- متمثل
- مثل آورنده، شبیه، مانند، آنچه به تصویر درآمده، متصور
معنی متمثل - جستجوی لغت در جدول جو
- متمثل
- متل آورنده، داستان زننده داستان گوینده (داستان مثل)، همانند مثل آورنده، مثال زننده، شبیه شونده مقلد جمع متمثلین
- متمثل ((مُ تَ مَ ثِّ))
- مثل آورنده
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مونث متمثل جمع متمثلات
توان گر، دارا
چیزی که مانند چیز دیگر باشد مانند هم، همانند
کسی که دارای تمول و ثروت باشد، دارندۀ مال، مال دار، ثروتمند
بسیار مال، توانگر
مکر نماینده و فریبنده
مانند هم، همانند چیزی
مثل آورنده، داستان زننده
مانندگی، متل آوری چنانه گویی داستان آوری، داستان زدن مثال زدن، شعر یا حدیث جهت مثل آوردن، مثل چیزی شدن نظیر چیزی گردیدن،جمع تمثلات
در تازی نوین: هنرپیشه بازیگر، در تازی کهن: مانند شده خونبها گیرنده جرمی است کروی که دو سطح متوازی بر آن محیط باشند و مرکز آنها مرکز عالم است و منطقه آن در سطح منطقه البروج و قطبین آن عالم است (کشاف اصطلاحات) یا فلک ممثل. منطقه فلک ممثل (تسمیه حال باسم محل) (کشاف اصطلاحات)
همانند، هم اندازه
بیان کردن شعر، حدیث، داستان و مانند آن به عنوان مثال در میان سخن، تمثیل، مثل و شبیه چیزی شدن، مثل زدن، داستان زدن، قصاص گرفتن
جمع متمثل در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
جمع متمثله