دهی است از دهستان گورگ بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 52 هزارگزی جنوب مهاباد و 10هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ مهاباد به سردشت. آب آن از رود خانه سیناس و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان گورگ بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 52 هزارگزی جنوب مهاباد و 10هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ مهاباد به سردشت. آب آن از رود خانه سیناس و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
تفال، فال نیک، برای مثال لب بخت پیروز را خنده ای / مرا نیز مروای فرخنده ای (عنصری - ۳۶۲) مروای نیک: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو بر مروای نیک انداختی فال / همه نیک آمدی مروای آن سال (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
تفال، فال نیک، برای مِثال لب بخت پیروز را خنده ای / مرا نیز مروای فرخنده ای (عنصری - ۳۶۲) مُروای نیک: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مِثال چو بر مروای نیک انداختی فال / همه نیک آمدی مروای آن سال (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
فال نیک و دعای خیر. (جهانگیری) (برهان). فال نیک. (غیاث). فال نیکو. (اوبهی) (آنندراج). دعا. دعای خیر. نیک سگالی. نیک اندیشی. مرحبا. تحسین مقابل مرغوا، نفرین: روزه به پایان رسید و آمد نوعید هر روزبر آسمانت بادا مروا. رودکی. (از فرهنگ اسدی اقبال ص 5 وشرح احوال رودکی ص 1037). نفرین کند به من بر، دارم به آفرین مروا کنم بدو بر، دارد به مرغوا. بوطاهر خسروانی. روزه بپایان رسید و آمد نوعید دیر زی و شاد و نیک بادت مروا. بهرامی (از لغت نامه اسدی چ آلمان ص 4). لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای. عنصری. بدو گفت داریم ما هرکسی بدین گاو مروای فرخ بسی. اسدی. نیابد آفرین آن کس که گردونش کند نفرین نیابد مرغوا آن کس که یزدانش دهد مروا. قطران. گردد از مهرتو نفرین موالی آفرین گردد از کین تو مروای معادی مرغوا. قطران. آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود. (منسوب به ناصرخسرو). مرغوا بر ولی شود مروا آفرین بر عدو شود نفرین. معزی. آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا جای شجن گیرد گیا، جای طرب گیرد شجن. معزی. از خاک صفا، صفا پذیری مروا ز جبال مروه گیری. خاقانی. - مروای نیک، فال نیک. (برهان). - ، نام لحنی است از سی لحن باربد. (آنندراج). لحن بیست و دوم از سی لحن باربد. (برهان). چوبرمروای نیک انداختی فال همه نیک آمدی مروای آن سال. نظامی
فال نیک و دعای خیر. (جهانگیری) (برهان). فال نیک. (غیاث). فال نیکو. (اوبهی) (آنندراج). دعا. دعای خیر. نیک سگالی. نیک اندیشی. مرحبا. تحسین مقابل مرغوا، نفرین: روزه به پایان رسید و آمد نوعید هر روزبر آسمانْت بادا مروا. رودکی. (از فرهنگ اسدی اقبال ص 5 وشرح احوال رودکی ص 1037). نفرین کند به من بر، دارم به آفرین مروا کنم بدو بر، دارد به مرغوا. بوطاهر خسروانی. روزه بپایان رسید و آمد نوعید دیر زی و شاد و نیک بادت مروا. بهرامی (از لغت نامه اسدی چ آلمان ص 4). لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای. عنصری. بدو گفت داریم ما هرکسی بدین گاو مروای فرخ بسی. اسدی. نیابد آفرین آن کس که گردونش کند نفرین نیابد مرغوا آن کس که یزدانش دهد مروا. قطران. گردد از مهرتو