جدول جو
جدول جو

معنی مرتوی - جستجوی لغت در جدول جو

مرتوی(مُ تَ وِ)
سیراب. (آنندراج). سیراب شده. دفع عطش کرده. (ناظم الاطباء) ، ترکرده. (ناظم الاطباء) ، رسن تافتۀ سطبر تاه گردیده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بندهای مرد که سطبر باشد. (آنندراج). مفصل معتدل و سطبر گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرتضی
تصویر مرتضی
(پسرانه)
پسندیده شده، مورد رضایت و پسند قرار گرفته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرتجی
تصویر مرتجی
امیدوار، آنکه نسبت به برآورده شدن آرزویش خوشبین باشد، آرزومند، متوقع، مایۀ امید، راجی، بیوسنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتضوی
تصویر مرتضوی
از اولاد علی بن ابی طالب (ع)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتدی
تصویر مرتدی
کسی که ردا پوشیده باشد، محتجب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتوی
تصویر ملتوی
به خود پیچیده، پیچ خورده، پیچ در پیچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوی
تصویر مستوی
برابر، در ریاضیات هموار، راست و درست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتوی
تصویر محتوی
چیزی که چیز دیگر را دربر دارد، دربر گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتضی
تصویر مرتضی
پسندیده، خوب و مرغوب، برگزیده، پسندکرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتشی
تصویر مرتشی
رشوه گیر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت فاعلی از احتواء. گرداگرد فراگیرنده و از هر سوی به چیزی فرازآینده. (از منتهی الارب). فراگیرنده و کسی یا چیزی که فرا می گیرد. فرازآینده بر چیزی. (ناظم الاطباء). گرداگرد گیرنده. (غیاث) (آنندراج). محیط شونده. (آنندراج) ، شامل شونده. (ناظم الاطباء). دربردارنده، گردآورنده و جمعکننده. (منتهی الارب) :
بی ز استعداد بر کانی روی
بر یکی حبه نگردی محتوی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(پَ تُ)
شاعری ایرانی است. (قاموس الاعلام ج 2 ص 1495)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وا)
نعت مفعولی از احتواء. محصور و محاط و گرداگرد فروگرفته شده، در برداشته شده. جمعآمده. گرد شده.
- محتوای چیزی، درون و داخل آن. آنچه در آن است
لغت نامه دهخدا
(مَ وَ تی ی)
منسوب به ذی المروه، که گویا قریه ای بوده است در مکه یا مدینه. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرز. مرزو. کرت. کردو. قطعه زمین مرزبندی شدۀ زراعتی:
کوه و درۀ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ بهار و لب مرزوی.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ وی ی)
منسوب به مرمی ّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرمی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستو. برابر و هموار. (غیاث) (آنندراج). یکسان. مساوی:
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی.
منوچهری.
همه اندرصورت مردمی مستوی اند. (شرح قصیدۀ ابوهیثم ص 4).
- مستوی الاجزاء، که اجزاء آن برابر باشد.
- مستوی الخلقه، معتدل در اعضای تن.
- مستوی القامه، راست بالا.
، راست. مستقیم:
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین وشحنه خود توئی.
مولوی (مثنوی).
پس روشن شد که نفس نجنبد نه مستوی و نه مستدیر. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 397).
- ترتیب مستوی، در اصطلاح ریاضی نوشتن اعداد است به صورت 123 و آن ترتیب صوری اعداد است. مقابل ترتیب معکوس که 321 باشد.
- خط مستوی، خط راست:
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی.
منوچهری.
- مستوی داشتن، به راست و آخته داشتن:
عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد.
سنائی.
، کامل. به کمال رسیده:
گفت آخر آن مسیحانه توئی
که شود کور و کر از تو مستوی.
مولوی (مثنوی).
- عمر مستوی، کنایه از عمر طبیعی و کامل:
و این نباشد بعد عمری مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی.
مولوی (مثنوی).
، مستقرشونده و قرارگیرنده و جایگزین شونده. (از اقرب الموارد). رجوع به استواء شود. استوار. برقرار:
چارعنصر چار استون قویست
که بر ایشان سقف دنیا مستویست.
مولوی (مثنوی).
، قسمی از اقسام سه گانه قلم: و این آلت (یعنی قلم) که یاد کرده آید، سه گونه نهاده اند... و دیگر مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وا)
جنس عام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نیزه زننده اسب را در خوا یعنی میان پاها و دستهای وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیزه زننده در میان دست و پاهای اسب. (ناظم الاطباء) ، سباع و درنده ای که دزدد بچۀ گاو را و بخورد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حیوان درنده ای که بدزدد بچۀ گاو را و بخورد آن را. (ناظم الاطباء) ، عقل رفته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عقل و خرد رفته. (ناظم الاطباء) ، گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیرنده و رباینده. (ناظم الاطباء). رجوع به اختوا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منتوی
تصویر منتوی
آهنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتوی
تصویر مقتوی
خدمتکار
فرهنگ لغت هوشیار
برابر یکسان، راست راسته، هموار برابر یکسان: همه اندر صورت مردمی مستوی اند، هموار و برابر، راست مستقیم: پس روشن شد که نفس بجنبد نه مستوی و نه مستد بر. یا ترتیب مستوی. نوشتت اعداد است بصورت: 1 2 3 ... ... وآن ترتیب صعودی اعداداست مقابل ترتیب معکوس. یا سطح مستوی. سطح هموار و برابر: چو بر سپهر زند بانگ تابتات شوند زاضطراب چو بر سطح مستوی سیماب. (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتشی
تصویر مرتشی
رشوه گیر
فرهنگ لغت هوشیار
مرتضوی در فارسی: وابسته به مرتضی علی (ع) منسوب به مرتضی (عموما)، منسوب به مرتضی (علی) ع: سادات مرتضوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتضی
تصویر مرتضی
خشنود، برگزیده، لقب حضرت علی (ع)
فرهنگ لغت هوشیار
مرزو: کوه و دره هند مرا ز آرزوی غزو خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتوی
تصویر محتوی
درون و داخل چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده پیچ در پیچ بخود پیچنده پیچ در پیچ شونده، نوعی از حرکت نبض که مانند ریسمان پیچیده محسوس شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتضی
تصویر مرتضی
((مُ تَ ضا))
پسندیده و برگزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتضوی
تصویر مرتضوی
((مُ تَ ضَ))
منسوب به مرتضی (عموماً)، منسوب به مرتضی علی (ع)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتشی
تصویر مرتشی
((مُ تَ))
رشوه گیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستوی
تصویر مستوی
((مُ تَ))
برابر، هموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتوی
تصویر ملتوی
((مُ تَ))
به خود پیچیده، پیچ در پیچ شونده، نوعی از حرکت نبض که مانند ریسمان پیچیده محسوس شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتوی
تصویر محتوی
((مُ تَ))
حاوی، شامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتوی
تصویر محتوی
درونمایه
فرهنگ واژه فارسی سره