جدول جو
جدول جو

معنی مترفع - جستجوی لغت در جدول جو

مترفع
(مُ تَ رَفْ فِ)
برافراخته شده و بلند کرده شده، متکبر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفع شود
لغت نامه دهخدا
مترفع
برافروخته شده و بلند کرده شده
تصویری از مترفع
تصویر مترفع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترفع
تصویر ترفع
بلندی جستن، به بلندی گراییدن، خود را از دیگران برتر دانستن، بلند شدن، بلندمرتبه شدن، سربلندی، غرور، تکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرع
تصویر متفرع
چیزی که از چیز دیگر جدا و منشعب شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتفع
تصویر مرتفع
بلند، دراز، قدکشیده، برافراشته، مرتفع، مقابل پست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مترف
تصویر مترف
فاسد شده بر اثر برخورداری از رفاه زیاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتفع
تصویر مرتفع
رفع شده، برداشته شده، برافراشته شده، بلند کرده، کنایه از ارزشمند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رَقْ قَ)
چیزی که بدان نکوهند و دشنام دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، موضعشتم و دشنام. (ناظم الاطباء). یقال اری فیه مترقعا، ای موضعاً للشتم و الهجاء. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به ترقع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَقْ قِ)
ورزنده و فراهم آورنده. (آنندراج). فراهم آورنده و آن که می ورزد و کوشش در بدست آوردن سود می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترقع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَفْ فِ)
پوشیده و جامه در خود پیچیده، آن که پیری وی را در گرفته باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تلفع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ یَفْ فِ)
بر پشته برآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر کوه و پشته برآمده، برداشته و افراخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَفْ فِ)
شفاعت کننده. (آنندراج). میانجی و شفیع. و وکیل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشفع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَفْ فِ)
برشاشیده و پریشان شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). پریشان و متفرق و پراکنده و پاشیده. (ناظم الاطباء) ، شکسته گردنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). شکسته و شکافته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَفْ فِ)
آن که فراخی نماید در عیش. (آنندراج). آن که در عیش و فراخی زندگانی می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَفْفِ)
نرمی کننده. (آنندراج). خیرخواه و نیک اندیش و مهربان. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَفْ فِهْ)
برآسوده و تن آسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَیْ یِ)
آن که دست از بدن او لغزد به سبب بسیار آلودن بدن را به روغن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که از بسیاری روغن مالی بر بدن دست در بدن وی بلغزد. (ناظم الاطباء) ، سرابی که بدرخشد و نمایان شود و ناپدید گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، روغنی که بجنبد و بدرخشد روی طعام. (ناظم الاطباء). روغن جنبنده و درخشنده بر سر طعام. (از منتهی الارب) ، آن که دیری کند و یا توقف نماید، سرگشته و حیران، گروه فراهم آمده و مجتمع. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تریع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَمْ مِ)
جنبنده یا تهدیدکننده از خشم. (آنندراج). مضطرب شده از خشم. (ناظم الاطباء) ، آلودۀ در پیخال خویش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به ترمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَوْ وِ)
ترسنده. (آنندراج). ترسیده و ترسانیده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تروع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ)
فرع چیزی شونده و از چیزی مثل شاخ بیرون آینده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برآورده و صادر شده و مشتق گشته. و منتشر شده و شاخه برآورده و حاصل شده و پدید آمده و صادر شده و موجود شده و مشتق شده و منشعب شده و شاخه شاخه شده و منسوب و متعلق. (ناظم الاطباء).
- متفرع شدن، جداشدن از چیزی. فرع چیزی شدن.
- متفرع کردن، چیزی را فرع چیزی قراردادن.
- ، از چیزی جدا کردن چیزی را.