نفرین موالی آفرین گردد از کین تو مروای معادی مرغوا. قطران. آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود. (منسوب به ناصرخسرو). مرغوا بر ولی شود مروا آفرین بر عدو شود نفرین. معزی. آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا جای شجن گیرد گیا، جای طرب گیرد شجن. معزی. از خاک صفا، صفا پذیری مروا ز جبال مروه گیری. خاقانی. - مروای نیک، فال نیک. (برهان). - ، نام لحنی است از سی لحن باربد. (آنندراج). لحن بیست و دوم از سی لحن باربد. (برهان). چوبرمروای نیک انداختی فال همه نیک آمدی مروای آن سال. نظامی
مرعاه. مرعی. چراگاه. رجوع به مرعی شود: از خنجر زهرآبگون هفت اژدها را ریخت خون همت زنه پرده برون دل هشت مرعا داشته. خاقانی. میش مشغول است در مرعای خویش لیک چوپان واقف است از حال میش. مولوی. دست اندازیم چون اسبان سپس در دویدن سوی مرعای انس. مولوی
مرعاه. مرعی. چراگاه. رجوع به مرعی شود: از خنجر زهرآبگون هفت اژدها را ریخت خون همت زنه پرده برون دل هشت مرعا داشته. خاقانی. میش مشغول است در مرعای خویش لیک چوپان واقف است از حال میش. مولوی. دست اندازیم چون اسبان سپس در دویدن سوی مرعای انس. مولوی
استوار گشتن. (تاج المصادر بیهقی). واقع شدن و ثابت گردیدن. (از اقرب الموارد). وقوع: یسئلونک عن الساعه أیان مرس̍یها، قل انما علمها عند ربی... (قرآن 187/7) و نیز (42/79) ، از تو درباره وقت قیامت میپرسند که کی می باشد وقوع آن، بگو که دانش آن نزد پروردگارم است
استوار گشتن. (تاج المصادر بیهقی). واقع شدن و ثابت گردیدن. (از اقرب الموارد). وقوع: یسئلونک عن الساعه أیان مُرس̍یها، قل انما علمها عند ربی... (قرآن 187/7) و نیز (42/79) ، از تو درباره وقت قیامت میپرسند که کی می باشد وقوع آن، بگو که دانش آن نزد پروردگارم است
میرزا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). صورت دیگری است از تلفظ کلمه میرزا. رجوع به میرزا شود: بدین وسیله که مرزا سعید ما تنهاست چه خوب کرد که فیاض رفت از دل ما. فیاض لاهیجی (آنندراج)
میرزا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). صورت دیگری است از تلفظ کلمه میرزا. رجوع به میرزا شود: بدین وسیله که مرزا سعید ما تنهاست چه خوب کرد که فیاض رفت از دل ما. فیاض لاهیجی (آنندراج)
موت. هلاک. مردن. مرگ. مرگ و میر: سرمای صعب پیش آمد به سیستان چنانکه درختان و رزان و میوه ها خشک شد و مرگی و وبای صعب بود. (تاریخ سیستان). چنین گفت داننده دل برهمن که مرگی جدائی است جان را ز تن. اسدی (گرشاسب نامه ص 236). چو مرگی ز تن برگشایدش بند ز دوگونه افتد به رنج و گزند. اسدی (گرشاسب نامه ص 236). بپرسید بازش که مرگی چه چیز همان مرده از چند گونه است نیز. اسدی (گرشاسب نامه ص 236). در این سرای ببیند چو اندرو آمد که این سرای ز مرگی دری دگر دارد. ناصرخسرو. کند چو گرم کند پارۀ عقاب صفت عقاب مرگی گردد سنان او پرواز. مسعودسعد. گردش آسمان دایره وار گاه آرد خزان و گاه بهار دیده ای را زند ز انده نیش جگری را خلد ز مرگی خار. مسعودسعد. دنیاکه در او زنده دلی را مرگیست نشو گل عیش من ز اندک برگیست. بدیعترکو. سفر نکردن از آن کشور از گران جانی است که مرگی دل و قحط غذای روحانی است. میرزا صائب. - امثال: ما که خوردیم سیر و پر، مرگی بیفتد توی لر، قجر بمیرد گر و گر. ، آثار مرگ: چو آگاهی کشتن او رسید به شاه جهان مرگی آمد پدید. دقیقی. ، وبا. (غیاث). وبا که عبارت