جدول جو
جدول جو

معنی محدب

محدب
قوز، برآمدگی در چیزی، خمیده، منحنی، کوژ، گوژ، کوز، غوز، گنگ
تصویری از محدب
تصویر محدب
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با محدب

محدب

محدب
گوژپشت گرداننده. (آنندراج) ، که شایق و راغب کند. (ناظم الاطباء) ، مهربان کننده کسی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

محدب

محدب
آنکه پشت بلند می سازد و گوژپشت می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

محدب

محدب
احدب. خلاف مقعر. (ازاقرب الموارد). مقابل مقعر. مقابل گود و فرورفته. کنج. کوژ. دوتا. (یادداشت مرحوم دهخدا). و منه محدب الکبد و مقعرها. (اقرب الموارد). حدبه دار و کوژپشت و برآمده. (ناظم الاطباء) : پس بدان رگ بزرگ که از جانب محدب رسته است برآید (کیلوس) و آن رگ را به تازی الطالع من الکبد گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

احدب

احدب
کر پشت کج پشت کج پشت کوژ مرد کوژپشت آنکه سینه اش فرو شده و پشتش بر آمده باشد
فرهنگ لغت هوشیار