جدول جو
جدول جو

معنی مدسوس - جستجوی لغت در جدول جو

مدسوس(مَ)
بعیر مدسوس، شتران قطران مالیده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : دس البعیر، لم یبالغ فی هنائه من الجرب، فالبعیر، مدسوس و الاسم دس. (اقرب الموارد) ، پنهان. (ناظم الاطباء) : دس ّ الشی ٔ تحت الشی ٔ، اخفاه. دفنه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدروس
تصویر مدروس
کهنه، فرسوده، بی رونق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موسوس
تصویر موسوس
وسواس دار، وسواسی، وسوسه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
چیزی که وجود و اثر آن احساس شود، حس شده، کنایه از نمایان، معلوم، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بیت مدحوس، خانه پر از اهل آن. (منتهی الارب). دحاس. خانه پرجمعیت. خانه ای که عائلۀ سنگینی در آن سکونت دارند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِدْ وَ)
چوب خرمن کوب. (منتهی الارب). آنچه بدان خرمن نرم کنند. (از مهذب الاسماء). مدواس. (اقرب الموارد). رجوع به مدواس شود، آلت زنگ زدودن. (منتهی الارب). آنچه بدان آهن روشن کنند. (از مهذب الاسماء). چوبی که مس و فسان تیغ را بر آن محکم کنند و بدان شمشیر را صیقل زنند و جلا دهند. (از متن اللغه). ج، مداوس
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است به مرو. (منتهی الارب). نام قریه ای به مروو منسوب به آن مسوسی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب نه شیرین ونه شور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آبی که نه شور باشد نه شیرین. (ناظم الاطباء). آبی به میان خوش و شور. (مهذب الاسماء). آبی که میان خوش وشور باشد. (دهار) ، آب که دست بدان رسدو تشنه سیراب شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آبی که دست بدان رسد، آبی که تشنه را سیراب کند. (ناظم الاطباء) ، هرچه فرونشاند سوزش تشنگی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). هرچه فرونشاند تشنگی را. (ناظم الاطباء) ، آب روشن شیرین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آب صاف شیرین. (ناظم الاطباء) ، فادزهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حجرالبادزهر. تریاق. (اقرب الموارد). پای زهر. (مهذب الاسماء). پادزهر. (دهار). پازهر
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وِ)
سوس درافتاده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شپشه زده. کرم خورده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کاری آراسته و زینت داده شده. (از منتهی الارب)
درختی که کرم را می پروراند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ وِ)
آنکه با خود حرف می زند و زمزمه می کند. (ناظم الاطباء).
- موسوس سودایی، مرد ملول و مغموم. (ناظم الاطباء).
، وسوسه کننده. آنکه وسوسه کند. آنکه به سوی اندیشه و رای و راه بدبکشاند: شیطان موسوس. وسوسه انگیز. به وهم و خیال بدو باطل افکننده. (از یادداشت مؤلف) : عنان و خرد به شیطان موسوس هوا داده. (سندبادنامه ص 285).
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- موسوس شدن، وسوسه شدن. به وهم و خیال باطل افتادن. (از یادداشت مؤلف) :
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.
حافظ (چ قزوینی ص 113)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دل بشده. (مهذب الاسماء). دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مجنون. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، سوده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نان شکسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خبزمکسوس، نان شکسته. (از اقرب الموارد) ، سخت کوفته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به کس ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خرمای تر تباه شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رطب فاسد. غسیس. (از اقرب الموارد) ، بعیر مغسوس، شتر غساس زده. (منتهی الارب). شتر گرفتار بیماری غساس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوه ریزریز گشته و خاک کرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مردی که پاره ای از مال وی تلف شده باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جمع واژۀ مدوس. (متن اللغه). رجوع به مدوس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کهنه شده، جامۀ کهنه شده. (منتهی الارب) (آنندراج). ثوب خلق. (اقرب الموارد). درس. دریس. (متن اللغه) (غیاث اللغات) ، بی رونق. (غیاث اللغات). نارایج. فراموش گشته. متروک: قریب سی سال بوده تا ایشان در دست دیلمان اسیر بودندو رسوم اسلام مدروس. (تاریخ بیهقی) ، ناپدیدشده. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). نشان ناپدیدشده. مطموس. (یادداشت مؤلف). محوشده:
مباد نام تو از دفتر بقا مدروس
مباد عمر تو از علت فنا معتل.
مسعودسعد.
، دیوانه. (آنندراج) (منتهی الارب). مجنون. (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، طریق مدروس، معبر. (متن اللغه). راهی که بر اثر کثرت عبور مردم هموار باشد. (از اقرب الموارد). راه کوفته و هموار و پاسپرده، فراش مدروس، ممهد موطد. بساط گستردۀ آماده. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، خوانده شده. (غیاث اللغات) : درس الکتاب، قرأه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی است از مصدر رس ّ در تمام معانی. رجوع به رس شود، در عبارت زیر از ذخیرۀ خوارزمشاهی مرسوس را مرحوم دهخدا با علامت سؤال و تردید به معنی دیوانه نوشته است. و نیز شاید بتوان آن را به معنی شخص تب دار دانست به اعتبار یکی از معانی رس ّ که آغاز ظهور تب است: طعام را بگوارد و مصروع ومعتوه و مرسوس را سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به حس دریافته شده. آنچه به حواس ظاهر دریافته و ادراک شود. مقابل معقول. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل معقول یعنی آنچه به قوای باطنی و عقل دریافته شود. دریافته شده به یکی از حواس خمسه. (غیاث) (آنندراج). دریافت شده. لمس شده. دانسته شده. (ناظم الاطباء) :
محسوس نیستند ونگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.