از فساد هواست و طاعون و در این صورت معنی ترکیبی آن منسوب به مرگ باشد. (آنندراج). حمام. (مهذب الاسماء). مرگامرگی. مرگامرگ. تبوق. مرض عام: خبرآمدش (عمر) که بیماری بشام اندر زیاده شد و مرگی سخت تر شد. عمر بایستاد هم بدین منزل و با مردمان مشورت کرد. (ترجمه طبری بلعمی). ایشان از شام برفتند وپیش او باز آمدند بدین منزل و او را بگفتند که این بیماری سخت تر شده و مرگی بیشتر شده. (ترجمه طبری بلعمی). قحطی صعب پدید آمد اندر ولایت سیستان و بست و مرگی بسیار بود چنانکه تجار و بزرگان و خداوندان نعمت بسیار بمردند. (تاریخ سیستان). خشک شدن هیرمند وقحط و مرگی. (تاریخ سیستان ص 186)
موت. هلاک. مردن. مرگ. مرگ و میر: سرمای صعب پیش آمد به سیستان چنانکه درختان و رزان و میوه ها خشک شد و مرگی و وبای صعب بود. (تاریخ سیستان). چنین گفت داننده دل برهمن که مرگی جدائی است جان را ز تن. اسدی (گرشاسب نامه ص 236). چو مرگی ز تن برگشایدش بند ز دوگونه افتد به رنج و گزند. اسدی (گرشاسب نامه ص 236). بپرسید بازش که مرگی چه چیز همان مرده از چند گونه است نیز. اسدی (گرشاسب نامه ص 236). در این سرای ببیند چو اندرو آمد که این سرای ز مرگی دری دگر دارد. ناصرخسرو. کند چو گرم کند پارۀ عقاب صفت عقاب مرگی گردد سنان او پرواز. مسعودسعد. گردش آسمان دایره وار گاه آرد خزان و گاه بهار دیده ای را زند ز انده نیش جگری را خلد ز مرگی خار. مسعودسعد. دنیاکه در او زنده دلی را مرگیست نشو گل عیش من ز اندک برگیست. بدیعترکو. سفر نکردن از آن کشور از گران جانی است که مرگی دل و قحط غذای روحانی است. میرزا صائب. - امثال: ما که خوردیم سیر و پر، مرگی بیفتد توی لر، قجر بمیرد گر و گر. ، آثار مرگ: چو آگاهی کشتن او رسید به شاه جهان مرگی آمد پدید. دقیقی. ، وبا. (غیاث). وبا که عبارت از فساد هواست و طاعون و در این صورت معنی ترکیبی آن منسوب به مرگ باشد. (آنندراج). حمام. (مهذب الاسماء). مرگامرگی. مرگامرگ. تبوق. مرض عام: خبرآمدش (عمر) که بیماری بشام اندر زیاده شد و مرگی سخت تر شد. عمر بایستاد هم بدین منزل و با مردمان مشورت کرد. (ترجمه طبری بلعمی). ایشان از شام برفتند وپیش او باز آمدند بدین منزل و او را بگفتند که این بیماری سخت تر شده و مرگی بیشتر شده. (ترجمه طبری بلعمی). قحطی صعب پدید آمد اندر ولایت سیستان و بست و مرگی بسیار بود چنانکه تجار و بزرگان و خداوندان نعمت بسیار بمردند. (تاریخ سیستان). خشک شدن هیرمند وقحط و مرگی. (تاریخ سیستان ص 186)
نام یکی از دهستانهای شش گانه بخش ایذه شهرستان اهواز است. این دهستان در قسمت غرب ایذه وشرق مسجد سلیمان در کوهستان واقع و هوای آن گرمسیر و آب اکثر قراء آن از رودخانه و چشمه. محصول عمده آن گندم، جو، برنج است. این دهستان از 53 آبادی بزرگ وکوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8000 نفر است. قراء مهم آن به شرح زیر است. دوبلوطان، شیرازه، شب تیز، کنار پیر، گوری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای شش گانه بخش ایذه شهرستان اهواز است. این دهستان در قسمت غرب ایذه وشرق مسجد سلیمان در کوهستان واقع و هوای آن گرمسیر و آب اکثر قراء آن از رودخانه و چشمه. محصول عمده آن گندم، جو، برنج است. این دهستان از 53 آبادی بزرگ وکوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8000 نفر است. قراء مهم آن به شرح زیر است. دوبلوطان، شیرازه، شب تیز، کنار پیر، گوری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
