جدول جو
جدول جو

معنی محص - جستجوی لغت در جدول جو

محص
(مُ حِ ص ص)
کسی که بهره و حصۀ دیگری میدهد، آنکه کسی را ازکار معزول میکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محص
(مَ)
فرس محص، اسب توانا، اسب استواراندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محص
(مَ حِ)
رسن ریشه برافتادۀ نرم و سست شده: حبل محص. (منتهی الارب). ریسمان مستعمل و نرم و سست شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محص
(شَ)
خالص کردن زر را به گداز. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاک کردن زر و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) ، گریختن از کسی، دویدن آهو، درخشیدن سراب و برق، جلا دادن نیزه را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کوشیدن در رفتن. (منتهی الارب). نیک دویدن. (تاج المصادر بیهقی) ، پا برزدن مذبوح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پای بر زمین زدن. (منتهی الارب) ، سرگین انداختن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محصل
تصویر محصل
حاصل شده، گردآورده شده، حاصل، نتیجه، خلاصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصن
تصویر محصن
ویژگی مردی که زن گرفته، مرد زن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصل
تصویر محصل
دانش آموز، شاگرد مدرسه، محقّق، تحصیلدار، مامور وصول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصد
تصویر محصد
داس، آلتی آهنی و سرکج با دستۀ چوبی که دم آن تیز و دندانه دار است و با آن گیاه ها و حاصل مزارع را از روی زمین درو می کنند، جاخشوک، جاخسوک، خاشوش، منگال، مخلب، جاغسوک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَ)
رجل محصن، مرد پارسا، مرد زن گرفته و نکاح کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مردی که زن کند. (آنندراج) ، محفوظ و نگاه داشته شده. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح فقه شخص بالغ و عاقلی که زنی رابه عقد دائم تزویج کرده است: بر مرد رجم واجب آید اگر محصن بود. (ترجمه النهایه ج 1 ص 222)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ صی ی)
گرفتار سنگ مثانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
قفل، زنبیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
نگهبان. محافظ. (ناظم الاطباء). نگاهدارنده. (از منتهی الارب) ، پارسا. پاکدامن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، زن گرفته. (ناظم الاطباء). مردزن گرفته. (از منتهی الارب). مردی که زن کند. (غیاث) ، مادیان حصان زائیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ)
تحصیل کننده. (غیاث) (ناظم الاطباء). متعلم. دانش آموز. شاگرد مدرسه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که مشغول تحصیل علم و جز آن است. (ناظم الاطباء) : و پیش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعیات بود و بفضلیات کس التفات نکردی. (لباب الالباب ج 1 ص 11) ، مأمور جمع مالیات یا هر وجه دیگری که از طرف حکومت به کسی یا به جماعتی تحمیل میشده است، قولّق چی هم میگفته اند (اما امروزه منحصر به بعضی تعبیرات قدیم شده است و معنی امروز کلمه طالب علم در مراحل جدیده است اعم از داخل یا خارج کشور). (از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 54). و رجوع به تذکرهالملوک ص 13 و29 و 35 و 47 شود. عامل گرد کردن و گرفتن خراج دهقانان. (یادداشت مرحوم دهخدا). جمعکننده مالیات و باج و خراج. (ناظم الاطباء). مأمور گرد کردن خراج. مأموری که خراج یا طلب ها را مطالبه و اخذ کند. متصدی وصول مالیات که معمولاً از مأموران خرده پا بشمار میرفت: محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر بدو تسلیم کنند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 53).
وآنگه تو محصلی فرستی
ترکی که ازو بتر نباشد.
سعدی.
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم.
حافظ.
در تداول فارسی، هر کسی که او را مأمور وصول مالی یا اجراء امری کنند درباره کسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). مأموری که مجبور میکند کسی را بر اجرای کاری. (ناظم الاطباء).
- محصل بی چوب، در تداول عامه بول و ادرار جمع آمده در مثانه که بر کسی برای خارج شدن فشار آورد.