ناصرخسرو.
محسوس بود هر چه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان، معقول جز آن را.
ناصرخسرو.
ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کم تر به کردار و شأن.
مسعودسعد.
وصف کرد محسوس بر حس را نخست.
(مصنفات باباافضل ج 2 ص 390).
- محسوس شدن، درک و دریافته شدن توسط یکی از حواس:
گفتم همی بود دل معقول وحی را
گفتا ز بهر امت محسوس شد صور.
ناصرخسرو.
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد.
مولوی.
- محسوس کردن، قابل درک کردن. رجوع به محسوس شود.
- محسوس گردیدن، محسوس گشتن. محسوس شدن.
، معلوم و معین. آشکارا. (ناظم الاطباء). آشکارا (غیاث) (آنندراج).
- محسوس کردن، آشکارا کردن.
، (اصطلاح فلسفه) آنچه با حس درک شود و آن یا محسوس بالاصاله و بالذات است و یا محسوس بالعرض. محسوس بالذات آن است که محسوس باالتبعیه نباشد و محسوس بالعرض آن است که محسوس بالتبع باشد نه بالاصاله مانند احساس روشنائی و رنگ از راه بینایی که احساس بالذات است اما احساس بزرگی، عدد، چگونگی، شکل، حرکت، سکون، قرب و بعد همه احساس بالعرض هستند یعنی همه به توسط رنگ و ضوء احساس میگردند. مؤلف المباحث المشرقیه گوید که اموری مانند بزرگی، عدد شکل و غیره محسوس بالعرض نمی باشند زیرا محسوس بالعرض آن است که حقیقهً احساس نشود لیکن مقارن بامحسوس حقیقی باشد (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، آنچه بواسطۀ حواس ظاهری دریافت و ادراک شود، در مقابل معقول یعنی آنچه بواسطۀ قوای باطنی و عقل دریافت و ادراک گردد. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادی).
- محسوس اول، به چیزی گویند که در آلت حس مرتسم می شود. شیخ ابوعلی سینا گوید: محسوس اول بالحقیقت عبارت از چیزی است که در آلت حس مرتسم شده و آن را درک کنند و چنین مینماید که هرگاه گفته شود احساس کردم شیی ٔ خارجی را معنای آن غیر از آن است که بگویند در نفس احساس کردم زیرا گفتار او که گوید شیی ٔ خارجی را احساس کردم این است که صورت آن شی ٔ خارجی متمثل و مجسم شد در ذهن و معنی آنکه گوید در نفس خود احساس چیزی کردم این است که صورت نفس او متمثل شده است و از همین جهت است که اثبات کیفیات نفسانیۀ محسوسه در اجسام کار دشواری است. (فرهنگ مصطلحات فلسفی سجادی از شفا ج 1 ص 297).
- محسوس به حاسۀ بصر، الوان باشد چون سیاهی و سپیدی و سرخی و زردی و سبزی و کبودی و آنچه از ترکبیات آن خیزد، و اضواء چون ضوء آفتاب و ماه و ستاره و آتش و غیر آن. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ ذوق، طعوم نه گانه بود یعنی شیرینی و ترشی و شوری و تیزی و تلخی و دسومت و عفوصت وقبض و تفاهت و همچنین آنچه از آن مرکب شود. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ سمع، اصوات باشد و دیگر کیفیات که موجب گرانی و تیزی و بلندی و پستی و التذاذ و تنفر اصوات شوند. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ شم، بویهای خوش و ناخوش بود و انواع آن. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ لمس، کیفیات اربعه یعنی حرارت و برودت و رطوبت و یبوست و توابع آن مانند خشونت و ملاست و ثقل و خفت و آنچه بدان ماند و بهری خشونت و ملاست را از مقولۀ وضع شمرند و بهری گویند کیفیتی ملموسه تابع استواء وضع یا عدم استواء وضع است. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس دوم، صورتی از محسوس اول است که مرتسم در نفس میشود و یا در نفس حاصل میگردد. (از فرهنگ مصطلحات فلسفی سجادی).
، جراد محسوس، ملخ مرده و سوخته از سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طریق مدوس، کثیرالطروق. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دسوس
تصویر دسوس
دورنگ دغا باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوس
تصویر موسوس
گمانکار بوسوسه افتنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
سوده شده، دیوانه مرد دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدروس
تصویر مدروس
کهنه شده، بی رونق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
لمس شده، دانسته شده، احساس شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
((مَ))
مرد دیوانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدروس
تصویر مدروس
((مَ))
کهنه، فرسوده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
((مَ))
حس شده، دریافت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
سترسا، چشمگیر، آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
آشکار، ظاهر، عیان، مرئی، مشهود، ملموس، نمایان، هویدا، حس شده، احساس شده، ادراک شده
متضاد: نامحسوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ملوس، احساس کرد
دیکشنری اردو به فارسی