جدول جو
جدول جو

معنی لمعه

لمعه((لُ عَ))
پاره گیاه خشک، گروه مردم، موی سفید که میان موی سیاه باشد، جمع لمع
تصویری از لمعه
تصویر لمعه
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با لمعه

لمعه

لمعه
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)
فرهنگ لغت هوشیار

لمعه

لمعه
ارۀ گیاه خشک میان گیاه تر. ج، لِماع. (منتهی الارب). پاره ای از گیاه که خشک شده و سپید شده باشد. (منتخب اللغات) ، گروه مردم. (منتهی الارب). گروه آدمیان. (منتخب اللغات) ، پاره ای از عضو که خشک ماند در وضو و غسل. (منتهی الارب). آنجا که آب بوی نرسد در غسل و طهارت. (مهذب الاسماء) ، اندکی از زندگانی، جای درخشان رنگ از اندام. (منتهی الارب). و سپیدی که بر سر باشد. (منتخب اللغات). ج، لُمع
لغت نامه دهخدا

لمعه

لمعه
لمعه. یک درخش. روشنی، پرتو: لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطۀ وجود او بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 7). رساله ای در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). از وقت لمعۀ فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394). نصر بن الحسن بدین لمعۀ برق منخدع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعۀ کهولت صبح در مفارق شباب شب بدمید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31). و اگر این اندیشه بر خاطر گذرد حاصلی جز آن نباشد که قاموس را ناموس برود واز شعلۀ زبان بلکه از لمعۀ سنان گیلانیان خود را در معرض خطر آورده باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65).
تو در میان خلایق به چشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعۀ نوری.
سعدی.
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعۀ نور
که بر دو دیدۀ ما حکم او روان بودی.
حافظ.
حافظ چه می نهی دل، تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعۀ سرابی.
حافظ
لغت نامه دهخدا