جدول جو
جدول جو

معنی مشار

مشار(مُ)
اشارت کرده شده. (غیاث) (آنندراج). اشاره کرده شده. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). راهنمائی شده. (از اقرب الموارد) :
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا.
ناصرخسرو.
خیل سخن را رهی و بندۀ من کرد
آن که ز یزدان به علم و عدل مشار است.
ناصرخسرو.
- مشارٌالیه، ترجمه این لفظ اشارت کرده شده بسوی او، یعنی انگشت نما. (غیاث) (آنندراج). اشاره شده. نشان داده شده. (از ناظم الاطباء). مشهور و معروف و زبانزد و مورد اشارۀ خاص و عام:
بهر گناه مشارالیه خلق شدم
از آن که وسوسۀدیو بد مشیر مرا.
سوزنی.
در صناعت بی نظیر و در براعت عبارت مشارالیه. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283).
- ، کنایه از معتبر... و در خیابان و غیره نوشته که چون شخصی ذی عزت را مردم به یکدیگر به اشاره نمایند، لهذا به معنی کسی که به جاه و جلال رسد و مردم بسوی او به انگشت اشاره کنند. (غیاث) (آنندراج). صاحب عزت و خداوند جاه و جلال. (ناظم الاطباء).
- ، کنکاش کرده شده از او. (ناظم الاطباء). مورد مشورت. مورد اعتماد. که از او نظرخواهند: همچنین نظم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت سلطان و مشارالیه و معتمد علیه گشت. (گلستان). به انواع علوم و فنون کمالات آراسته و مشارالیه و قاضی القضاه... (تاریخ غازانی ص 242).
- ، اشاره شده. نشان داده شده. (از ناظم الاطباء) :
چه مولانا مشارالیه ادام اﷲ قدرته در فنون آداب و... عدیم النظیر و... است. (تاریخ قم ص 4).
، ماذی مشار، شهد سپید که در گرفتن آن اعانت کرده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عسل مشار، عسلی که در چیدن آن (گرفتن ازکندو) کمک شده باشد. (از اقرب الموارد) ، که مورد اطمینان است و طرف شور و مشورت قرار می گیرد. طرف مشاوره. رای زننده:
چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک
سها به جای قمر بود چندگاه مشار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
ترا بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار.
مسعودسعد.
تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد
اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک.
مسعودسعد.
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر.
سنائی
لغت نامه دهخدا