، بسیار تحصیل کننده. (ناظم الاطباء). بسیار حاصل کننده. (غیاث) ، گردآورنده. (ناظم الاطباء). به دست کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آنکه به سختی طلب وام میکند. (ناظم الاطباء) ، مردی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب) ، خرمابن غوره کننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ)
استوارکننده. (از منتهی الارب). کسی که استوار میکند. (ناظم الاطباء) ، کسی که گرداگرد چیزی دیوار میکشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حافظ. نگهبان، پارسا، آنکه زن میگیرد و خود را پارسا نگه می دارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ)
استوار. (از منتهی الارب) :
گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم
کنجی که سر به حصن محصن درآورم.
خاقانی.
در حصن کرده. (از منتهی الارب). باحصن. محاطشده از دیوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ)
به دست آمده. حاصل کرده. به دست کرده. حاصل کرده شده. (غیاث) (یادداشت مرحوم دهخدا). گرد کرده شده. حاصل شده. یافته شده. فراهم کرده شده. (ناظم الاطباء) : هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد. (سندبادنامه ص 62).
- معنای محصل، معنی مفید فایده.
، کلمه ای که در اختصار کلام استعمال کنند مانند فی الجمله و القصه و الغرض و حاصل کلام و جزآن. (ناظم الاطباء) ، نتیجۀ کلام. ماحصل کلام: محصل پیغام آنکه بنده را چه حد آن است که آن حضرت بنفس مبارک متوجه قهر این خاکسار بی مقدار گردد. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 371) ، در اصطلاح منطق هر یکی از اسماء و افعال یا محصل باشد چون ضارب و ضرب و یا غیر محصل چون لاضارب و ماضرب. (اساس الاقتباس ص 16)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
جای حاصل شدن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
اسب بشتاب گذرنده یا برانگیزندۀ سنگریزه به سم یا گام خرد نهنده به جهت رفتن بشتاب. محصاف. (منتهی الارب). محصف. (آنندراج). رجوع به محصاف و محصف. شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
احصاکننده. محاسب. شمارنده. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). حساب کننده. شمارکننده، دانا. (مهذب الاسماء). دریابنده و داننده. (ناظم الاطباء) ، توانا. قوی. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
اسب بشتاب گذرنده. مرد بشتاب گذرنده، گام نزدیک نهنده. رجوع به احصاف شود، کسی که رسن را استوار می بندد. (از منتهی الارب). کسی که ریسمان را محکم می تابد. (ناظم الاطباء). استوارتابندۀ رسن. (آنندراج) ، کسی که جامه را نیک می بافد. (از منتهی الارب). آنکه نیکو می بافد. (ناظم الاطباء). استوارکننده کار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
داس کشت رسیده ابزار درو کردن داس. زراعت نادروده خشک شده، ریسمان محکم تافته، استوار محکم: محصد رای. زراعتی که بهنگام درو رسد و بدرو آید، سخت تابنده رس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصر
تصویر محصر
محاصره کننده، در حصار گیرنده، مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصن
تصویر محصن
مرد زن گرفته و نکاح کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصل
تصویر محصل
متعلم، دانش آموز، شاگرد مدرسه
فرهنگ لغت هوشیار
پرداخت برات آشکارا روشن پیدا پرداخت مبلغی که بعهده کسی گذاشته شده پرداخت حواله (صفویه) (سازمان اداری حکومت صفوی 141) : بعد از آن بموجب بروات مهر وزیر و کلانتر و مستوفی متوجهات دیوانی هر یک از دفتر حواله و محصص کلانتر موافق تبیجه فی مابین هر صنف توجیه و محصلان دیوانی از آن قرار باز یافت مینمایند. آشکار ظاهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصص
تصویر محصص
((مُ حَ صِّ))
آشکار، ظاهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصر
تصویر محصر
((مُ ص))
محاصره کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مِ صَ))
قفل، زنبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مُ صَ))
مردی که ازدواج کرده باشد، مرد زن دار، جمع محصنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مُ حَ صِّ))
استوار گرداننده، در حصن کننده، گرداگرد شهر را برآورنده، جمع محصنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
((مُ حَ صِّ))
تحصیل کننده و گردآورنده، دانش آموز، دانشجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصد
تصویر محصد
((مُ صَ))
زراعت نادروه خشک شده، ریسمان محکم تافته، استوار، محکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
((مُ حَ صَّ))
حاصل کرده شده. معنی (معنای) محصل، معنی مفید فایده، نتیجه کلام، ماحصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
دانش آموز، دانشور
فرهنگ واژه فارسی سره