جدول جو
جدول جو

معنی لنباندنی - جستجوی لغت در جدول جو

لنباندنی
(لُمْ دَ)
درخور لنباندن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لمباندن
تصویر لمباندن
غذایی را با حرص و اشتها و به مقدار زیاد خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنباندن
تصویر سنباندن
سنبیدن، سفتن، سوراخ کردن، برای مثال وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی / به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش (منوچهری - ۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنگاندن
تصویر لنگاندن
وادار به لنگیدن کردن، لنگان لنگان به حرکت در آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جنباندن
تصویر جنباندن
تکان دادن، چیزی را در جای خودش حرکت دادن
فرهنگ فارسی عمید
(لُمْ)
رفیع الدین. از شعرای مشهور اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری ایران و اهل قریۀ لنبان نزدیک اصفهان است. او را دیوانی است مرتب. این دو بیت از قصیده ای که در مدح فخرالدین زید بن حسن الحسینی سرود، نقل میشود:
جانا حدیث عشق ندانی کجا رسد
هرگز بود که دولت وصلت مرا رسد
من خود کیم که دولت وصلت طمع کنم
اینم نه بس که دوری هجرت به ما رسد.
(قاموس الاعلام ترکی).
رجوع به رفیع الدین شود
لغت نامه دهخدا
(لُمْ)
منسوب به لنبان، محلتی از اصفهان. منسوب به باب لنبان که محلۀ بزرگی است در اصفهان. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
که درخور شاندن نیست. که نباید شاند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شاندن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ)
درخور نشاندن. که نشاندن او ضرور است
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
رفتنی. که مقیم و ماندنی نیست. مقابل ماندنی، مردنی. که مرگش نزدیک است. رجوع به نماندن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ کَ دَ)
لنباندن. چیزی نرم مانند پلو و نان را با لقمۀ بزرگ نیم جویده فرودادن
لغت نامه دهخدا
(لُمْ دَ / دِ)
لنبانیده. با لقمه های بزرگ نیم خائیده فروبرده
لغت نامه دهخدا
(لِ هَُ لَ وَ دَ / دِ شُ دَ)
بزور جای دادن چیزی را در چیزی. سوراخ کردن و سفتن. سودن:
اگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی
بسنباده حروفش را بسنبانددر احداقش.
منوچهری.
چو دارد دشنۀ پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لُمْ دَ / دِ)
حالت و چگونگی لنبانده. رجوع به لنبانده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جنباندنی. درخور لاندن
لغت نامه دهخدا
(خُ کَ دَ)
لنباندن. رجوع به لنباندن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ گِ رِ تَ)
در تداول عوام، به آهستگی. باتأنی. باکاهلی. مس ّ و مس ّ:
پس نشست و نوشت بامس مس
قصه را چند صورت مجلس.
ملک الشعراء بهار (دیوان ج 2 ص 107).
رجوع به مس ومس شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ دَ)
آنچه قابل انباردن باشد
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
رجوع به چسب و چسپ و چسپاندنی شود
لغت نامه دهخدا
(لُمْ نَنْ دَ / دِ)
نعت فاعلی از لنباندن. فروبرندۀ لقمه های بزرگ نیم جویده
لغت نامه دهخدا
(لُمْ نَنْ دَ / دِ)
حالت و صفت لنباننده
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور لیزاندن
لغت نامه دهخدا
تصویری از لنبانده
تصویر لنبانده
بالقمه های بزرگ نیم خاییده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنباندن
تصویر جنباندن
حرکت دادن، به خود، تکان دادن، به حرکت در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگاندن
تصویر لنگاندن
بلنگیدن واداشتن بحرکتی لنگان واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
غذایی نرم (مانند پلویا نان) را باعجله و حرص و نیم جویده فرو دادن: خلاصه هزار کار سیاه و سفید میکند که بگانم فقط یکیش از دست جلال ساخته باشد: لمباندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنباننده
تصویر لنباننده
بالقمه های بزرگ نیم خاییده فرو برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبانیدن
تصویر لنبانیدن
بالقمه های بزرگ نیم خاییده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
غذایی نرم (مانند پلویا نان) را باعجله و حرص و نیم جویده فرو دادن: خلاصه هزار کار سیاه و سفید میکند که بگانم فقط یکیش از دست جلال ساخته باشد: لمباندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنباندن
تصویر سنباندن
بزور جای دادن چیزی را در چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنباندن
تصویر جنباندن
((جُ دَ))
حرکت دادن، تکان دادن، جنبانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمباندن
تصویر لمباندن
((لُ دَ))
غذا را با حرص و عجله خوردن
فرهنگ فارسی معین