هرچیز که در شیرۀ شکر آن را تربیت کرده پرورش دهند. مازیانه. مازیاره. مازیاری. ربید. رچال. (ناظم الاطباء). میوۀ تر یا خشک یا پوست یا گل میوه که در شیرۀشکر پخته باشد، از قبیل مربای به، مربای سیب، مربای بهارنارنج، مربای کدو، مربای توت فرنگی، مربای پوست پسته، مربای آلبالو، مربای زرشک، مربای شقاقل، مربای آلو، مربای خلال نارنج، مربای پوست پرتقال، مربای بالنگ، و غیره: پیچمش تخفیفه بر سر از مربای کدو دوزمش تعویذ از سنبوسه بر ترک کلاه. بسحاق اطعمه. لوحش اﷲ ز مربای ترنج و به و سیب زنجبیل عدنی رخ کندت چون گلنار. بسحاق اطعمه. ، پرورده: زنجبیل مربا، زنجبیل پرورده، آمله مربا، آمله پرورده. (یادداشت مؤلف). آنچه در عسل یا شیرۀ انگور پرورده باشند. - مربای آلو، کنایه از مردم بی دست و پا ووارفته و بی سر و صداست. گویند: مثل مربای آلو نشسته بود، یعنی ساکت و صامت نشسته بود بی حرکتی و سخنی. ، تربیت شده. تربیت یافته. (ناظم الاطباء). رجوع به مربّی ̍ شود
هرچیز که در شیرۀ شکر آن را تربیت کرده پرورش دهند. مازیانه. مازیاره. مازیاری. ربید. رچال. (ناظم الاطباء). میوۀ تر یا خشک یا پوست یا گل میوه که در شیرۀشکر پخته باشد، از قبیل مربای به، مربای سیب، مربای بهارنارنج، مربای کدو، مربای توت فرنگی، مربای پوست پسته، مربای آلبالو، مربای زرشک، مربای شقاقل، مربای آلو، مربای خلال نارنج، مربای پوست پرتقال، مربای بالنگ، و غیره: پیچمش تخفیفه بر سر از مربای کدو دوزمش تعویذ از سنبوسه بر ترک کلاه. بسحاق اطعمه. لوحش اﷲ ز مربای ترنج و به و سیب زنجبیل عدنی رخ کندت چون گلنار. بسحاق اطعمه. ، پرورده: زنجبیل مربا، زنجبیل پرورده، آمله مربا، آمله پرورده. (یادداشت مؤلف). آنچه در عسل یا شیرۀ انگور پرورده باشند. - مربای آلو، کنایه از مردم بی دست و پا ووارفته و بی سر و صداست. گویند: مثل مربای آلو نشسته بود، یعنی ساکت و صامت نشسته بود بی حرکتی و سخنی. ، تربیت شده. تربیت یافته. (ناظم الاطباء). رجوع به مُرَبّی ̍ شود
دهی است از دهستان بندرج بخش دودانگه شهرسان ساری، واقع در ده هزارگزی شمال شرقی کهنه ده و کنار راه تلارم به پل سفید، در منطقۀ کوهستان جنگلی، با 900 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصولش برنج و غلات و شغل مردمش زراعت است. این آبادی از دو محل بالا و پائین که یکهزار متر فاصله دارند تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان بندرج بخش دودانگه شهرسان ساری، واقع در ده هزارگزی شمال شرقی کهنه ده و کنار راه تلارم به پل سفید، در منطقۀ کوهستان جنگلی، با 900 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصولش برنج و غلات و شغل مردمش زراعت است. این آبادی از دو محل بالا و پائین که یکهزار متر فاصله دارند تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
مرگ آب. آبی که پیش از درو به مزرعه می دهند. آب که بار آخر به کشت دهند که پس از آن غله یا صیفی بخشکد یا برسد و دیگر محتاج آب نباشد. آب آخر حاصل که پس از آن حاصل خشک و درو می شودو دیگر محتاج آب نیست. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
مرگ آب. آبی که پیش از درو به مزرعه می دهند. آب که بار آخر به کشت دهند که پس از آن غله یا صیفی بخشکد یا برسد و دیگر محتاج آب نباشد. آب آخر حاصل که پس از آن حاصل خشک و درو می شودو دیگر محتاج آب نیست. (از یادداشت مرحوم دهخدا)