جدول جو
جدول جو

معنی مخمیدن - جستجوی لغت در جدول جو

مخمیدن(زِ شُ دَ)
پاک و صاف کردن پنبه را. (آنندراج). پنبه پاک کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مانیدن
تصویر مانیدن
باقی گذاشتن، گذاشتن، رها کردن، ماندن
مانستن مانند بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخسیدن
تصویر بخسیدن
پژمردن، رنجیدن، گداختن، بخس، پخسیدن، پخس، برای مثال ای نگارین ز تو رهیت گسست / دلش را گو ببخس و گو بگداز (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منگیدن
تصویر منگیدن
آهسته حرف زدن، زیر لب سخن گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرمیدن
تصویر غرمیدن
خشمناک شدن، دشنام دادن، غریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخشیدن
تصویر تخشیدن
کوشش کردن، کوشیدن، سعی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیدن
تصویر خمیدن
خم شدن، کج شدن، دولا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخیدن
تصویر مخیدن
خزیدن، جنبیدن، چسبیدن، برای مثال سبک پیرزن سوی خانه دوید / برهنه به اندام او درمخید (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۰)، به دنبال کسی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخشیدن
تصویر شخشیدن
لخشیدن، لغزیدن، لیز خوردن، برای مثال قول فلان و فلان تو را نکند سود / گرت بشخشد قدم ز پایۀ ایمان (ناصرخسرو - ۴۴۹)، یکی بهره را بر سه بهر است بخش / تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش (ابوشکور - لغتنامه - شخیدن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخمیدن
تصویر فخمیدن
جدا کردن پنبه از پنبه دانه، پنبه زدن، برای مثال جوان بودم و پنبه فخمیدمی / چو فخمیدمی دانه برچیدمی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
(زِ کَ دَ)
جنبیدن. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114). خزیدن. لغزیدن. جنبیدن و حرکت کردن. (برهان). جنبیدن و متحرک شدن. (ناظم الاطباء) :
سبک نیک زن سوی چاکر دوید
برهنه به اندام من درمخید.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114).
، رفتن. روی آوردن:
دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ
تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند.
ناصرخسرو.
، چسبیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). متوسل شدن:
گر ابلهی به مال شود شهره عاقلان
از شومی دنائت همت بدو مخند.
بوعلی چاچی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ
تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند.
ناصرخسرو.
، نافرمانی کردن و عاق و عاصی شدن باشد. (برهان) (آنندراج). عاصی شدن و عاق شدن. (ناظم الاطباء) ، جستن و جهیدن، کشیدن و دراز کردن، لمس کردن، ربودن و به زور گرفتن، استیخ شدن مانند مو و پر در حالت خشم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کج شدن. خم گردیدن. (ناظم الاطباء). خم شدن. خم آوردن. دوتا شدن. چفته شدن. خم خوردن. منحنی گشتن. گوژ شدن. دولا شدن. بخم شدن. انحناء. انعطاف. تقوس. (یادداشت بخط مؤلف) :
خمیدی سر از بار شاخ درخت
بفر جهاندار پیروزبخت.
فردوسی.
مرا خواست کآرد بخم کمند
چو دیدم خمیدم ز راه گزند.
فردوسی.
سپیده چو از جای خود بردمید
میان شب تیره اندر خمید.
فردوسی.
آمده نوروز و ماه با گل سوری بهم
بادۀ سوری بگیر بر گل سوری بخم
زلف بنفشه ببوی لعل خجسته ببوس
دست چغانه بگیر پیش چمانه بچم.
منوچهری.
رویم چو گل زرد شد از درد جهالت
وین سرو بناوقت بخمید چو چنبر.
ناصرخسرو.
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار.
خاقانی.
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
زسهم او برمد هوش راکب ضرغام.
؟ (سندبادنامه ص 12).
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونکه در بازار عطاران رسید.
عطار.
، میل. میلان. منحرف شدن. بیراه رفتن. (یادداشت بخط مؤلف) ، لنگیدن. (ناظم الاطباء). همقی. نوعی از رفتار یعنی گاهی بچپ گاهی براست خمیدن در رفتن. (منتهی الارب) ، تعظیم کردن. به رکوع درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
برسمی که بودش فرازآورید
جهانجوی پیش سپهبد خمید.
فردوسی.
چو بهری ز تیره شب اندر چمید
کی نامور پیش یزدان خمید.
فردوسی.
- خمیدن پشت، خم کردن پشت. دوتا کردن پشت:
مانا که گوهری ز کف تو نهان شده
پشت از برای جستن آن راخمیده ای.
سنائی
خلمیدن. بینی گرفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
دانه از پنبه جدا کردن است. (انجمن آرا). فلخودن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زدن. حلج. (یادداشت بخط مؤلف) :
گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی
من بیایم که یکی فلخمه دارم کاری.
حکاک.
جوان بودم وپنبه فخمیدمی
چو فخمیدمی دانه برچیدمی.
طیان
لغت نامه دهخدا
تصویری از دامیدن
تصویر دامیدن
بر بالا رفتن، صعود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخمیدن
تصویر فخمیدن
دانه را از پنبه جدا کردن فلخودن حلج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیدن
تصویر خمیدن
کج شدن خم شدن، لنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
جنبیدن حرکت کردن، اقتفاکردن پیروی کردن: دانش آموز و چو نادان ز پس مبر ممخ تا چو داناشوی آنگه درگران بر (در) تو مخند. (ناصر خسرود) توضیح در حاشیه صفحه مذکور از دیوان ناصر خسرو نوشته شده: از مخیدن و در اینجا شایدبمعنی چسبیدن اراده کرده باشد، خزیدن (جانور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخشیدن
تصویر شخشیدن
لغزیدن، لیزیدن، سر خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخلیدن
تصویر شخلیدن
فریاد زدن بانگ کردن، صفیر زدن، افسردن پژمردن پژمرده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهمیدن
تصویر سهمیدن
بیم داشتن سخت ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخشیدن
تصویر تخشیدن
کوشش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جخشیدن
تصویر جخشیدن
چین دار شدن، در هم کشیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشیدن
تصویر رخشیدن
پرتو انداختن تابیدن روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشمیدن
تصویر آشمیدن
مخفف آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
آسوده، ساکن، بی حرکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخسیدن
تصویر بخسیدن
پژمرده، گداختن
فرهنگ لغت هوشیار
دادن عطا کردن، معاف کردن عفو کردن، قسمت کردن تقسیم کردن، گاهی ورزشکاری برای حفظ منافع حریف یا باحترام او مسابقه را می بخشد و بنفع حریف خود کنار می کشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخیدن
تصویر مخیدن
((مَ دَ))
جنبیدن، خزیدن، چسبیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمیدن
تصویر خمیدن
((خَ دَ))
کج شدن، لنگیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخمیدن
تصویر فخمیدن
((فَ دَ))
جدا کردن پنبه از پنبه دانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشمیدن
تصویر خشمیدن
ائتکال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
استراحت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فهمیدن
تصویر فهمیدن
دانستن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مانیدن
تصویر مانیدن
شبیه بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
خم شدن، دولاشدن، کج شدن، لنگیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد