جدول جو
جدول جو

معنی مزامیر - جستجوی لغت در جدول جو

مزامیر
مزمار، نغمه هایی که با نی نواخته می شود
تصویری از مزامیر
تصویر مزامیر
فرهنگ فارسی عمید
مزامیر
(مَ)
جمع واژۀ مزمار. نای هاو دف ها یا سرود و آواز نیکو. (از منتهی الارب)، نی ها که آن را می نوازند، در عرف جمع ساز مطربان را گویند. (آنندراج) :
به نغمه های مزامیر عشق او مستم
شراب وصلت دایم مرا شده ست حلال.
سنائی.
، جمع واژۀ مزمار یا مزمور (م /م ) . انواع دعا. (از منتهی الارب)،
{{اسم خاص}} مزامیر داود، آنچه از کتاب زبور می سرائیدند آن را. (منتهی الارب). مزامیر داود همان زبور است. (ابن الندیم) :
آتشی از سوز عشق در دل داود بود
تا به فلک می رود بانگ مزامیر او.
سعدی.
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است
همه دانند مزامیر نه همچون داود.
سعدی.
و رجوع به مزمار شود
لغت نامه دهخدا
مزامیر
جمع مزمار، نای ها، نایسرودها جمع مزمار: نیهای نوازندگی، سرودها و اشعاری که بانی نواخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
مزامیر
((مَ))
جمع مزمار و مزمور، نای ها
تصویری از مزامیر
تصویر مزامیر
فرهنگ فارسی معین
مزامیر
مزمارها، نی ها، سرودها، نشیدها
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زامیر
تصویر زامیر
(دخترانه)
آواز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آقامیر
تصویر آقامیر
(پسرانه)
سلطان بزرگ، امیر والامقام، آقا (مغولی) + میر (ازعربی)، نام روستایی در نزدیکی بیرجند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسامیر
تصویر مسامیر
مسمارها، میخ ها، جمع واژۀ مسمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازاهیر
تصویر ازاهیر
شکوفه ها، گل درخت میوه دار که پیش از روییدن برگ شکفته می شود، غنچه مثلاً شکوفۀ هلو و زردآلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طوامیر
تصویر طوامیر
طومارها، مکتوبها یا نامه های بلند، دفترها، صحیفه ها، نامه ها، جمع واژۀ طومار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدابیر
تصویر مدابیر
مدبرها، بدبخت ها، بخت برگشته ها، جمع واژۀ مدبر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَ)
دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز است که 416 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حذافیر. اخذ بحذامیر، گرفتن تمام چیزی را و نگذاشتن از آن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حزواره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ازمل، ازباد سدر، شکوفه برآوردن کنار. (از منتهی الارب). شکوفه برآوردن سدر همچون کف بر دریا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ازهار. جج زهره. گل ها. شکوفه ها. (منتهی الارب) (غیاث) : و الصلوه علی محمد الذی ازاهیر ریاض نبوته مونقه. (تتمۀ صوان الحکمه)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان مغان بخش گرمی. سکنۀ آن 5 تن. آب از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَزْ زا)
نام بازاری است به مدینه منوره و آن را سوق الخزامین می گوید. (از منتهی الارب) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مضمار است که به معنی میدان ریاضت اسبان باشد. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مضمار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مطموره. (دهار) (ناظم الاطباء). و رجوع به مطموره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مسمار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). میخها. وتدها. رجوع به مسمار شود: مشایخ هر دو دولت در تشبیک اسباب عصمت و توشیح دواعی قربت و تسمیر قواعد الفت به مسامیر مصاهرت و مواصلت به وساطت و سفارت بایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 320). پیش مسند سلطان طارمی زده و الواح و عضادات آن به مسامیر و شفشهای زر استوار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 334). هزار قصر از سنگ بنیاد نهاده و آن را بتخانه ها ساخته و به مسامیر محکم کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412). سیل از اطراف عیون بر طبقات زجاجی افتاده و مسام جلد زمین به مسامیر جلیدی درهم دوخته. (مرزبان نامه چ تقوی ص 88) ، در اصطلاح طب، دانه های بزرگی که نوک آنها ضخیم و بیخشان سخت محکم باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). ثآلیل منکوسه. ثآلیل کبار الوجه عظیمهالرؤوس مستدقه الاصول. زگیلهای بزرگ سرو باریک بیخ. میخچه که بر پای برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی صلابت است در مفاصل. و آن گرهی است دایره مانند و سفیدرنگ به شکل سر میخ که بیشتر در پا و انگشتان پا ایجاد گردد. (از قانون ابوعلی چ طهران کتاب چهارم ص 70 س 24). و رجوع به مسمار و میخچه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ محمر، اسپ پالانی. (منتهی الارب). رجوع به محمر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حذمور: اخذه بحزامیره، گرفت تمام آن را. (منتهی الارب). رجوع به حذافیر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسابیر
تصویر مسابیر
جمع مسبار، زخم کاوها گمانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسمار، میخ ها میخ های آهنین جمع مسمار میخهای آهنین: سیل از اطراف عیون بر طبقات ز جاجی افتاده و مسام جلد زمین بمسامیر جلیدی درهم دوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضامیر
تصویر مضامیر
جمع مضمار، اسپریس ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مدبور، بخت برگشتگان تیره بختان خستگان زخمیان جمع مدبور بدبختان: سلطان بفرمود تابر سبیل استدارج... لشکر او پشت فرا دادند و آن مدابیر بدان خدعت مغرور گشتند... توضیح مدبور در دزی ذکر گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جذامیر
تصویر جذامیر
جمع جذمور، بن ها آغازه ها ریشه وارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوامیر
تصویر طوامیر
جمع طومار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازاهیر
تصویر ازاهیر
گلها، شکوفه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازاهیر
تصویر ازاهیر
جمع ازهار، گل ها، شکوفه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسامیر
تصویر مسامیر
((مَ))
جمع مسمار، میخ های آهنین
فرهنگ فارسی معین
گذرگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
تخلخل، قوام
دیکشنری اردو به فارسی
کمدی، خنده دار، خنده آور، طنزآمیز، خنده آوری، شوخ
دیکشنری اردو به فارسی