مرعا مرعا مرعاه. مرعی. چراگاه. رجوع به مرعی شود: از خنجر زهرآبگون هفت اژدها را ریخت خون همت زنه پرده برون دل هشت مرعا داشته. خاقانی. میش مشغول است در مرعای خویش لیک چوپان واقف است از حال میش. مولوی. دست اندازیم چون اسبان سپس در دویدن سوی مرعای انس. مولوی لغت نامه دهخدا
ارعا ارعا رویانیدن گیاه چرانیدن ستوررا، گوش دادن سخن کسی را استماع گوش بسوی چیزی داشتن، بخشودن عفو کردن رعایت و مرحمت کردن، آزرم داشتن فرهنگ لغت هوشیار
مرما مرما جایی که از آن افکنند، مکان افکندن، آماجگاه، جایی که تیر بر آن انداخته می شود، کنایه از مقصد فرهنگ فارسی عمید