگت نشسته اند. (تاریخ بیهق).
ای برادر می ندانم تا چت است
کت وطن گه دیر و گاهی مزگت است.
شیخ روزبهان.
- مزگت آدینه، مسجد جامع. (منتهی الارب). مسجد جمعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اندر او (اندر شهرهای حمور و سندان و سویاره وکنبایه بهندوستان) مسلمانانند و هندوان و اندر او مزگت آدینه است و بتخانه. (حدود العالم ص 66).
- مزگت جامع، مسجد جامع. مسجد آدینه، مسجد جمعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هنوز روز نبود که همه کوفه سیاه پوشیده بودند و مردمان به مزگت جامع آمدند و از انبوهی بر یکدیگر نشستند. (ترجمه طبری بلعمی). و ایشان را یکی جوی است که اندر میان مزگت جامع گذرد. (حدود العالم). و قاین را قهندز است و مزگت جامع و سرای سلطان اندر قهندز است. (حدود العالم).
- مزگت سلیمان، مسجدسلیمان: اصطخر شهری بزرگ است و قدیم...و او را نواحی بسیار است و اندر وی بناها است عجب که آن را مزگت سلیمان خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 131). رجوع به مسجد سلیمان شود
لغت نامه دهخدا
(مِ گَ)
هوای تیره. (برهان) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مَ هَُ وو)
مرد متکبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
گنجشک. (از برهان) (جهانگیری) (آنندراج). مرکو. مرغو. مرتکو:
تو مرگوئی به شعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرگو.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرگو
تصویر مرگو
گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میگو
تصویر میگو
ملخ دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
مسجد: تو مشرف تری ز هر مردم همچو بیت الحر ز هر مزکت. (سوزنی رشیدی) یا مزکت آدینه. مسجد جمعه مسجد جامع: با چنین ماه چنین جشن بود همچو در مزکت آدینه سرای. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزگه
تصویر مزگه
هوای تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزگ
تصویر مزگ
بادام تلخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مگو
تصویر مگو
دوم شخص مفرد نهی از گفتن نگو، نا گفتنی: (مثل آنکه راز مگویی را فاش میسازد با اشاره دست گفت) (شام. 9- 328)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میگو
تصویر میگو
((مَ یا مِ))
نوعی خرچنگ دریایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزگت
تصویر مزگت
((مَ گِ))
مسجد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزگه
تصویر مزگه
((مِ گَ))
هوای تیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرگو
تصویر مرگو
((مَ))
گنجشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزگ
تصویر مزگ
((مَ زْ))
درخت بادام تلخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مگو
تصویر مگو
((مَ))
ناگفتنی، سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزگت
تصویر مزگت
مسجد
فرهنگ واژه فارسی سره
گاو ماده ی شیرده
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو ماده
فرهنگ گویش مازندرانی
از خاندان های ساکن در روستای پنجوی نور
فرهنگ گویش مازندرانی