جدول جو
جدول جو

معنی متمثل - جستجوی لغت در جدول جو

متمثل
مثل آورنده، شبیه، مانند، آنچه به تصویر درآمده، متصور
تصویری از متمثل
تصویر متمثل
فرهنگ فارسی عمید
متمثل
(مُ تَ مَثْ ثِ)
پدیدکننده مثل و آنچه بر مثال چیزی بود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اقامه کننده مثل و مثل آورنده. (ناظم الاطباء) ، آن که قصاص میگیرد و پاداش میخواهد از کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمثل شود، مقلد (ناظم الاطباء) ، کسی که درخواست میکند کنایه و یا استعاره و یا مثل را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
متمثل
متل آورنده، داستان زننده داستان گوینده (داستان مثل)، همانند مثل آورنده، مثال زننده، شبیه شونده مقلد جمع متمثلین
فرهنگ لغت هوشیار
متمثل
((مُ تَ مَ ثِّ))
مثل آورنده
تصویری از متمثل
تصویر متمثل
فرهنگ فارسی معین
متمثل
ماننده، شبیه، مثل، متصور، پنداشت، شبیه شونده
متضاد: مقلد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمثل
تصویر تمثل
بیان کردن شعر، حدیث، داستان و مانند آن به عنوان مثال در میان سخن، تمثیل، مثل و شبیه چیزی شدن، مثل زدن، داستان زدن، قصاص گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممثل
تصویر ممثل
همانند، هم اندازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متماثل
تصویر متماثل
چیزی که مانند چیز دیگر باشد مانند هم، همانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمول
تصویر متمول
کسی که دارای تمول و ثروت باشد، دارندۀ مال، مال دار، ثروتمند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَ هَِل ل)
از ’ت م ه ل’، دراز و راست و خوش اندازه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثَ)
نعت مفعولی از امتثال. پیروی شده و اطاعت شده: معلوم شد و فرمان اعلاه اﷲ ممتثل گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 168). رجوع به امتثال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثِ)
مثل آورنده. داستان زننده، داستان گوینده، تصورنماینده و با خود صورت بندنده، پیروی کننده طریقۀ کسی را و از آن تجاوزناکننده. (از منتهی الارب). پیرو دین و آیین و قانون. (ناظم الاطباء) ، فرمانبرداری کننده. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج). مطیع. فرمانبردار. مطیع فرمان و حکم، مقلد. (از ناظم الاطباء) ، قصاص گیرنده از کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثَمْ مِ)
برآشامنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خورنده و آشامنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثمل شود، آن که رعایت کند و غمخواری کند دیگری را خصوصاً در طعام و شراب، آن که تدبیر کند درکارهای بنده و زیردست خود، کسی یا چیزی که جذب می کند و صرف خود می نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَحْ حِ)
مکرنماینده و فریبنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مکار و حیله باز و فریبنده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَدْ دِ)
دستار بر سر پیچیده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمدل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثِ)
مشابه و مانند همدیگر شونده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). همسرو مانند هم و مثل هم. (ناظم الاطباء) ، بیماری که به به شدن نزدیک شود. (آنندراج). بیمار به شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تماثل شود، در حساب هر دوعدد که متساوی یکدیگر باشند متماثلان خوانند چون چهار و چهار. (از نفایس الفنون). دو عددی که هم از لحاظقدر مطلق و هم از لحاظ علامت مانند هم باشند چون ’8 و 8’ و ’5 و 5’ متماثلان باشند. رجوع به تماثل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
کسی که داخل به دین و ملت باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جلد و تند و شتابان در رفتار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بی آرام از اندوه و بیماری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تملل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَوْ وِ)
بسیارمال. (آنندراج) (ربنجنی). مالدار و بسیارمال و توانگر. (ناظم الاطباء). چیزدار. دارا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنجا شخصی ترسا دیدم که از متمولان مصر بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 77)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
درنگ کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملایم و کاهل و آهسته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمهل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ ءِل ل)
از ’ت م ل’، مرد دراز و راست قد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَکْ کُ)
قصاص گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خواندن بیتی را بعد دیگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خواندن بیتی را بعد بیتی دیگر... و بساکه برای خواندن مصرعی تنها استعمال شود. (از اقرب الموارد) ، حجت آوردن، مثل پدید کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مثل زدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بحدیث مثل آوردن. (از اقرب الموارد) ، داستان زدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مانند چیزی شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از ذیل اقرب الموارد). بر مثال چیزی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پیش روی کسی ایستادن، تصور شدن چیزی برای کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متماثل
تصویر متماثل
مانند هم، همانند چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمحل
تصویر متمحل
مکر نماینده و فریبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمول
تصویر متمول
بسیار مال، توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمثله
تصویر متمثله
مونث متمثل جمع متمثلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممتثل
تصویر ممتثل
مثل آورنده، داستان زننده
فرهنگ لغت هوشیار
مانندگی، متل آوری چنانه گویی داستان آوری، داستان زدن مثال زدن، شعر یا حدیث جهت مثل آوردن، مثل چیزی شدن نظیر چیزی گردیدن،جمع تمثلات
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نوین: هنرپیشه بازیگر، در تازی کهن: مانند شده خونبها گیرنده جرمی است کروی که دو سطح متوازی بر آن محیط باشند و مرکز آنها مرکز عالم است و منطقه آن در سطح منطقه البروج و قطبین آن عالم است (کشاف اصطلاحات) یا فلک ممثل. منطقه فلک ممثل (تسمیه حال باسم محل) (کشاف اصطلاحات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمول
تصویر متمول
((مُ تَ مَ وِّ))
توانگر، ثروتمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متماثل
تصویر متماثل
((مُ تَ ثِ))
مانند هم، شبیه یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمثل
تصویر تمثل
((تَ مَ ثُّ))
داستان زدن، مثال آوردن، شبیه چیزی شدن، قصاص گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممثل
تصویر ممثل
((مُ مَ ثَّ))
مثل زده شده، مجسم شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمول
تصویر متمول
توان گر، دارا
فرهنگ واژه فارسی سره
اعتباردار، توانگر، ثروتمند، چیزدار، دارا، دولتمند، غنی، مالدار، متعین، متمکن، مستغنی، معتبر
متضاد: فقیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شبیه، مانند، مثل، همانند
متضاد: متفاوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد