- محدب
- کوژ
معنی محدب - جستجوی لغت در جدول جو
- محدب
- گوژپشت گرداننده
- محدب ((مُ حَ دَّ))
- گوژپشت و برآمده
- محدب
- قوز، برآمدگی در چیزی، خمیده، منحنی، کوژ، گوژ، کوز، غوز، گنگ
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مونث محدب
کر پشت کج پشت کج پشت کوژ مرد کوژپشت آنکه سینه اش فرو شده و پشتش بر آمده باشد
فرهیخته
برآمده بودن پشت، برآمدگی
ادب آموخته، باادب، تربیت شده
ادب آموزنده، تربیت کننده، معلم
مقابل قدیم
در فلسفه چیزی که تازه پیدا شده
در فقه ویژگی آنچه در کتاب، سنت و اجماع معروف نباشد
در فلسفه چیزی که تازه پیدا شده
در فقه ویژگی آنچه در کتاب، سنت و اجماع معروف نباشد
کسی که حدیث نقل کند، کسی که سخنان پیغمبر را روایت کند، عالم به علم حدیث
گوژ درآوردن، برآمدگی پسیدا کردن میان چیزی، گوژپشتی
ویژگی کسی که سینه اش فرورفته و پشتش برآمده است، گوژپشت، برای مثال بس مبارز که زیر گرز تو کرد / پشت چون پشت مردم احدب (فرخی - ۱۴)
جمع مادبه، میزدها خواران ها (ولیمه ها) جمع مادبه ولیمه ها
نا رویا خشک خشک و بی گیاه گردیده: ... و آنجا قطره ای آب نبود با کس و دشتی مجدب بی نبات و بی آب بود
انگبین، کنستو یکی از گونه های آلبالو آلبالو تلخ گاو دوشه شیر دوشه ظرفی که در آن شیر دوشند محلاب شیر دوشه جمع محالب
در خواست خواهش، آماج
خاوند، مرز شمار مرز گر، تیز کننده، تیز نگرنده تعیین کننده حد و کرانه چیزی، تیز کننده (کارد و جز آن)، تیز نگرنده
حدیث کننده، سخن گوینده
در پرده، باز داشته پوشیده پنهان پوشیده شده پنهان: گفت: نیکوتر تفحص کن شب است شخصها در شب زناظر محجب است. (مثنوی) در پرده کرده در حجاب داشته، باز داشته
ماهی تابه، آتشکاو
بسند آینده، دهنده
ادب آموزنده ادب آموز تربیت کننده مربی، جمع مودبین. ادب کننده و سرزنش کننده، معلم از ریشه پارسی ادب آموخته ادبدان از ریشه پارسی ادب آموز پرورنده ادب آموخته تربیت یافته: تاکمالی که در او منظور بود او را حاصل شود مانند اسب مودب وباز معلم. . ، جمع مودبین