- لمحه
- یکبار نگریستن
معنی لمحه - جستجوی لغت در جدول جو
- لمحه ((لَ حَ یا حِ))
- زمان کم، یک بار و با شتاب به چیزی نگاه کردن، جمع لمحات
- لمحه
- لحظه، دم، زمان کوتاه، یک بار نگریستن، باشتاب به چیزی نظر کردن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
راد زن
زعفران، گیاهی علفی، پایا و از خانوادۀ زنبق که گل های بنفش دارد، پرچم معطر و خشک شده و قرمز رنگ گل این گیاه که برای معطر و رنگ کردن غذاها به کار می رود و مصرف دارویی نیز دارد، جساد
قرابت، خویشی، نخی که در عرض پارچه به کار می رود، پود جامه
پاره گوشت تار جامه تان، خویشاوندی، باز خور پاره گوشت شکارکه باز شکاری را خورانند، مرغ تار جامه تان: دوم آنکه از لحمه باشد که آن تان جامه است که می بافند
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)
آک گیر، تبارآلای کسی که تبار مردم را بد گوید و آک نهد
ناشتا شکستن، ناشتا شکن
آله (عقاب)، کلاغ، زن شیرده دایه، شتر پر شیر، روان
لمیت در فارسی: چرایی
سخنی نیکو بذله نگهداری، پایندانی، پاره ای نمک، آلوده: آب سخنی نیکو، جمع ملح
روشنی، پرتو
دزدیده و با شتاب به سوی چیزی نظر کردن، درخشیدن برق یا ستاره
دزدیده نگریستن، درخشیدن، زیر نگر گرفتن چشم دوختن درخشیدن ستاره، زدن درخش نگریستن بنگاه پنهان، نگریستن دیدن، درخشیدن (برق ستاره)، چشم زد: لمح بصر
کوش، خواست، سختی، روزگار، گرد آمده فراهم آمده، آوندها، یک دیدار یک بازدید، دلگذشت گروه از 3 تا 10 تن، همزاد همانند، سرور پیشوا، پیشوایی موی پیچه موی کوتاه تا زیر نرمه گوش، موی ژولیده
دم به دم همیشه دمبدم همیشه همواره
دمبدم، همیشه، همواره