گرهی که در سر دم ملخ است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گرهی که چون دو چنگال در سر دم ملخ است و آن دو رامئشاران گویند. (از ذیل اقرب الموارد) ، اره. ج، مآشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لغتی است در منشار. (از اقرب الموارد). اره. دست اره. منشار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
گرهی که در سر دُم ملخ است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گرهی که چون دو چنگال در سر دم ملخ است و آن دو رامئشاران گویند. (از ذیل اقرب الموارد) ، اره. ج، مآشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لغتی است در منشار. (از اقرب الموارد). اره. دست اره. منشار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
اشارت کرده شده. (غیاث) (آنندراج). اشاره کرده شده. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). راهنمائی شده. (از اقرب الموارد) : خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار. ناصرخسرو. پیشروم عقل بود تا به جهان کرد به حکمت چنین مشار مرا. ناصرخسرو. خیل سخن را رهی و بندۀ من کرد آن که ز یزدان به علم و عدل مشار است. ناصرخسرو. - مشارٌالیه، ترجمه این لفظ اشارت کرده شده بسوی او، یعنی انگشت نما. (غیاث) (آنندراج). اشاره شده. نشان داده شده. (از ناظم الاطباء). مشهور و معروف و زبانزد و مورد اشارۀ خاص و عام: بهر گناه مشارالیه خلق شدم از آن که وسوسۀدیو بد مشیر مرا. سوزنی. در صناعت بی نظیر و در براعت عبارت مشارالیه. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283). - ، کنایه از معتبر... و در خیابان و غیره نوشته که چون شخصی ذی عزت را مردم به یکدیگر به اشاره نمایند، لهذا به معنی کسی که به جاه و جلال رسد و مردم بسوی او به انگشت اشاره کنند. (غیاث) (آنندراج). صاحب عزت و خداوند جاه و جلال. (ناظم الاطباء). - ، کنکاش کرده شده از او. (ناظم الاطباء). مورد مشورت. مورد اعتماد. که از او نظرخواهند: همچنین نظم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت سلطان و مشارالیه و معتمد علیه گشت. (گلستان). به انواع علوم و فنون کمالات آراسته و مشارالیه و قاضی القضاه... (تاریخ غازانی ص 242). - ، اشاره شده. نشان داده شده. (از ناظم الاطباء) : چه مولانا مشارالیه ادام اﷲ قدرته در فنون آداب و... عدیم النظیر و... است. (تاریخ قم ص 4). ، ماذی مشار، شهد سپید که در گرفتن آن اعانت کرده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عسل مشار، عسلی که در چیدن آن (گرفتن ازکندو) کمک شده باشد. (از اقرب الموارد) ، که مورد اطمینان است و طرف شور و مشورت قرار می گیرد. طرف مشاوره. رای زننده: چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک سها به جای قمر بود چندگاه مشار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). ترا بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار. مسعودسعد. تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک. مسعودسعد. فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر. سنائی
اشارت کرده شده. (غیاث) (آنندراج). اشاره کرده شده. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). راهنمائی شده. (از اقرب الموارد) : خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار. ناصرخسرو. پیشروم عقل بود تا به جهان کرد به حکمت چنین مشار مرا. ناصرخسرو. خیل سخن را رهی و بندۀ من کرد آن که ز یزدان به علم و عدل مشار است. ناصرخسرو. - مشارٌالیه، ترجمه این لفظ اشارت کرده شده بسوی او، یعنی انگشت نما. (غیاث) (آنندراج). اشاره شده. نشان داده شده. (از ناظم الاطباء). مشهور و معروف و زبانزد و مورد اشارۀ خاص و عام: بهر گناه مشارالیه خلق شدم از آن که وسوسۀدیو بد مشیر مرا. سوزنی. در صناعت بی نظیر و در براعت عبارت مشارالیه. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283). - ، کنایه از معتبر... و در خیابان و غیره نوشته که چون شخصی ذی عزت را مردم به یکدیگر به اشاره نمایند، لهذا به معنی کسی که به جاه و جلال رسد و مردم بسوی او به انگشت اشاره کنند. (غیاث) (آنندراج). صاحب عزت و خداوند جاه و جلال. (ناظم الاطباء). - ، کنکاش کرده شده از او. (ناظم الاطباء). مورد مشورت. مورد اعتماد. که از او نظرخواهند: همچنین نظم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت سلطان و مشارالیه و معتمد علیه گشت. (گلستان). به انواع علوم و فنون کمالات آراسته و مشارالیه و قاضی القضاه... (تاریخ غازانی ص 242). - ، اشاره شده. نشان داده شده. (از ناظم الاطباء) : چه مولانا مشارالیه ادام اﷲ قدرته در فنون آداب و... عدیم النظیر و... است. (تاریخ قم ص 4). ، ماذی مشار، شهد سپید که در گرفتن آن اعانت کرده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عسل مشار، عسلی که در چیدن آن (گرفتن ازکندو) کمک شده باشد. (از اقرب الموارد) ، که مورد اطمینان است و طرف شور و مشورت قرار می گیرد. طرف مشاوره. رای زننده: چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک سها به جای قمر بود چندگاه مشار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). ترا بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار. مسعودسعد. تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک. مسعودسعد. فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر. سنائی
اره. (دهار). اره. ج، مناشیر. (مهذب الاسماء). اره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اره که بدان چوب را قطع کنند. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : تا بگوید ز لشکر کفار زکریا بریده از منشار. سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 422). هم طبع او چو تیشه تراشنده هم خوی او برنده چو منشارش. خاقانی. دل کهتر چون زکریا در میان درخت خشک... به منشار ناپاکی روزگار بریده شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 292) ، چوب پنجه دار که بدان گندم و جز آن را بر باد دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوعی از ماهی در دریای زنگ بس کلان جثه از سر تا دم استخوانهای سیاه بر مثال اره به قدر دو ذراع و بر سر دو شاخ طویل هر واحد به قدر ده ذراع دارد و هر گاه زیر مرکب گذرد به هر دو شاخ می شکند و تباه سازد. (منتهی الارب از عجایب المخلوقات) (آنندراج). اره ماهی. (ناظم الاطباء). رجوع به اره ماهی شود
اره. (دهار). اره. ج، مناشیر. (مهذب الاسماء). اره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اره که بدان چوب را قطع کنند. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : تا بگوید ز لشکر کفار زکریا بریده از منشار. سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 422). هم طبع او چو تیشه تراشنده هم خوی او برنده چو منشارش. خاقانی. دل کهتر چون زکریا در میان درخت خشک... به منشار ناپاکی روزگار بریده شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 292) ، چوب پنجه دار که بدان گندم و جز آن را بر باد دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوعی از ماهی در دریای زنگ بس کلان جثه از سر تا دم استخوانهای سیاه بر مثال اره به قدر دو ذراع و بر سر دو شاخ طویل هر واحد به قدر ده ذراع دارد و هر گاه زیر مَرکب گذرد به هر دو شاخ می شکند و تباه سازد. (منتهی الارب از عجایب المخلوقات) (آنندراج). اره ماهی. (ناظم الاطباء). رجوع به اره ماهی شود
بسیار درنگ کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، درخت خرما که باقی ماند ثمر آن تا آخر سرما و آخر ایام درو آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : نخله مئخار، درخت خرما که بار آن تا آخر زمستان باقی ماند و گویند تا آخر چیدن آن. ج، مآخیر. (از اقرب الموارد)
بسیار درنگ کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، درخت خرما که باقی ماند ثمر آن تا آخر سرما و آخر ایام درو آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : نخله مئخار، درخت خرما که بار آن تا آخر زمستان باقی ماند و گویند تا آخر چیدن آن. ج، مآخیر. (از اقرب الموارد)