متمول متمول بسیارمال. (آنندراج) (ربنجنی). مالدار و بسیارمال و توانگر. (ناظم الاطباء). چیزدار. دارا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنجا شخصی ترسا دیدم که از متمولان مصر بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 77) لغت نامه دهخدا
متمول متمول اعتباردار، توانگر، ثروتمند، چیزدار، دارا، دولتمند، غنی، مالدار، متعین، متمکن، مستغنی، معتبرمتضاد: فقیر فرهنگ واژه مترادف متضاد
مومول مومول مرضی که در چشم پیدا می شود، برای مِثال تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها / تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان (عسجدی - ۸۲) فرهنگ فارسی عمید
معمول معمول عمل شده، کار شده، ساخته شده، رسم و عادتمعمول داشتن: عمل کردن، اجرا کردنمعمول شدن: عمل شدن، متداول شدنمعمول کردن: عملی کردن، اجرا کردن، متداول ساختن فرهنگ فارسی عمید