مفرد واژۀ محامل، آنچه در آن کسی یا چیزی را حمل کنند، هودج، پالکی، کجاوه، آنچه محل اعتماد واقع شود، محل اعتماد، علت، سبب، انگیزه محمل بربستن: ستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت، محمل بستن محمل بستن: بستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت، برای مثال تبیره زن بزد طبل نخستین / شتربانان همی بندند محمل (منوچهری - ۶۵)
مفردِ واژۀ محامل، آنچه در آن کسی یا چیزی را حمل کنند، هودج، پالکی، کجاوه، آنچه محل اعتماد واقع شود، محل اعتماد، علت، سبب، انگیزه محمل بربستن: ستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت، محمل بستن محمل بستن: بستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت، برای مِثال تبیره زن بزد طبل نخستین / شتربانان همی بندند محمل (منوچهری - ۶۵)
نعت فاعلی از احماق. اسب لاغرمیان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، اسبی که دیگری بر زادنش سبقت نیابد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسبی که بر نتاج او سبقت گرفته نشود. (از اقرب الموارد) ، محماق. زن که بچگان احمق زاید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آنکه گول یابد کسی را
نعت فاعلی از احماق. اسب لاغرمیان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، اسبی که دیگری بر زادنش سبقت نیابد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسبی که بر نتاج او سبقت گرفته نشود. (از اقرب الموارد) ، محماق. زن که بچگان احمق زاید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آنکه گول یابد کسی را
کجاوه که بر شتری بندند و هودج و این صیغۀ اسم ظرف است از حمل بالفتح که به معنی بار برداشتن است. (غیاث). بارگیر. تخت روان. عماری. مهد. هودج. ج، محامل. دو شقۀ مساوی که بر شتر بار کنند. (از اقرب الموارد). از وسائل سفر مانند محفه اما آن را بر پشت یک شتر گذارند بر خلاف محفه که بر روی دو شتر یا دو قاطر حمل کنند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 130) : گفت (مسعود) ده اشتر بگوی راست کنند و محمل و کژاوه. (تاریخ بیهقی ص 236). سیصد شتران با محمل و مهد. (تاریخ بیهقی). او را در محمل پیل نهادند. (تاریخ بیهقی). پس راست بدار قول و فعلت را. خیره منشین به یک سو از محمل. ناصرخسرو. ز اشتر و محملت فرود افتی ای پسر چون سبک بودت عدیل. ناصرخسرو. وز بهر محملت که فلک بود غاشیه اش خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده. خاقانی. ها و ها باش اگر محمل من سازی وهم برسانیم بکم زانکه ز من ها شنوند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 103). همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار در جهان بی خبر از کفر در اسلام بخسب. خاقانی. چه میگفتم سخن محمل کجا راند کجا میرفتم و رختم کجا ماند. نظامی. هیچ نه در محمل و چندین جرس هیچ نه در کاسه و چندین مگس. نظامی. بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم میروم و نمیرود ناقه به زیر محملم. سعدی. شتر به جهد و جفا بر نمیتواند خاست که بار عشق تحمل نمیکند محمل. سعدی. نی کاروان برفت تو خواهی مقیم ماند ترتیب کرده اند ترا نیز محملی. سعدی. تابارهای شتران عبداﷲ بیندازند و محملها فرودآرند. (تاریخ قم ص 250). شوق صادق چو کشد محمل مرد کعبۀ وصل کند منزل مرد. جامی. رفتم که خار از پا کشم محمل نهان شد از نظر یک لحظه غافل گشتم و صد سال راهم دور شد. ملک قمی. اگر هر دو در یک محمل باشند باید که از نخست مرد نماز کند. (ترجمه النهایه طوسی ص 66 ج 1). - محمل بربستن، بستن و نصب کردن کجاوه بر پشت شتر و جز آن: مرا در منزل جانان چه امن و عیش چون هر دم جرس فریاد می دارد که بربندید محملها. حافظ. ، هودج حجاجی. (از اقرب الموارد)، زنبیل که بدان انگور حمل کنند به محل خشک کردن آن. (از اقرب الموارد). زنبیل که بدان انگور کشند سوی خرمنگاه مجازاً به معنی معنی و ظرف لفظ. (از آنندراج). معنی کلمه و جمله و عبارت: بود از شوق خرابات و حرم هر بیتم لیلی عشوه طرازی که دو محمل دارد. محمدقلی سلیم. ، آنچه مطلبی را بدان حمل و تأویل کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و یغفر مادون ذلک، بر چه حمل کنند که هیچ محمل نماند معلوم گشت که سخن ایشان فاسد است و مقصد ایشان باطل. (کشف الاسرار ج 2 ص 537) ، وجه. دلیل. - محملی برای گفته یا دعوی نبودن، دلیلی و وجهی نداشتن. ، اعتماد. (زمخشری). تکیه گاه: محملی بر او نیست، اعتمادی بر او نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا)
کجاوه که بر شتری بندند و هودج و این صیغۀ اسم ظرف است از حمل بالفتح که به معنی بار برداشتن است. (غیاث). بارگیر. تخت روان. عماری. مهد. هودج. ج، محامل. دو شقۀ مساوی که بر شتر بار کنند. (از اقرب الموارد). از وسائل سفر مانند محفه اما آن را بر پشت یک شتر گذارند بر خلاف محفه که بر روی دو شتر یا دو قاطر حمل کنند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 130) : گفت (مسعود) ده اشتر بگوی راست کنند و محمل و کژاوه. (تاریخ بیهقی ص 236). سیصد شتران با محمل و مهد. (تاریخ بیهقی). او را در محمل پیل نهادند. (تاریخ بیهقی). پس راست بدار قول و فعلت را. خیره منشین به یک سو از محمل. ناصرخسرو. ز اشتر و محملت فرود افتی ای پسر چون سبک بودت عدیل. ناصرخسرو. وز بهر محملت که فلک بود غاشیه اش خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده. خاقانی. ها و ها باش اگر محمل من سازی وهم برسانیم بکم زانکه ز من ها شنوند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 103). همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار در جهان بی خبر از کفر در اسلام بخسب. خاقانی. چه میگفتم سخن محمل کجا راند کجا میرفتم و رختم کجا ماند. نظامی. هیچ نه در محمل و چندین جرس هیچ نه در کاسه و چندین مگس. نظامی. بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم میروم و نمیرود ناقه به زیر محملم. سعدی. شتر به جهد و جفا بر نمیتواند خاست که بار عشق تحمل نمیکند محمل. سعدی. نی کاروان برفت تو خواهی مقیم ماند ترتیب کرده اند ترا نیز محملی. سعدی. تابارهای شتران عبداﷲ بیندازند و محملها فرودآرند. (تاریخ قم ص 250). شوق صادق چو کشد محمل مرد کعبۀ وصل کند منزل مرد. جامی. رفتم که خار از پا کشم محمل نهان شد از نظر یک لحظه غافل گشتم و صد سال راهم دور شد. ملک قمی. اگر هر دو در یک محمل باشند باید که از نخست مرد نماز کند. (ترجمه النهایه طوسی ص 66 ج 1). - محمل بربستن، بستن و نصب کردن کجاوه بر پشت شتر و جز آن: مرا در منزل جانان چه امن و عیش چون هر دم جرس فریاد می دارد که بربندید محملها. حافظ. ، هودج حجاجی. (از اقرب الموارد)، زنبیل که بدان انگور حمل کنند به محل خشک کردن آن. (از اقرب الموارد). زنبیل که بدان انگور کشند سوی خرمنگاه مجازاً به معنی معنی و ظرف لفظ. (از آنندراج). معنی کلمه و جمله و عبارت: بود از شوق خرابات و حرم هر بیتم لیلی عشوه طرازی که دو محمل دارد. محمدقلی سلیم. ، آنچه مطلبی را بدان حمل و تأویل کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و یغفر مادون ذلک، بر چه حمل کنند که هیچ محمل نماند معلوم گشت که سخن ایشان فاسد است و مقصد ایشان باطل. (کشف الاسرار ج 2 ص 537) ، وجه. دلیل. - محملی برای گفته یا دعوی نبودن، دلیلی و وجهی نداشتن. ، اعتماد. (زمخشری). تکیه گاه: محملی بر او نیست، اعتمادی بر او نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لقب عبدالعزی بن خیثم بن شداد وبدین جهت وی را بدین لقب خوانند که اسبش گونۀ او را به دندان گرفت و جای آن چون حلقه ای برگونه اش جای گرفت و دیگر آنکه تیری به او اصابت کرد و او را با حلقه داغ کردند. (از منتهی الارب). و رجوع به عقدالفریدج 3 ص 303 و ج 6 ص 177 و البیان والتبیین ج 2 ص 22 شود