- ، شاخه شاخه کردن: طبیعت آن ماده را که اندرگردن پیل و خوک به کار خواست شد نگاه داشت واندر دندانهای او متفرع کرد. (قراضۀ طبیعیات ص 18) ، درخت بسیارشاخ. (ناظم الاطباء) ، خواستگاری کننده زنی را که بزرگ قوم باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفرع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
هر یک از طرفین که راضی به حکومت حکم و یا قاضی شده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ترافع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَبْ بَ)
فرودآمدن گاه در بهاران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جائی که ستور در بهار چرا می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تربع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَبْ بِ)
ستور که علف بهاری خورده و فربه شود. (آنندراج). فربه شدۀ از علف بهاری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، کسی که چهارزانو می نشیند. (ناظم الاطباء). به چهارزانو نشیننده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از استرفاع. آنکه رفع و برداشتن چیزی خواهد از کسی. (منتهی الارب). خواهندۀ بالابردن چیزی. (اقرب الموارد). رجوع به استرفاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ)
برداشته شده. (غیاث اللغات). برشده. بررفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلند کرده شده. برافراشته. بالا برده شده: نیت غزوی دیگر کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273)، برطرف کرده. از بین برده. (فرهنگ فارسی معین). منتفی کرده شده. از بین برداشته. بر طرف شده. نعت است از ارتفاع. رجوع به ارتفاع شود، گرانبها. قیمتی. (فرهنگ فارسی معین). گران قیمت. اعلا: از وی (دمیره در مصر) جامه های کتان خیزد مرتفع و با قیمت. (حدود العالم). از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع. (حدود العالم). پس از آنجا سوی المعتز باللّه هدیه فرستاد مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع ومشک و کافور. (تاریخ سیستان). خواجه خلعت بپوشید...قبای سقلاطون بغدادی بود... و عمامه ای قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع. (تاریخ بیهقی ص 150). هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس و جامهای بغدادی مرتفع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). پنجاه پارچۀ نابریده مرتفع... (تاریخ بیهقی ص 44).
مرتفع جامه های قیمت مند
بیشتر ز آنکه گفت شاید چند.
نظامی.
وانواع دیباج و سقلاطون مرتفع و شراب گران قیمت. (تاریخ طبرستان، از فرهنگ فارسی معین)، بلند. رفیع. برافراشته:
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست.
سعدی.
- مرتفع شدن، مرتفع گشتن. مرتفع گردیدن. منتفی شدن. برطرف شدن. زایل گشتن. برخاستن: تا رسوم جور و بیداد بکلی مرتفع گردد. (ظفرنامۀ یزدی).
- ، برافراشته گشتن. رفعت یافتن. بلند شدن: اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد. (لباب الالباب، فرهنگ فارسی معین).
- ، بلند بنا شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- مرتفع ساختن و مرتفع کردن، برطرف کردن. از بین بردن. (فرهنگ فارسی معین) :
گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار.
وحشی (فرهنگ فارسی معین).
- ، برافراشتن، بلند کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- ، بلند بنا کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَفْ فِ)
ترنجیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورترنجیده. (ناظم الاطباء). رجوع به تقفع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترفع
تصویر ترفع
برتری نمودن، بلندی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتفع
تصویر مرتفع
برداشته شده، بلند کرده شده، برافراشته
فرهنگ لغت هوشیار
فرع چیزی شونده، از چیزی مانند شاخه جدا شونده، شاخه شاخه شده، نتیجه شده حاصل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتفع
تصویر مرتفع
((مُ تَ فِ))
بلند و رفیع، بلند شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرع
تصویر متفرع
((مُ تَ فَ رِّ))
منشعب شده، شاخه شاخه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترفع
تصویر ترفع
((تَ رَ فُّ))
برتری نمودن، بلندی جستن، سربلندی، غرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتفع
تصویر مرتفع
افراشته، بلند
فرهنگ واژه فارسی سره
شاخه، منشعب، مشتق، جداشده، پراکنده، پخش، شاخه به شاخه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلند، رفیع، شاهق، بلندپایه، منیف، افراشته، برافراشته، کشیده
متضاد: پست، کوتاه، کوه، کوهپایه، رفع شده، برطرف، زایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد