جدول جو
جدول جو

معنی لمحه

لمحه((لَ حَ یا حِ))
زمان کم، یک بار و با شتاب به چیزی نگاه کردن، جمع لمحات
تصویری از لمحه
تصویر لمحه
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با لمحه

لمحه

لمحه
لحظه، دم، زمان کوتاه، یک بار نگریستن، باشتاب به چیزی نظر کردن
لمحه
فرهنگ فارسی عمید

لمحه

لمحه
اسم است از لمح. ج، لمحات، ملامح. سفکه. (منتهی الارب). زمانۀ اندک که به مقدار قلیل باشد. (غیاث). چشم زد: دیگر خصلت از خصال حمیده و خصائص پسندیدۀ اوست که یک لمحه البصر از عمر او... ضایع نماند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). چون لمحۀ لحظۀ فراغی یابد به مطالعۀ کتب و مجالست فضلا و مؤانست حکما... استیناس جوید. (ترجمه تاریخ یمینی) ، دزدیدگی نگاه و پنهان دیدگی، دیدن در چیزی. یک بار اندک دیدن چیزی را، درخش. (منتهی الارب). درخشیدن برق، شبه و مانند. یقال: فیه لمحه من ابیه، خوبی، حُسن ِ روی که آشکار گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

قمحه

قمحه
زَعفَران، گیاهی علفی، پایا و از خانوادۀ زنبق که گل های بنفش دارد، پرچم معطر و خشک شده و قرمز رنگ گل این گیاه که برای معطر و رنگ کردن غذاها به کار می رود و مصرف دارویی نیز دارد، جِساد
قمحه
فرهنگ فارسی عمید

لحمه

لحمه
قرابت، خویشی، نخی که در عرض پارچه به کار می رود، پود جامه
لحمه
فرهنگ فارسی عمید

لحمه

لحمه
پاره گوشت تار جامه تان، خویشاوندی، باز خور پاره گوشت شکارکه باز شکاری را خورانند، مرغ تار جامه تان: دوم آنکه از لحمه باشد که آن تان جامه است که می بافند
فرهنگ لغت هوشیار

لمعه

لمعه
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)
فرهنگ لغت هوشیار