لقب عبدالعزی بن خیثم بن شداد وبدین جهت وی را بدین لقب خوانند که اسبش گونۀ او را به دندان گرفت و جای آن چون حلقه ای برگونه اش جای گرفت و دیگر آنکه تیری به او اصابت کرد و او را با حلقه داغ کردند. (از منتهی الارب). و رجوع به عقدالفریدج 3 ص 303 و ج 6 ص 177 و البیان والتبیین ج 2 ص 22 شود
خرما که دو ثلث وی پخته باشد، محلقه یکی، جایی از منی که در آنجا سر تراشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جای سر تراشیدن. (ناظم الاطباء) ، محل پرواز به بالا و دور زدن: چون خسرو از شکارگاه بازآمد، شاهین همت را پرواز داد و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورد. (مرزبان نامه ص 331). رجوع به تحلیق شود، تراشیده شده و سترده شده و مقراض شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تحلیق شود
خرما که دو ثلث وی پخته باشد، محلقه یکی، جایی از منی که در آنجا سر تراشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جای سر تراشیدن. (ناظم الاطباء) ، محل پرواز به بالا و دور زدن: چون خسرو از شکارگاه بازآمد، شاهین همت را پرواز داد و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورد. (مرزبان نامه ص 331). رجوع به تحلیق شود، تراشیده شده و سترده شده و مقراض شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تحلیق شود
کسی که می تراشد موی سر خود را. (ناظم الاطباء) : لتدخلن المسجدالحرام ان شاء اﷲ آمنین محلقین رؤوسکم. (قرآن 27/48). رجوع به تحلیق شود خنور اندک خالی، رطب اندک رسیده، گوسپند لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
کسی که می تراشد موی سر خود را. (ناظم الاطباء) : لتدخلن المسجدالحرام ان شاء اﷲ آمنین محلقین رؤوسکم. (قرآن 27/48). رجوع به تحلیق شود خنور اندک خالی، رطب اندک رسیده، گوسپند لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 138هزارگزی باختر لار در دامنۀ شمال کوه زنگو، با 143 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 138هزارگزی باختر لار در دامنۀ شمال کوه زنگو، با 143 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
موی سترده، پرواز رس سر تراش استره گر، نیمه پر، کم رسیده خرما، لاغر: گوسپند استره تیغ سر تراشی - گلیم درشت تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. موی سترده موی تراشیده، خرمایی که ثلث آن پخته باشد، محل پرواز ببالا و دور زدن: چون خسرو از شکار گاه باز آمد شاهین همت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورده... خنور اندک خالی، رطب اندک رسیده، گوسفند لاغر، آنکه موی را خوب بسترد سر تراش
موی سترده، پرواز رس سر تراش استره گر، نیمه پر، کم رسیده خرما، لاغر: گوسپند استره تیغ سر تراشی - گلیم درشت تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. موی سترده موی تراشیده، خرمایی که ثلث آن پخته باشد، محل پرواز ببالا و دور زدن: چون خسرو از شکار گاه باز آمد شاهین همت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورده... خنور اندک خالی، رطب اندک رسیده، گوسفند لاغر، آنکه موی را خوب بسترد سر تراش