جدول جو
جدول جو

معنی محجل

محجل((مَ حَ جَّ))
اسبی که دست و پایش سفید باشد
تصویری از محجل
تصویر محجل
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با محجل

محجل

محجل
اسبی که دست یا دست و پایش سفید باشد، اسب دست و پاسفید، آنکه دست و پایش بر اثر وضو سفید شده است، کنایه از پاک و پرهیزکار
محجل
فرهنگ فارسی عمید

محجل

محجل
این واژه در تازی برابر است با اسبی که چهار دست و پایش سپید باشد و اگر چون زاب به کار رود برابر است با سرشناس شناخته در فرهنگ فارسی معین برابر است با: در بند مقید در بند
فرهنگ لغت هوشیار

محجل

محجل
نعت مفعولی از مادۀ حِجل به معنی سپیدی. رجوع به حجل شود: فرس محجل، اسبی که هر چهار دست و پای وی سفید باشد. (منتهی الارب). اسب سرخ رنگ یا سیاه که هر چهار پای او سفید باشد. (غیاث). اسبی که چهار دست و پای وی سپید باشد آن را محجل الاربع گویند. (ازصبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که دو پای وی سپید باشد محجل الرجلین گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که سپیدی فقط در پای راست وی باشد محجل الیمنی خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که سپیدی در پای چپ وی باشد محجل الرجل الیسری خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). و اسبی که سپیدی در دو دست و یک پای آن باشد محجل الثلاث خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20) :
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خاراشکن.
منوچهری.
و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد. (سندبادنامه ص 251).
- اَغَرِّ محجل، سپید و رخشان. پرفروغ و تابناک: مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). رجوع به اَغَرّ شود.
- ضرع محجل، پستان ناقه که داغ پستان بند وی سپید باشد. (منتهی الارب).
، آنکه دست و پایش از اثر وضو سپید گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

محجل

محجل
آنکه بند از دست چپ شتر برداشته بر دست راست وی نهد. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که بند بر دست راست شتر می نهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا