گشادن و بیرون آوردن آب از شکاف چیزی، باز کردن درز یا شکاف باریک در جوی یا چشمه که آب از آن بتراود، برای مثال صد سبو را بشکند یک پاره سنگ / وآب چشمه می زهاند بی درنگ (مولوی - ۶۶)
گشادن و بیرون آوردن آب از شکاف چیزی، باز کردن درز یا شکاف باریک در جوی یا چشمه که آب از آن بتراود، برای مِثال صد سبو را بشکند یک پاره سنگ / وآب چشمه می زهاند بی درنگ (مولوی - ۶۶)
رهاندن. متعدی از رهیدن و رستن. تخلیص. نجات دادن. خلاص. رهاندن. (یادداشت مؤلف). خلاص کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). افلاط. (منتهی الارب). استنقاذ. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). انقاذ. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تخلیص. (منتهی الارب). تفلیص. (منتهی الارب) تنجیه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار) : جهانی رهانیدی از این ستم ز چنگال این اژدهای دژم. فردوسی. مرا این که آید همی با عروس رهانید ز اسکندر فیلقوس. فردوسی. کنیزک که او را رهانیده بود برآن کامگاری رسانیده بود. فردوسی. چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم رهی آموز رهی را و از این غم برهان. فرخی. تو شیری و شیران به کردار غرم برد تا رهانی دلم را ز گرم. عنصری. خلیفه گفت: خواستیم ترا از حال تنگ برهانیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524). این چندین هزار جان را از روی زمین رهانیدم. (قصص الانبیاء ص 118). جهد کن تا ز نیست هست شوی برهانی روان ز بار گران. ناصرخسرو. جز که یمگان نرهانید مرا زینهار عدل باراد برین شهره زمین یزدان. ناصرخسرو. گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم. (نوروزنامه). تا خلق را از ظلمت جهل و ضلالت نفس برهانید. (کلیله و دمنه). مهرۀ جان ز ششدر برهانید مرا که شما نیز نه زین ضربه رهایید همه. خاقانی. شنیدم گوسفندی را بزرگی رهانید از دهان و چنگ گرگی. سعدی (گلستان). ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان). غمگنان را ز غم رهانیدن به مراعات خلق کوشیدن. حافظ. ، تفکیک. (منتهی الارب). تمییز. (منتهی الارب). جدا کردن، سردادن. ول کردن. احتجاف. دست بازداشتن. (یادداشت مؤلف) ، شفا دادن. (یادداشت مؤلف)
رهاندن. متعدی از رهیدن و رستن. تخلیص. نجات دادن. خلاص. رهاندن. (یادداشت مؤلف). خلاص کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). افلاط. (منتهی الارب). استنقاذ. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). انقاذ. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تخلیص. (منتهی الارب). تفلیص. (منتهی الارب) تنجیه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار) : جهانی رهانیدی از این ستم ز چنگال این اژدهای دژم. فردوسی. مرا این که آید همی با عروس رهانید ز اسکندر فیلقوس. فردوسی. کنیزک که او را رهانیده بود برآن کامگاری رسانیده بود. فردوسی. چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم رهی آموز رهی را و از این غم برهان. فرخی. تو شیری و شیران به کردار غرم برد تا رهانی دلم را ز گرم. عنصری. خلیفه گفت: خواستیم ترا از حال تنگ برهانیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524). این چندین هزار جان را از روی زمین رهانیدم. (قصص الانبیاء ص 118). جهد کن تا ز نیست هست شوی برهانی روان ز بار گران. ناصرخسرو. جز که یمگان نرهانید مرا زینهار عدل باراد برین شهره زمین یزدان. ناصرخسرو. گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم. (نوروزنامه). تا خلق را از ظلمت جهل و ضلالت نفس برهانید. (کلیله و دمنه). مهرۀ جان ز ششدر برهانید مرا که شما نیز نه زین ضربه رهایید همه. خاقانی. شنیدم گوسفندی را بزرگی رهانید از دهان و چنگ گرگی. سعدی (گلستان). ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان). غمگنان را ز غم رهانیدن به مراعات خلق کوشیدن. حافظ. ، تفکیک. (منتهی الارب). تمییز. (منتهی الارب). جدا کردن، سردادن. ول کردن. احتجاف. دست بازداشتن. (یادداشت مؤلف) ، شفا دادن. (یادداشت مؤلف)
متعدی دادن. واداشتن که بدهد. (یادداشت مؤلف). به دادن داشتن. (از کتاب تحفۀ اهل بخارا) : اخطره اﷲ، یاد دهانید خدا او را بعد فراموشی. (منتهی الارب). بخشیدن کنانیدن و عطاکردن فرمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به دادن شود
متعدی دادن. واداشتن که بدهد. (یادداشت مؤلف). به دادن داشتن. (از کتاب تحفۀ اهل بخارا) : اخطره اﷲ، یاد دهانید خدا او را بعد فراموشی. (منتهی الارب). بخشیدن کنانیدن و عطاکردن فرمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به دادن شود
گشاد کنانیدن و گشودن فرمودن. (ناظم الاطباء). بیرون آوردن و روان ساختن آب. جوشانیدن آب از چشمه: می زهاند می برد تا معدنش اندک اندک تا نبینی بردنش. مولوی. صد سبو رابشکند یک پاره سنگ و آب چشمه می زهاند بی درنگ. مولوی (مثنوی چ خاورص 18). می زهاند کوه از آن آواز و قال صد هزاران چشمۀ آب زلال. مولوی (مثنوی چ خاور ص 99). ، قوت دادن در غلبۀ بازی نرد، زیر افکندن. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 38 شود
گشاد کنانیدن و گشودن فرمودن. (ناظم الاطباء). بیرون آوردن و روان ساختن آب. جوشانیدن آب از چشمه: می زهاند می برد تا معدنش اندک اندک تا نبینی بردنش. مولوی. صد سبو رابشکند یک پاره سنگ و آب چشمه می زهاند بی درنگ. مولوی (مثنوی چ خاورص 18). می زهاند کوه از آن آواز و قال صد هزاران چشمۀ آب زلال. مولوی (مثنوی چ خاور ص 99). ، قوت دادن در غلبۀ بازی نرد، زیر افکندن. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 38 شود