جدول جو
جدول جو

معنی مراکن - جستجوی لغت در جدول جو

مراکن
(مَ کِ)
مراکین. جمع واژۀ مرکن. (از متن اللغه). رجوع به مرکن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مران
تصویر مران
درختی با شاخه های راست، دراز، گره دار و محکم که از آن نیزه می سازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پراکن
تصویر پراکن
پراکندن، پریشان کردن، منتشر کردن، متفرق ساختن، پاشیدن، پراگندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
مسکن ها، محل سکنی ها، منزل ها، خانه ها، جایگاه ها، جمع واژۀ مسکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراکب
تصویر مراکب
مرکب ها، چیزهایی که بر آن سوار شوند، حیواناتی که بر آن سوار شوند، جمع واژۀ مرکب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
مرکز ها، میان دایره ها، نقطه های وسط دایره، محل های اقامت شخص یا حاکم و والی، پایگاه ها، مکان ها، کنایه از دنیاها، جهان ها، جمع واژۀ مرکز
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کِ)
ایستادن گاه مردم. (منتهی الارب). جمع واژۀ مرکد، به معنی محل رکود است. (از متن اللغه). رجوع به مرکد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
مراکض الحوض، اطراف حوض. (از منتهی الارب). جوانب حوض. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
جمع واژۀ مرکز. رجوع به مرکز شود.
- مراکز بحران، در نجوم، عبارت است از رسیدن قمر به درجات معینه از فلک البروج. و آن را تأسیسات قمر نیز گویند. و در اختیارات امور مذمومند و بغایت نحس... و در عدد تأسیسات اختلاف است بعضی هشت ثبت کرده اند و بعضی ده. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گله زن بخش خمین شهرستان محلات. در 33هزارگزی شرق خمین و 4هزارگزی راه خمین به دلیجان، در جلگۀ معتدل هوائی واقع و دارای 455 تن سکنه است. آبش از رود خانه گلپایگان و محصولش غلات، بنشن، چغندر قند، تنباکو، پنبه، مختصر انگور و شغل مردمش زراعت، قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
آن چیزها که بر آنها سوار شوند. (غیاث اللغات). مرکب. (منتهی الارب). حیوان یا وسائلی که بر آنها سوار شوند و طی طریق کنند، اعم از اسب یا کشتی. رجوع به مرکب شود: بفرموده تا به وجه اعظام و احترام با ساز و عدت و آلت و اهبت و مراکب و موالی با سرخانه و اهالی گردد. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین). بفرمود تا جواری و منشآت و مراکب و سفاین را ترتیب سازد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مراکیه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل بعدی شود، جمع واژۀ مرکو. (آنندراج). رجوع به مرکوّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
شرطکننده. گروکننده. در گرو گذارنده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مراهنه. رجوع به مراهنه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ نِ)
دهی است از دهستان جمعآبرود بخش حومه شهرستان دماوند در 15هزارگزی جنوب دماوند و 6هزارگزی جنوب راه تهران به دماوند، در جلگۀ سردسیری واقع و دارای 560 تن سکنه است. آبش از قنات و محصول عمده اش غلات، لوبیا، سیب زمینی، مختصر میوه جات سردسیری و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جمع واژۀ مرسن، به معنی انف و بینی است. (از متن اللغه). رجوع به مرسن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
هم منزل و کسی که با دیگری در یک خانه منزل کند و کسی که با دیگری در یک زمان فرودآید. (ناظم الاطباء) : هو مرازنه، مخاله. (متن اللغه). محاله. (منتهی الارب). نعت فاعلی است از مرازنه. رجوع به مرازنه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ / کَ)
جمع واژۀ مرکل. (منتهی الارب). رجوع به مرکل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
جمع واژۀ مسکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). منازل. خانه ها. مسکن ها. رجوع به مسکن شود: و سکنتم فی مساکن الذین ظلموا انفسهم. (قرآن 45/14). و کم أهلکنا من قریه بطرت معیشتها فتلک مساکنهم لم تسکن من بعدهم الا قلیلا. (قرآن 58/28). قالت نمله یا أیها النمل ادخلوا مساکنکم. (قرآن 18/27).
مساکن أهل الفقر حتی قبورهم
علیها تراب الذل بین المقابر.
(امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مرکن. (از متن اللغه). رجوع به مرکن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رالْ لو)
دهی است از دهستان چایپارۀ بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، در 22هزارگزی جنوب شرقی قره ضیاءالدین و 13هزارگزی شمال راه اواوغلی به جلفا و در درۀ معتدل هوائی واقع و دارای 1383تن سکنه است. آبش از آق چای تأمین می شود و محصولش غلات و حبوبات. شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
نعت فاعلی از مصدر مساکنه. باشنده وسکونت گیرنده. (ناظم الاطباء). سکونت کننده با دیگری در یک منزل. (اقرب الموارد). و رجوع به مساکنه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ / تِ)
زرآکننده. که زر را در جائی انباشته کند. که زر جمع کند و در جائی انبار نماید:
زراکن که او خاک بر زر کند
خورد خاک و هم خاک بر سر کند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از راکن
تصویر راکن
کسیکه که میل می کند و تیکه مینماید
فرهنگ لغت هوشیار
زمینی که بصدمه سیل کنده شده باشد و جابجا آب در آن ایستاده باشد، جوی تازه احداث شده که در آن آب روان کرده باشد، کاریز آب، چیزی که به سبب طول از هم فرو ریخته و پوسیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
جمع مرکز، مندوها کیان ها میانک ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرکب، رهواران جمع مرکب: بفرمود تا بوجه اعظام و احترام باسازوعدت و آلت و اهبت و مراکب و موالی با سرخانه و اهالی گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
بینوایان، دراویش، بی چیزان، بیچارگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مران
تصویر مران
زغال اخته از گیاهان، درخت زبان گنجشک، نیزه استوار زغال اخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراکن
تصویر فراکن
((~. کَ))
زمینی که سیل آن را کنده و گود کرده باشد، جوی آب که تازه احداث شده باشد، کاریز آب، فراکن، فرغن، فرکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
((مَ کِ))
جمع مسکن، خانه ها، منزل ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
((مَ کِ))
جمع مرکز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراکب
تصویر مراکب
((مَ کِ))
جمع مرکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
جایگاه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
مرکزها، کانون ها، نقاط مهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مسکن ها، خانه ها، منازل، منزل ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد