جدول جو
جدول جو

معنی محج - جستجوی لغت در جدول جو

محج
(مُ حِج ج)
کسی که فرستاده میشود به مکۀ معظمه برای حج. (ناظم الاطباء) ، به حج فرستنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
محج
(شُ)
باز کردن گوشت. (از منتهی الارب) : محج اللحم محجاً، مالیدن رسن را تا نرم گردد: محج الحبل محجاً، دروغ گفتن، دروغ زدن، بسودن چیزی را به چیزی، برکنده بردن باد خاک را از زمین. (از منتهی الارب) : محجت الریح الارض، آرمیدن با زن، شیر خالص خورانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محجر
تصویر محجر
چیزی که مانند سنگ شده باشد، سنگ شده، ایوانی که نرده داشته باشد، تارمی، نرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجه
تصویر محجه
میانۀ راه، وسط راه، راه راست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجر
تصویر محجر
گرداگرد قریه، اطراف خانه، حرم
حدیقه، بوستان
کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجن
تصویر محجن
هر چوبی که سر آن خمیده باشد مانند چوگان، چوب سرکج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجل
تصویر محجل
اسبی که دست یا دست و پایش سفید باشد، اسب دست و پاسفید، آنکه دست و پایش بر اثر وضو سفید شده است، کنایه از پاک و پرهیزکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجب
تصویر محجب
در حجاب، در پرده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ جَ)
ابن الادرع الاسلمی صحابی است و در آغاز ساکن مدینه بود سپس به بصره آمد و نقشۀ مسجد آن شهر را کشید. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 837). صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بخیل. یقال انه لمحج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَجْ جَ)
میانۀ راه. (منتهی الارب). میانه و وسط راه. ج، محاج. (ناظم الاطباء). محجه، راه روشن. (یادداشت مرحوم دهخدا) (مهذب الاسماء). محجت. محجه. و رجوع به محجت شود: از این جمله به محجۀ صواب و منهج استقامت کدام نزدیکتر است. (سندبادنامه ص 316). مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجۀ انصاف که به مواطاه اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته، مسلوک و معین شد. (سندبادنامه ص 10). قدمی از محجۀ مراد من فراتر ننهاده. (مرزبان نامه ص 242) ، هر چیز اقامه شده با دلیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
از قرای حوران است. گویند در جامع این قریه هفتاد پیغمبر مدفون است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
عصای کج. (منتهی الارب). و هر چوبی که سرش خمانیده و کج کرده باشند مانند چوگان و جز آن. ج، محاجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چوگان. (غیاث) (دهار). صولجان:
پدید آمد هلال از جانب کوه
بسان زعفران آلوده محجن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
گیاه خرد و ضعیف. (ناظم الاطباء). گیاه ریز که برگ برآرد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
نعت فاعلی از احجام. رجوع به احجام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
نعت مفعولی از احجام. کسی که پس پا می شود و بازمی ایستد از کسی. (ناظم الاطباء). بازایستاده و پس پا شده از بیم. (از منتهی الارب). جبان و ضعیف القلب. (ناظم الاطباء). بازایستاده از بیم و خوف: گفت زندگانی ملک اسلام دراز باد اینهادر این مجلس بزرگ و این حشمت از حد گذشته از جواب عاجز شوند و محجم گردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 21)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
آنکه بند از دست چپ شتر برداشته بر دست راست وی نهد. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که بند بر دست راست شتر می نهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ / مَ جِ)
بوستان. (منتهی الارب). بوستان و باغ که دارای اشجار باشد. (ناظم الاطباء) ، چشم خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). کاسۀ چشم. حدقۀ چشم:
بجای وهم یکی تیر دیده در دل خویش
بجای دیده یکی نیزه دیده در محجر.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 127).
، چشم نمایان از برقع، گوشۀ چشم که از نقاب زنان و پیچهای عمامۀ مردان نمایان باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گرداگرد دیه. (مهذب الاسماء). ج، محاجر. گرداگرد ده و منه محاجر اقیال الیمن و هی الاحماء و کان لکل واحد حمی لایرعاه غیره. (منتهی الارب). علف زاری که حکام برای چهارپایان خود از غیر منع کنند، و از آن است محاجر ملوک الیمن. (ناظم الاطباء) ، حرام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَجْ جَ)
آبی است و گویند موضعی است. (منتهی الارب). جایی است در اقیال حجاز و گویند در دیار طی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَجْ جَ)
نعت مفعولی از مادۀ حجل به معنی سپیدی. رجوع به حجل شود: فرس محجل، اسبی که هر چهار دست و پای وی سفید باشد. (منتهی الارب). اسب سرخ رنگ یا سیاه که هر چهار پای او سفید باشد. (غیاث). اسبی که چهار دست و پای وی سپید باشد آن را محجل الاربع گویند. (ازصبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که دو پای وی سپید باشد محجل الرجلین گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که سپیدی فقط در پای راست وی باشد محجل الیمنی خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که سپیدی در پای چپ وی باشد محجل الرجل الیسری خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). و اسبی که سپیدی در دو دست و یک پای آن باشد محجل الثلاث خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20) :
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خاراشکن.
منوچهری.
و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد. (سندبادنامه ص 251).
- اغرّ محجل، سپید و رخشان. پرفروغ و تابناک: مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). رجوع به اغرّ شود.
- ضرع محجل، پستان ناقه که داغ پستان بند وی سپید باشد. (منتهی الارب).
، آنکه دست و پایش از اثر وضو سپید گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
حرام. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). هر چیز حرام و ممنوع. (ناظم الاطباء) ، محجّر. نرده. دارافزین. حائلی که جلو ایوان قرار دهند. رجوع به محجّر شود.
- محجر ساختن، نرده و دارافزین ساختن
لغت نامه دهخدا
در پرده، باز داشته پوشیده پنهان پوشیده شده پنهان: گفت: نیکوتر تفحص کن شب است شخصها در شب زناظر محجب است. (مثنوی) در پرده کرده در حجاب داشته، باز داشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجر
تصویر محجر
گرداگرد
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در تازی برابر است با اسبی که چهار دست و پایش سپید باشد و اگر چون زاب به کار رود برابر است با سرشناس شناخته در فرهنگ فارسی معین برابر است با: در بند مقید در بند
فرهنگ لغت هوشیار
تنک نازک، ابزار باد کش (حجامت) : شیشه تانگو شاخ تانگو نیشتر باز ایستنده، بیم زده رقیق تنک، شیشه حجامت شاخ حجامت نیشتر حجامت جمع محاجم. باز ایستنده پس پا شونده از بیم
فرهنگ لغت هوشیار
سرکج: دستواره چوگان نوک در پرندگان عصای سر کج، هر چوبی که سر آن خمیده باشد همچون چوگان
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در مرزبان نامه آمده: قدمی از محجه مراد من فراتر ننهاده راه، میانه راه میانه راه، طریق راه (راست) : قدمی از محجه مراد من فراتر ننهاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجی
تصویر محجی
زفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجب
تصویر محجب
((مَ حَ جَّ))
در پرده کرده، بازداشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجب
تصویر محجب
((مُ جَ))
پوشیده شده، پنهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجل
تصویر محجل
((مَ حَ جَّ))
اسبی که دست و پایش سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجم
تصویر محجم
((مِ جَ))
رقیق، تنگ، آلت حجامت، شاخ حجامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجن
تصویر محجن
((مَ جَ))
هر چوب سرکج مانند چوگان، جمع محاجن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجه
تصویر محجه
((مَ حَ جِّ))
راه، میانه راه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجر
تصویر محجر
((مُ هَ جَّ))
سخت گردیده مانند سنگ، سنگ چین شده، با سنگ برآورده، خرمن ماه، هاله. در فارسی، محجور، ممنوع
فرهنگ فارسی معین